حصول معرفت آگاهانه نیاز فطرى انسان

حصول معرفت آگاهانه نیاز فطرى انسان

گروه فرهنگی: یکى از مسائلى که در علوم عقلى مطرح مى شود، چگونگى پیدایش شناخت براى انسان است. البته بزرگان درباب تفاوت شناخت و معرفت با علم مباحثى مطرح کرده اند که جنبه لغوى دارد و در آن مباحث، معرفت و عرفان به یک معنا و هر دو مصدر یک فعل معرفى شده اند و معناى فارسى آن دو شناخت و شناسایى است که از نظر مفهوم با دانستن متفاوت است.
ازجمله ابزار شناخت، حواس پنج گانه، یعنى بینایى، شنوایى، لامسه، بویایى و چشایى است که به وسیله آنها اشیا و امور محسوس شناخته مى‌شوند.
براى نمونه، عمل دیدن با چشم انجام مى پذیرد و بدین طریق شناختى براى انسان حاصل مى‌شود.
در مورد دیدن، انسان تصور مى کند که واقعیت محسوس و مبصَر را مى شناسد و محسوس همان طورى که هست براى انسان درک مى گردد درصورتى که تحقیقات علمى بیانگر این است که مشاهده و دیدن و شناختى که بدین وسیله براى انسان حاصل مى شود با آنچه تصور مى کند متفاوت است.
تحقیقات علمى ثابت کرده است هنگام دیدن بین ما و جسم خارجى، شعاع نورى وجود دارد که به وسیله آن، عکس و اثرى از آن جسم خارجى در نقطه اى از چشم ما به وجود مى آید و آن گاه آن عکس به وسیله عصب خاصى به مغز ما منتقل مى شود و مغز چیزى را درک مى کند و عمل دیدن محقق مى شود.
پس با یک سرى فعل و انفعالاتى که در چشم و مغز ما به وجود مى آید درک و شناختى به نام دیدن برایمان پدید مى آید.
ما هیچ چیز را آن سان که در جاى خود قرار دارد نمى بینیم، بلکه هر چیزى را در درون چشم و با اعصاب و مغزمان مى بینیم و به وسیله تجربیاتى که با مشاهدات خود به دست آورده ایم، جایگاه اشیا و فاصله مان با آنها را حدس مى زنیم؛ وگرنه چیزى را به درستى در جاى خود تشخیص نمى‌دهیم و آنچه مى بینیم صورتى است که در چشم و مغزمان پدید آمده است.
آن گاه در مباحث معرفت شناسى در زمینه ادراکات حسى، نسبت این صورت با خارج و میزان مطابقت آن صورت با شى ء خارجى بررسى شده است. شناختى که با گوش و سایر قواى حسى و با سازوکار خاص خود به وجود مى آید نیز بر همین سیاق است.
ما هر چیزى را با رنگ خاصى مى بینیم و تصور مى کنیم که رنگ داراى حقیقت و واقعیت خارجى و عینى است، درصورتى که در تجربه‌هاى علمى دست کم یک تئورى مطرح شده که رنگ، وجود خارجى ندارد و آنچه را رنگ مى نامیم، حاصل امواج گوناگونى است که وقتى بر اعصاب چشممان اثر مى گذارند، اشیا را به شکل ها و رنگ هاى گوناگونى مى بینیم وگرنه در خارج، چیزى به نام رنگ وجود ندارد. اگر رنگ، وجود خارجى نداشته باشد، آگاهى ما از واقعیت هاى خارجى محدود مى شود یا اگر رنگ ها را به گونه دیگرى مشاهده مى کردیم ارتباط ما با واقعیت هاى خارجى با ارتباطى که اکنون داریم، متفاوت مى شد و اشیاى خارجى را به گونه دیگرى مى دیدیم.
چنان که ثابت شده که برخى از حیوانات همه اشیا را به رنگ خاکسترى مى بینند.
پس برخلاف آنچه ما تصور مى کنیم که حقیقت اشیا را با چشممان مى بینیم، آنچه مى‌بینیم و مشاهده مى کنیم با آنچه حقیقت و واقعیت دارد، متفاوت است و با چند واسطه، این دیدن و مشاهده براى ما محقق مى شود.
افزون بر اینکه ادراک حسى با واقعیت خارجى محسوس فاصله دارد، پس از آنکه صورت هاى ذهنى مدرکات حسى در ذهن ما نقش بستند و ثابت ماندند، صورت خیالى آنها در ذهن ما پدید مى آید.
البته خیالى به معنایى که در معقول مصطلح رایج است، نه به معناى موهوم. ادراک و صورت خیالى، درکى است که بى واسطه از خارج به دست نمى آید، بلکه پس از ادراک حسى و فعل و انفعالاتى که در آن پدید مى آید، به اثرى که از آن ادراک در ذهنمان باقى مى ماند و ما آن را به خاطر مى آوریم، صورت خیالى گفته مى شود، نظیر آنکه در گذشته، ما در مجلسى حضور یافته ایم و خاطره اى از آن در ذهنمان باقى مانده، و ما بدون آنکه دوباره آن مجلس را درک کنیم، صورت خیالى آن را در ذهنمان حاضر مى کنیم.
به عبارت دیگر، تصورات و صورت هاى حسى، تصوراتى هستند که براثر ارتباط اندام هاى حسى با واقعیت هاى مادى حاصل مى شود؛ نظیر منظره هایى که با چشم مشاهده مى کنیم و یا صداهایى که مى شنویم. اما تصورات خیالى همان تصورات حسى هستند که قوه خیال هم زمان با پیدایششان در نفس از آنها عکس بردارى مى کند نظیر به یاد آوردن منظره اى که در گذشته مشاهده کرده ایم.
آن گاه ما در فرایند شناخت، از آن تصورات حسى و خیالى که مفاهیم جزئى هستند و مفهوم جزئى بر بیش از یک مصداق انطباق پذیر نمى‌باشد، مفاهیم ماهوى و کلى را انتزاع مى کنیم نظیر مفهوم سیاهى و سفیدى که هریک انطباق‌پذیر بر بیش از یک مصداق اند. به این مفاهیم مفاهیم عقلى نیز گفته مى شود؛ چون قوه‌اى که این مفاهیم داراى وصف کلیت را درک مى کند، قوه عقل است.
براى تحلیل و بازشناسى دستگاه شناخت و ادراک، تحقیقات دامنه دارى در رشته هاى مختلف روان شناسى، ازجمله فیزیک، روان شناسى ادراک و به کمک ابزارهاى علمى و استفاده از پیشرفت هاى علمى فیزیک انجام پذیرفته و در این زمینه تئورى هاى گوناگونى ارائه شده است.
افزون بر مفاهیمى که بیان شد، مفاهیم منطقى و فلسفى نیز وجود دارند که از هستى اشیا حکایت مى کنند، برخلاف مفاهیم ماهوى که درباره چیستى اشیا هستند.
با این تفاوت که مفاهیم منطقى صفت وجودهاى ذهنى، یعنى مفاهیم بوده، از هستى آنها حکایت مى کنند؛ نظیر ذاتى، عرضى، موضوع و محمول.
ازاین رو، مفهوم انسان در ذهن به کلى و جزئى و ذاتى و مانند آنها متصف مى شود، اما به لحاظ وجود خارجى به هیچ یک از این اوصاف قابل اتصاف نیست. اما مفاهیم فلسفى صفت وجود خارجى، یعنى وجود خارج از ذهن هستند و از چگونگى هستى اشیاى خارجى حکایت مى کنند نظیر علت، معلول، ضرورت و وحدت که مفاهیم فلسفى اند و درباره چگونگى هستى اشیاى خارجى هستند.
ازباب مثال، آتش خارجى، علت حرارت خارجى است .
فلاسفه درباره اینکه مفهومى چون مفهوم علت یا معلول یا خلق کردن چگونه به دست آمده، در طول تاریخ چند هزار ساله فلسفه، بحث هاى گوناگونى کرده اند و هنوز به نتیجه روشن و قطعى و اثبات شدنى دست نیافته اند.
به شناختى که با مفاهیم حسى (که گفتیم حقیقت واقعیت خارجى را به ما نشان نمى دهند) و مفاهیم عقلى (که با سازوکار پیچیده اى تحقق مى یابند) حاصل مى شود، به تعبیر دیگر شناختى که با واسطه مفهوم و صورت ذهنى به دست مى‌آید، شناخت و علم حصولى گفته مى شود و درمقابل آن، علم حضورى معرفتى بدون واسطه مفهوم و صورت ذهنى است و در این معرفت واقعیت و وجود معلوم نزد درک کننده حاضر است.
براى مثال وقتى انسان تشنه است یا دندانش درد مى کند، حقیقت درد و تشنگى را قواى ادراکى نفس درک و شهود مى کند و بدان علم حضورى دارد و این درک به واسطه صورت ذهنى براى او حاصل نشده است.
برخى از فلاسفه بر آن اند که علم حضورى یکى بیش نیست و آن علم انسان به نفس خویش است و بر این اساس انسان، تنها نفس خود را با علم حضورى درک مى کند و علم او به سایر امور حصولى است.
شایسته است انسان با اختیار و در شرایط عادى، توفیق به یادسپارى معرفت حضورى به ربوبیت الهى را به دست آورد و آن معرفت ناآگاهانه را به معرفتى آگاهانه مبدل سازد.
اکنون پرسش آن است که چگونه انسان مى‌تواند آن ادراک ناآگاهانه را به ادراکى آگاهانه مبدل گرداند؟
وقتى به وسیله استدلال عقلى وجود خداوند و ربوبیت و سایر صفات الهى ثابت شد، انسان به آفریدگار هستى عالِم مى گردد. اما این براهین چیزى فراتر از مفاهیم ذهنى در اختیار انسان نمى‌نهند و از طریق آنها انسان به ادراکى غایبانه از خداوند دست مى یابد.
نظیر آنکه براى ما ثابت شود که اکنون کسى در خیابان راه مى رود که علم حصولى حاصل از آن با مشاهده عینى او متفاوت است.
وقتى انسان با برهان و استدلال پى ببرد که خدایى هست که او را روزى مى دهد، اما ارتباطى با او برقرار نکند و درکى حضورى از او نداشته باشد، نمى تواند نیاز فطرى خود به خداوند را تأمین سازد.

نوشته شده توسط admin در پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۴:۴۹ ق.ظ

دیدگاه


1 × هشت =