منکوب کردن ادبیات بومی فرهنگ را عقیم می گذارد
رسول آبادیان
گروه فرهنگی: با بازگشت به ادبیات بومی دریچههای جهان را به روی ادبیاتمان باز میکنیم. یکی از جفاهایی که در حق بومینویسی شد، از طریق نویسندههای خودمان بود که داعیه مدرننویسی داشتند؛ آنها به جای اینکه وجه بومینویسی را در کنار مدرننویسی ترویج بدهند، میان آنها خطکشی کردند؛ مثلا گفتند کسی که در ادبیات روستا مینویسد، کسی که در ادبیات دریا مینویسد، کسی که در ادبیات کوهستان مینویسد.
نویسندههای بومینویس به نسلهای بعدی نویسندههایی معرفی شدند که وجود خارجی ندارند. شما چه بخواهید یا نخواهید ریشهای در یک جای دنیا دارید و نمیتوانید در هوا بنویسید. ادبیات هم به فرم و هم محتوا نیاز دارد. ادبیات مدرن این نیست که بخواهید درباره تکنولوژی صحبت کنید. ادبیات مدرن این است که شما بتوانید یک حرف بومی را که تا کنون کسی نزده از زاویهای بیان کنید که بتوانید با یک خواننده در هر کجای جهان پیوند ایجاد کنید.
دوستانی که ادبیات بومی را منکوب کرده و گفتند نباید واپسگرایی داشته باشیم، از این غافل شدند که باید جوشش بومی را با کوشش مدرننویسی ادغام کرد تا از دل آن یک ادبیات امروزی بیرون بیاید؛ کاری که نویسندههای آمریکا لاتین آن را انجام داده و هنوز هم انجام میدهند؛ خوان رولفو نویسندهای است که کاملا روستایی مینویسد. چرا رمانی مانند »پدرو پارامو« به اکثر زبانهای زنده دنیا ترجمه شده و هنوز فروش دارد؟ به خاطر اینکه خوان رولفو نیامده تا جای کس دیگری حرف بزند. از روستاهای مکزیک حرف میزند اما زبانش به نحوی است که میتواند با من و شما، یک آمریکایی و هندی و روسی ارتباط برقرار کند. به این میگویند ادبیات مدرن.
رسول آبادیان با بیان اینکه با ضرب و زور نمیتوان در ادبیات جهان سر درآورد، میگوید: مرحوم منوچهر آتشی جمله قشنگی داشت؛ او معتقد بود »بومی زندگی کنیم و جهانی بیندیشیم«؛ این خلاصهشده لزوم بازگشت به باورها بومی، مردمشناسی و اقلیمی است که در آن زندگی میکنیم.
او سپس خاطرنشان کرد: با بازگشت نویسندهها به ادبیات بومی دریچههای جهان را رو به ادبیاتمان باز میکنیم. با زور و ضرب و محکوم کردن این و آن که فلانی نویسنده نیست و من نویسنده هستم، نمیتوان در ادبیات جهان سر درآورد. تا زمانیکه به خردهفرهنگهای بومی خود در عالم داستان، رمان و شعر توجه نداشته باشید به هیچ عنوان نمیتوانید به فرهنگ گسترده دست پیدا کنید و این فرهنگ گسترده را به جوامع دیگری ارائه بدهید.
رسول آبادیان درباره اینکه گفته میشود ادبیات ما به سمت ادبیات آپارتمانی میرود، نیز توضیح داد: فرهنگ آپارتماننشینی از کجا میآید؟ این فرهنگ آپارتمانی یک عکسالعمل منفی در ادبیات نسبت به مقوله شهر و شهرنشینی است، زیرا داستان آپارتمانی داستان امیدوارکنندهای نیست. پل آستر، نویسنده آمریکایی یک رمان دارد به نام «کشور آخرینها»، حکایت آدمی است که وارد یک شهر میشود و در این شهر گم میشود. گم شدن در آپارتمان در واقع نتیجه پشت کردن به باورهای بومی و بومگرایی است.
او در ادامه گفت: چرا بعد از سالها کتابهای آقای دولتآبادی میفروشد؟ زیرا او خودش است و زور نمیزند که من نویسندهای هستم که بیشتر از مردم خودم میفهمم. محمود دولتآبادی، احمد محمود، منصور یاقوتی، نویسندههای خطه جنوب، ابوالقاسم فقیری و امین فقیری معتقدند بومینویسی لازمه ادبیات ماست و هنوز هم این اعتقاد را دارند و کار میکنند. این نویسندهها در مقابل موج منفیای که نویسندههای نوگرا ایجاد کرده بودند مقاومت کردند و الان زحماتشان نتیجه داده و ادبیات ما به این نتیجه رسیده است که نمیتوانیم معلق در هوا چیزی بنویسم و به خورد خلایق بدهیم. اگر بخواهیم چنین کاری کنیم، قطعا شکست خواهیم خورد؛ همانطور که نویسندههای ضدبومیگرایی شکست خوردند و یادی از آنها نیست.
این داستاننویس خاطرنشان کرد: برگشتن نویسندهها به شکل خودجوش به ادبیات بومی نشان میدهد ما راه خطایی رفتیم و باید برگردیم سر خط و دوباره شروع کنیم.
این داستاننویس با بیان اینکه بومیگرایی در ادبیات ما کمرنگ نیست، افزود: خیلیها هستند که شعر و داستان بومی دارند. تا زمانی که آقای دولتآبادی را داریم و رمانهای احمد محمود، شعرهای منوچهر آتشی و داستانهای منصور یاقوتی خوانده میشود، بومیگرایی بر ادبیات مدرنی که برخی از دوستان به آن اعتقاد دارند، میچربد. به آینده تلفیق بومیگرایی و نگاه نو به جهان امیدوارم.
سلمان امین نیز میگوید: داستاننویس ما کمکمک دارد کوچک میشود، بیخطر میشود و دارد آب میشود. او که پیشتر اندیشه خود را در رهن شهرنشینی اختهکننده گذاشته بود حالا آن را چکی و دربست فروخته به شهرفرنگ فضای مجازی.این داستاننویس در پاسخ مکتوب خود درباره جایگاه اقلیم و زیستبوم در ادبیات داستانی، و اینکه گفته میشود ادبیات داستانی ما به سمت آپارتماننویسی میرود و وجه اقلیم و زیستبوم در آن کمرنگ است، نوشته است:
»اول بگذارید این واژه قصه آپارتمانی را چکش بزنیم. ببینیم اصلاً چنین عبارتی در جهان ادبیات هست یا ما این را در پی خواندن قصههای بسیاری که در فضای محدود یک خانه روایت میشود جعل کردهایم. این واژه به هر دلیلی که ساخته شده باشد، در دل خود طنین نوعی تحقیر دارد. انگار که نویسنده این قصهها متهم است به اینکه چرا قهرمانهای داستانش را به دشتودمن و کوه و تپه نمیفرستد. گویی مجرم است چون از آپارتمانی مینویسد که زنده نیست، زندگی ندارد، داستانی برای روایت ندارد. این است که به او انگ آپارتماننویسی میزنیم تا بلکه شرم کند از حصار خانه تنگوترشش بیرون بزند، بیاید کف خیابان برای ما قصه بگوید.
اما واقعاً آپارتمان جا نیست؟ نمیتواند جغرافیا داشته باشد؟ این تودههای عظیم انسانی که مثل زنبور در کندوی بیعسل گرد آمدهاند قصه ندارند؟ جهان معاصر که همه را مثل مورچههای کارگر تنگ دل هم چپانده ارزش روایی ندارد؟ باید هنوز رفت از دختر خان و یابوی گمشده رعیت نوشت تا به تو بگویند قصهنویس؟ اگر بخواهیم چنین نگاه رادیکالی را نگه داریم، باید ابتدا تکلیف خودمان را با خیل بزرگی از شاهکارهای رماننویسی و نمایشنامهنویسی جهان که صفر تا صدشان توی یک چاردیواری و دو تا خیابان بغل خانه روایت میشود مشخص کنیم.
از گوگول و چخوف بگیر تا همین نویسندههای معاصر، مثلاً کارهای اشمیت و دیگران.اما داستاننویس عزیز ما کمکمک دارد کوچک میشود، بیخطر میشود، دارد آب میرود. زیستش، مناسباتش، جهانش دارد مبتذل میشود. او که پیشتر اندیشه خود را در رهن شهرنشینی اختهکننده گذاشته بود حالا آن را چکی و دربست فروخته به شهرفرنگ فضای مجازی. او زندگی را از عمق باشکوهش آورده به این سطح رقتانگیز. او از حیث تماشای جهان با توده به اشتراک رسیده است. با همه در همهچیز همسان است. آنچه را میبیند که همه میبینند، شنیدنیهایش هم همان است که باقی مردم میشنوند.
در نتیجه واکنش او به جهان پیرامون بیشکل و بیحالت است. حس میکند اما احساس نه. شامه تیز او در این فضا خاصیت خود را از دست میدهد. احساس او، چنانکه که شایسته یک خالق ادبی است، تربیت نمیشود. او آرامآرام تهی میشود، باعث خنده و خشم و گریهاش با تودهها به اشتراک میرسد. در چنین فضایی ادیب ما که به رسالت استیضاح جهان دستبهقلم شده بود، حالا دیگر فقط به نظاره نشسته است. خود را از مقام پرسشگر فعال به سطح یک تماشاگر منفعل تنزل میدهد.
او با این زیست در جغرافیای محدودش تهی میشود ــ یا حرف بدتری بزنم ــ عقیم میماند. او را رها کن برود توی صحرا و کویر، اصلاٌ بفرستش برود نوک کوه یا وسط دریا که قصهاش را آنجا بگوید. یا مثلاً برود لای رمه گوسفندانی که شبانش در کجوپیچ و ستیغ کوه نهان است. فرقی ندارد. او باز هم مبتذل مینویسد. او یک نفر است از دنیای توده. آدم بیشکلی است که احتمالاً نیمهاستعدادی دارد در قلم زدن. مثل آنکه نجار و مسگر است یا آن یکی که شکمزاد تهصدایی دارد برای خواندن. همین. این تماشاچی چیزکی هم مینویسد، اما چه چیزی را؟ تجربه محدود و مشترکش از نظاره جهان را. حاصل میشود چند سطر سیاهشده که در خدمت تثبیت وضع موجود است نه برهم زدن آن. این منجر به خلق ادبیات نمیشود. ادبیات طغیان است، دیدن چیزی است که توده مستقلاً نمیتواند ببیند. ادبیات درک وضع موجود و اعتراض و شورش است علیه آن. اینچنین ادیبی کجا میتواند بر چیزی بشورد یا قطعنامهای صادر کند. به هرچیزی که همه معترضاند، او هم اعتراضکی دارد. خشمش خشم نیست، غمش دستدوم است. گامی از مردم پیشتر نمیرود. او به این مناسبت که نقش برهمزنندگیاش را از یاد برده، حالا مفعول است. آپارتماننشینیاش ادبیات ما را به گِل ننشانده، بلکه ادبیات بهگِلنشسته باعث خلق مناسبات و قصههای آپارتمانی میشود. قصههای کمجان و بیرمقی که به کسی برنمیخورد. دیگر چه فرقی میکند در آپارتمان روایت شود یا در تون یک حمام روستایی.
به گزارش آرازآذربایجان به نقل از مهر، نویسندهای که در این بلبشو دارد سعی میکند بقای خود را حفظ کند، کمکم بندباز میشود. وسط لحاف میخوابد که یخ نکند. ژست تفکر میگیرد اما چون انبانش خالی است درنتیجه به دودوزهبازی و ریاکاری رو میآورد. نوشتههایش استریلیزه میشود، گاهی هم از سر سیری دو تا طعنه و کنایه بیهدف پرتاب میکند که مثلاً حرفی زده باشد.
اما آب از آب نمیجنبد. او با این نگرش دیر یا زود دست خود را رو میکند. خوانندهها چند خط یا چند صفحه بلکه چند کتاب که از او بخوانند میفهمند خبری نیست. آبی از او برایشان گرم نمیشود. آنها به این دلیل که سالها در جهان کممایگی و ممیزی اندیشه زیستهاند سطح ابتذال را بهسرعت و خیلی بهتر از نویسنده تشخیص میدهند. درنتیجه این بیمایگی را بدون عقوبت نخواهند گذاشت. بهراحتی او را دور میزنند، ادبیات بهگلنشسته را پشت سر مینهند و میروند سراغ ادبیات واقعی، احتمالاً از آن سوی مرزها؛ ادبیات روسیه، انگلیس، ژاپن، آمریکا یا هرجای دیگر. ادبیاتی که همجغرافیا نیست اما همدل است، همدرد است. وطن مشترک در کار نیست، اما جهان مشترکی دارند. حرف، حرف انسان است. آثاری که به قول کافکا خواننده را نیش میزند، گاز میگیرد، آدم را درگیر پرسش میکند.
نوشته شده توسط admin در پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۲۵ ق.ظ