اي که هر دم، دم از حيدر مي‌زني * بر يتيمان علي سر مي‌زني...؟ بر يتيمان علي پرداختن * بهتر از هفتاد مسجد ساختن

دست‌هایی کوچک اما به پهنای آسمان و نزدیک به خدا …

دست‌هایی کوچک اما به پهنای آسمان  و نزدیک به خدا …

سنبله برنجی
گروه اجتماعی: دلجویی از یتیمان، دیدار و دستگیری از آن‌ها سنت حسنه ای است که از دیرباز در بین ایرانیان رایج است و یادگاریست گرانبها از امیر مؤمنان حضرت علی ابن ابی طالب (ع).
مدت‌ها بود شنیده بودم شاهین دژ مرکزی با عنوان »گلستان شادی« دارد که محل نگهداری بیست کودک بی سرپرست و بدسرپرست شش تا چهارده ساله است. بسیار مشتاق بودم دیداری از این مرکز داشته باشم و گزارش مبسوطی درباره‌ی آن به رشته‌ی تحریر در بیاورم و توجه سران استان و افراد خیّر را به سوی آن جلب نمایم تا اینکه بالاخره سعادتی غیرمترقبه نصیب شد تا دیداری هماهنگ نشده از این مرکز داشته باشم.
باران شروع به باریدن کرده بود و ریز ریز می‌بارید. یک لحظه بارش به شدت تند شد و دانه_های وحشت زده خود را با عصبانیتی توصیف_ناپذیر به شیشه‌ها کوبیدند. قطرات باران گونه‌هایم را نوازش می‌داد اما دیری نپائید که هیاهوی ناشی از تعطیل شدن بچه های مدرسه احساسات شیرینم را به لگام کشید. پسر بچه های پر انرژی با سرهایی پر سودا که به سرعت نور به این طرف و آن طرف می‌دویدند.
شلوغی ترافیک و بوق زدن‌های ممتد ماشین‌های والدین که در پی فرزندانشان آمده بودند به این هیاهو دامن می‌زد. پسر بچه ای ریزاندام خود را به کنار جدول رسانده و پهلویم ایستاد و بدون فوت وقت شروع به شمردن ماشین‌ها با صدای بلند نمود. از این کار کمی متحیر شده و با لبخند سلامی کرده و علت کارش را جویا شدم.
با لحن بچه‌گانه ای گفت: دارم ماشین‌ها رو می_شمارم تا ببینم چند بابا و مامان خوب به فکر بچه هاشونن که زیر بارون خیس نشن، خوش به حال این بچه های خوشبخت که بابا و مامانایی دارن که دنبالشون می آن و اونا رو با خودشون مسافر سرزمین آرزوها می کنن؛ با نشاندن لبخندی در گوشه‌ی لب پرسیدم پس بابای شما کجاس؟ نگاه معصوم و غصه دارش را در عمق چشمان پرسشگرم گره زده، با بغضی سرکوب شده جواب داد: من بابا ندارم. تازه مامان هم ندارم که مثل شما زیر بارون منتظرم بمونه، بعد از چند دقیقه خیابان کاملاً خلوت شد. می‌خواستم راهی شوم؛ اما دلم نیامد پسرک را تنها بگذارم.
ون سبز رنگی که روی شیشه‌اش نوشته شده بود »مخصوص گلستان شادی« توجهم را جلب نمود. ای دل غافل! مدت‌ها بود برای تهیه‌ی گزارشی از این گلستان داوطلب شده بودم اما نمی‌دانم چرا به ورطه‌ی فراموشی سپرده شد و نسیم این روز بارانی عهد به باد سپرده‌ام را در ذهن فراموشکارم تکانی دوباره داد.
بدون هماهنگی قبلی راه گلستان شادی را در پیش گرفتم که زیاد از مسیرم دور نبود. کمی بعد خود را مقابل در آهنین بزرگ کرم رنگ با تلق‌هایی به رنگ قرمز و دیوارهایی به بلندای آسمان یافتم که تابلویی نداشت. شاسی زنگ را فشار داده کمی بعد با معرفی خودم و نیتم به گرمی استقبال شدم. با باز شدن در با گام‌هایی سنگین و لرزان وارد شدم.
محوطه ای وسیع و نیمه لخت مقابل چشمانم گشوده شد که تنها با چند وسیله‌ی بازی مستعملِ زنگ زده و عمر گذرانده آذین بسته شده بود و انسان را به یاد پارک‌های متروکه می‌انداخت.
در انتهای حیاط عمارتی نیمه قدیمی توجهم را جلب کرد که مالکیت آن با بهزیستی است. از پله‌ها بالا می‌روم و از خودم می‌پرسم آخرین خیّری که در این متروکه گاه قدم گذاشته چه کسی بوده؟ چرا که این روزها به علت جبر تورم افسار گسیخته تعداد خیرین دست به جیب بسیار کم شده است.با وارد شدن به داخل ساختمان ناگاه غمی ناگفته به سرزمین قلبم هجوم آورد. در اولین مرحله شعری که در تیتر مقاله مرقوم شده است توجهم را جلب کرد. از بدو ورودم سنگینی نگاهی پرسشگر و مرموز را از لابه لای در یکی از اتاق‌ها احساس کردم. نگاهی که سایه به سایه‌ام افکنده تا سر از کارم در بیاورد. با زدن چند ضربه به در اجازه‌ی ورودم به اتاق توسط مدیره اجابت شد. بعد از معرفی خواستار اطلاعاتی در مورد نحوه‌ی تأمین هزینه‌ها، دخل و خرج و … شدم و در همان حال با خودم اندیشیم از این مراکزی که در سطح استان و در شهرهای دور و نزدیک و شهر شاهین دژ واقع است تنها تعداد معدودی اطلاع دارند.
کودکان گلستان شادی زیبایی، محبت و احسان را می‌شناسند و با تمام وجود آن را درک می‌کنند. بیست نونهالی که در دوران بحرانی کودکی و بلوغ به سر می‌برند و به شدت محتاج مهر و عاطفه والدین هستند اما به اجبار زمانه و بی_کفایتی والدینشان مجبور به اقامت در این غم خانه گشته‌اند. هر چند مربیان به بهترین نحو به آن‌ها رسیدگی می‌کنند اما لطف دست‌های پدر و عاطفه‌ی مادر حلاوت دیگری دارند. اینجا یتیم خانه است که فضای غم آلودش حتی از بیمارستان و زندان هم دلگیرتر است.
در خودم غرق بودم که یکی از کودکان وارد اتاق شد. وقتی به چشم‌هایش نگاه کردم پریشانی بی حدی در آن مواج بود. طبق استنباط و شنیده‌ایم زنان و مردان هیئت امنا خود را وقف آسایش این کودکان نموده‌اند اما به هر حال عشق والدین چیز دیگری است که متأسفانه در این مکان از محبت راستین مادرانه و پدرانه بویی به مشام نمی‌رسد. دلم می‌خواهد با صدایی بلند به مظلومیت این کودکان گریه و زاری سر دهم و با تمام توانی که در خود سراغ دارم دویده و این غم کده را پشت سر بگذارم. چرا که یقین دارم این نونهالان دورانی تلخ و سخت را سپری می‌نمایند و از دوران خوش بچگی چیزی جز غم و غصه در ضمیرشان باقی نخواهد ماند. اندیشه به گذشته فرصت‌های خوش آینده را از چنگ آن‌ها خواهد ربود. غرق در افکارم بودم که آقای مدیر عامل با چند پلاستیک ریز و درشتی که در دست داشت وارد شد. وقتی از فکر تأسیس این مکان پرسیدم جواب دادند: ایده تأسیس چنین مرکزی مربوط به آقای اسماعیل منفرد مدیر اسبق بهزیستی شاهین دژ مردی به تمام معنا خیر بوده است.
پرسیدم: کمک‌های مردمی و خیرین تا چه حد جوابگوی نیازهای تأمین معاش، اجاره خانه، آب برق، گاز، تلفن، خورد، خوراک، پوشاک و اسباب بازی و هزینه های جانبی این نونهالان محروم از آغوش گرم خانواده است؟ جواب شنیدم تنها پنجاه الی شصت درصد آن هم در صورت بسیار خوش‌بینانه.
_ آشنایی مردم با این موسسه که تحت نظر بهزیستی اداره می‌شود و از زیر مجموعه‌ی آن اداره است و میزان جذب کمک‌های مردمی از طریق تبلیغات تا چه حد مثمر ثمر بوده است؟
آشنایی مردم بسیار اندک و تنها تبلیغات برای جمع آوری کمک‌های نقدی و غیر نقدی مردم از طریق زبانی است. اقلام و وجوه اهدایی مردم تنها صرف مایحتاج اولیه می‌گردد و به دلیل عدم بودجه امکان تبلیغات وجود ندارد.
روی دیوار لیست چند پزشک عمومی متخصص، دندان‌پزشک و روان‌پزشک و مسئول آزمایشگاه وجود داشت که این کودکان را رایگان مداوا می‌کنند و چند دبیر خیّر که به طور خصوصی به این کودکان درس می‌دادند. در این مکان کودک بیش فعال هم وجود دارد که داروهای نایاب و گران‌قیمتی احتیاج دارد. پرسیدم: چرا این مرکز تابلویی ندارد؟
_ بنا به اعتراض کودکان که همیشه می‌گفتند ما خجالت می‌کشیم از اینکه سرویس ما را جلوی این مرکز پیاده می‌کند و گاهی اوقات بعضی از بچه‌ها که ما را هنگام ورود به ساختمان دیده‌اند در مدرسه نداشتن خانواده را به رخ مان کشیده و ما را تحقیر می‌کنند. به همین دلیل ناگزیر از برداشتن تابلو شدیم.به اصرار برای آشنایی بیشتر از کمبودها و درد دل‌های بچه های ساکن این مکان خواهان صحبت با بزرگ‌ترین عضو این گروه شدم. کمی بعد نوجوانی لاغر با صورتی تکیده اما مردانه و دوست داشتنی رو به رویم نشست. خودم را جمع و جور کرده و یک لحظه در تصمیم متردد گشتم. نه پای گریز از هم صحبتی او را داشتم نه زبانی درمانگر برای التیام زخم‌های بی پایان قلبش را داشتم. می‌ترسیدم سخنی ناسنجیده مرا را در دادگاه وجدانم به محاکمه‌ی عدالت بکشاند. دل به دریا سپرده و خودم را معرفی نموده و قصدم را از تهیه‌ی گزارش بیان کردم. ابرو در هم کشید و با نگاهی سرد و با غیظ گفت: حتماً شما هم همانند دیگرانی هستید که آمدند و درد دل‌های ما را گوش کردند و آن‌ها را دستاویزی برای نوشتن داستانی سوزناک و پرفروش کردند.
اصلاً مگر خواسته های چند بچه یتیم برای کسی حائز اهمیت است؟ مگر می‌شود درد دل و خون دل خوردن را با قلم به تصویر کشید؟ لطفاً بیش از این با احساسات جریحه‌دار شده‌ی این کودکان بازی نکنید. بگذارید به درد تنهایی حسرت‌های جانکاه روزافزون مان بسوزیم و بسازیم. بگذارید غم کودکان این موسسه یک سفر یا یک اردوی سیاحتی، تفریحی و زیارتی باشد. اتابک این‌ها را گفت و نیم خیز شد تا از صندلی بلند شود. دست پاچه شدم. باید حرفی می‌زدم تا مانع رفتنش بشوم. با ناتوانی گفتم من می‌دانم شما چه احساسی از نداشتن یا داشتن والدین نالایق دارید. می‌دانم در چهار دیواری تنهایی و محصور غم بودن چه حس آزار دهنده ای است. جملاتم باعث شد رویی ترش کند.
با تمسخر به سر و وضعم نگاهی انداخت و گفت: چگونه می‌توانی احساس کودک چهار ساله_ای را درک کنی که نیمه شب‌های متوالی با مشاهده‌ی کابوس‌های هولناک از جا می‌پرد و با احساسی ناامن و غریبانه‌ی غیر قابل بیانی در پی مادر می‌گردد تا در آغوش گرم و پر مهرش آرام گیرد؟ اتاق‌ها را یکی بعد از دیگری می‌گردد تا شاید نشانی از مادر بیابد.
اما ناامید و خسته همانند شب‌های دیگر چاره_ای جز مکیدن انگشتانش برایش باقی نمی‌ماند. چگونه می‌دانی احساس درماندگی و وحشت پسر بچه ای را که مادر نالایق و معتادش او را در جاده به بهانه‌ی خریدن پفکی رها کرد و طفل معصوم بعد از ساعت‌ها نگرانی و اضطراب تا غروب آن روز فراموش نشدنی به این سو و آن سو دوید تا شاید سراغی از مادر بگیرد اما خبری نیافت و چه بی حاصل و بی ثمر هنوز هم رؤیای برگشتن مادری را در سر می‌پروراند که در پی خوش‌گذرانی‌های عالم نئشگی چه ارزان فروخت مهر مقدس مادری را، چگونه درک می‌کنی احساس بچه ای را که در حسرت نوازش دستی پدرانه روز را به شب رسانده و شب را با کابوس هولناک سیلی‌های پی در پی پدری که به تحریک نامادری پا بر روی عشق پدری گذاشت سپری می‌کند و صبح آن روز تشک خیس خود را با هزاران ترفند به دور از چشم‌های مراقبین در پستو می‌افکند تا مبادا راز ناگفته‌اش از پرده برون افتد.
چگونه حال علی را می‌فهمی که هر روز آرزوی داشتن دوچرخه را که رؤیایی‌ترین امید دست نیافتنی جمع بیست نفری ما است بارها و بارها با حسرتی درک نشدنی بر سینه‌ی کاغذ سفید ترسیم می‌کند و با هزاران رؤیای طلایی امید در صندوق آرزوها می‌اندازد تا شـــــــاید خیّری آن را ببیند و ما را به آن آرزوی دست نیافتنی پیوند بزند.چگونه می‌توانی خود را جای پسر بچه ای بگذاری که تمام روز چشم به در خشک می‌کند تا شاید خانواده ای از راه برسد و به عنوان پدر و مادر او را به خانه ای گرم همراه با عواطف شیرین دعوت کنند که پنجره های اتاقش بدون حصار باشد و دیگر سرش در لای حصار پنجره برای مشاهده‌ی طلوع ماه گیر نکند. می‌خواهی چطور درک کنی احساس بچه‌هایی را که در سال تحویل با لباس کهنه و تکراری دور سفره‌ی هفت سین نشسته و امیدوارند شاید خیّری زنگ در را به صدا در بیاورد و پیشانی‌شان را بوسیده و اسکناس‌های تا نخورده را به دست‌هایشان بدهد اما زهی خیال باطل …
ادامه دارد

نوشته شده توسط admin در شنبه, ۰۲ شهریور ۱۳۹۲ ساعت ۱۲:۴۸ ب.ظ

دیدگاه


2 × = چهار