سران فرقه دموکرات آلت دست شوروی
قسمت آخر
جهانشاهلو
گروه تاریخ:گرچه گاهی سلامالله جاوید و شبستری و دارو دستة آنها، میکوشیدند تا از او، علیه پیشهوری استفاده کنند اما همین که موضوع بر او آشکار میشد، تن به کار نادرست نمیداد.
پس از رفتن به باکو، همچنان عضو کمیتة مرکزی و دفتر سیاسی بود و در دفتر سیاسی فرقه که از نو به دستور باقراوف، آقای پیشهوری تشکیل داد و مرا دبیر تبلیغات گذاشت، او دبیر تشکیلات شد. پس از کشته شدن پیشهوری، روسها او را، به دبیر اولی فرقه گمارند. او رفتارش با مردم همواره دوستانه بود و به درد مردم میرسید. سرانجام او را از کار برکنار کردند.
آقای غلام یحیی دانشیان:او اسماً معاون وزیر جنگ، آقای کاویان بود اما با وزارت جنگ کاری نداشت. پس از اینکه من از زنجان به تبریز رفتم، او همواره در آنجا بسر میبرد و در سال ۱۳۲۵که عدهای فدایی سردوشی گرفتند، او ژنرال فدایی شد.
او آنگونه که خود میگفت، پدرش از سراب آذربایجان بود. اما خود وی، در باکو در بخش صابونچی متولد و همانجا بزرگ شد. او به هیچ خط و زبانی نمیتوانست بنویسد و بخواند و حتی به زبان ترکی آذری هم که زبان مادری اوست، فصیح گفتگو نمیکند. تنها کمی الف و بای روسی را میشناسد که زبان ترکی آذری را بدان مینویسد. او میتواند، نام خود را بنویسد.
او خود میگفت در همان بخش صابونچی باکو در کارخانهای سوهانکش بوده است. اما چنانکه من توانستم آگاهی یابم، او از همان آغاز نوجوانی پس از دیدن یک دوره آموزش پلیسی، به مرزشکنی اشتغال داشت.
در همه جمهوریهای شوروی که هم مرز با کشورهای دیگر هستند، در سازمان امنیت، ادارهای است که کسانی را برای گذر کردن غیررسمی از مرز همان جمهوری آموزش میدهند. این جوانان، از میان کسانی انتخاب میشوند که تندرستند و به زبان کشور همسایه بهویژه لهجههای مرزنشینان آنان خوب آشنا هستند. فلسفة این کار این است که کسی نتواند در تماس با آنان، در بومی بودن آنان تردید کند و چون فراسوی هر مرزی دست نشاندگانی آماده دارند، انی مرزشکنان دستورها را به آن جاسوسان میرسانند و آگاهیهای آنان را با خود میآورند.
در آستانة جنگ دوم جهانی که روسها، بیگانگان را به دستاویز امنیتی از کشور اتحاد شوروی میراندند، آقای غلام یحیی نیز با ایرانیان مهاجر آذربایجان، روانه شد و در بخش سراب سکنی گزید. از خود او شنیدم که نخست در روستاهای سراب، شیره (دوشاب) میفروخت. اما پس از آشنایی با چند تن دزد، به کار قصابی پرداخت. او خود گفت که روزی دو تن به من گفتند که از شیره فروشی پولی در نمیآید، اگر تو بتوانی قصابی کنی، ما گوسفندش را از راه دور تأمین و درآمدش را میان خود تقسیم میکنیم. من پذیرفتم و آنها شبانه از روستاهای دور دست، گوسفند میدزدیدند و من در روستای خود و دیگر روستاهای دورتر، گوشت آنها را میفروختم و در ضمن تبلیغات ضد دولتی و کمونیستی نیز میکردم. تا اینکه، ژاندارمها مرا دستگیر و زندانی کردند.
او پس از رهایی از زندان، به عضویت اتحادیة کارگران حزب توده در آذربایجان درآمد و در آستانة تشکیل فرقة دمکرات، او مسئول اتحادیة کارگران شهر میانه بود. هنگامی که در مهرماه ۱۳۲۴ در تبریز کنگره فرقه تشکیل شد و من در آن شرکت کردم، او در آن جا پادویی میکرد و من نخستین بار او را در آنجا دیدم.
در آغاز آذر ماه ۱۳۲۴، با جنگافزاری که روسها توسط کاپیتان نوروزاوف در اختیار او گذاشتند، شهر میانه را از دست دولتیان درآورد. در اواخر آذرماه، او را با گروهی فداییان سراب و میانه، از تبریز، به یاری فداییان زنجان فرستادند. من تا در زنجان بودم، به او فداییان دستة او مهار زدم و نگذاشتم که به حقوق مردم تجاوز کنند. اما پس از رفتن من از زنجان به تبریز، او و فداییان زیر فرماندهیش، روی آدمکشان و غارتگران تازی و مغول و غز را، سپید کردند.
هنگامی که مواد قرارداد به فرقة کردستان، رسید مادهای را آقای فیروز خواند که من در شگفت شدم. البته عین عبارت آن را بیاد ندارم اما چون در من سخت اثر کرد، مفهوم آن را پس از سالها هنوز به خاطر دارم که چنین بود که دولت ایران به همة کردهایی که در جریان فرقة دمکرات کردستان شرکت جستهاند، عفو عمومی میدهد و برای بهبود وضع کردستان، پول در اختیار آنان میگذارد و در عوض کردها از هر نوع ادعاهای ارضی خود نسبت به خاک ایران، صرفنظر میکنند.
آقای قاضی محمد در این هنگام، در ستایش آقای مظفر فیروز به سبب تنظیم این ماده، داد سخن میداد و بله قربان، بله قربان میگفت و آقایان دیگر همه خاموش بودند.
من به آقای فیروز گفتم، من با این ماده مخالفم، چون کردها چه ادعایی میتوانند به ایران که میهن آنهاست داشته باشند، تا صرفنظر کنند. من به هیچ رو با این موافق نیستم. کردها پاکترین ایرانیان هستند و کردستان بخشی جدانشدنی از خاک ایران است و هیچ کرد میهنپرور و شرافتمندی، ادعای ارضی به خاک میهن خود ایران ندارد. از این گذشته این قراردادی که امروز، ما آنها را امضاء میکنیم، بعدها سندی در دست بیگانگان و دشمنان ایران خواهد شد تا کرد را ایرانی و کردستان را، از خاک ایران به شمار نیاورند.
آقای مظفر فیروز، خاموش بود. اما آقای قاضی محمد گفت: آقای دکتر، شما دیرگ چرا مخالفت میکنید، اگر جناب آقای فیروز، لطف میفرمایند، لااقل شما بیطرف بمانید.
گفتیم آقای قاضی محمد، من یک ایرانی هستم و نیاکانم برای استقلال و آزادی این مرز و بوم همه در جوانی در روی اسب و دست به شمشیر در میدانهای نبرد با بیگانه، غرق به خون شدهاند. چطور میتوانم در برابر سند فروش بخشی از ایران، خاموش بنشینم.
پیشهوری که میدانست این گفتگوها چه عواقب بدی دارد، همچنان ساکت بود. سرانجام چون گفتگو به درازا کشید، جلسه برای نیم ساعت از رسمیت افتاد، تا چای بنوشیم.
آقای تیمسار هدایت با چشمان اشکآلود به من نزدیک شد و گفت آقای دکتر، شما امروز خاری بزرگ را از دل من بیرون آوردید. آفرین بر میهنپروری و دلیری شما. من تا این اندازه دلیری در شما گمان نداشتم، آن هم در این شرایط وحشت و ترور. آفرین بر شما. من آنچه امروز گذشت، به حضور اعلیحضرت همه را عرض خواهم کرد. میبینید که چه کسی را مأمور، چه کاری کردهاند و لگام ما را در دست چه کسانی سپردهاند (مقصوش، آقای مظفر فیروز بود). من در اینجا سامان ایراد و اعتراض ندارم. اما شما از میهنتان، مردانه دفاع کردید.همین که جلسه از نو آغاز شد، باز از نو همان ماده خوانده شد. من باز گفتم به نظر من، تصویب چنین مادهای از سوی ما که همه خود ایرانی و تمثیل کنندة آمال و آرزوهای ملت ایران میدانیم، یک ننگ تاریخی است. هر امتیاز دیگری به کردها و کردستان بدهید من با آغوش باز، نه تنها موافقم، بلکه از آن استقبال و دفاع خواهم کرد.
آقای فیروز گفت، آقای دکتر پس شما دیکته کنید، من بنویسم. گفتم خواهش میکنم مرقوم فرمایید که: در عوض کردها و فرقه دمکرات کردستان، در آرامش و بهبود و پیشرفت کشاورزی و هنر ولایت خود و زنده نگاه داشتن فرهنگ و تاریخ میهن و سرزمین نیاکان خویش ایران، بیش از پیش کوشا و فداکار خواهند بود.
این قرارداد هم مانند دیگر قراردادها، همانجوری که انتظار میرفت، مورد تصویب آقای قوامالسلطنه و شاه قرار نگرفت. آشکار بود که بهویژه، با یک مادة آن که میبایست، درجاتی را که حکومت فرقة آذربایجان به افسران داده است، مورد تصویب ستاد ارتش قرار گیرد، شاه به هیچ رو موافقت نخواهد کرد.
مخالفت من با آن مادة این قرارداد، سبب تهدیدهای سخت آقای سرهنگ قلیاوف معاونت وزارت امنیت آذربایجان شوروی که پس از رفتن ژنرال آتاکشیاوف همه کاره و آقا بالاسر ما بود، گردید.
همان روز پس از جلسه، آقایان دکتر سلامالله جاوید و قاضی محمد، به حضور آقای سرهنگ قلیاوف رسیدند و آنچه گذشته بود، به او گزارش دادند. او هم همان شب، آقای دکتر صمداوف را که اسماً رییس بیمارستان شوروی در تبریز ولی رسماً رابط مقامات روس با ما و بهویژه با آقای پیشهوری بود و دمبدم،به بهانة درمان، به خانة او رفت و آمد داشت، نزد آقای پیشهوری فرستاد و نه تنها گله، بلکه تهدید کرد که من چنان و چنین میکنم. شما به جای اینکه از حقوق خلق کرد طرفداری کنید، علیه آن داد سخن میدهید. دکتر جهانشاهلو نمایندة مردم آذربایجان است یا نمایندة محمدرضاشاه؟
آقای پیشهوری، صبح آن روز به من گفت: هوا بسیار پس است. مواظب خودت باش. گفتم من از هیچ کس باکی ندارم. گفت به: هر حال آنها مسلطاند و انواع تحریکات و اقدامات، از آنها ساخته است.
آقای مظفر فیروز و همراهان، پس از یکی دو روز دیگر، به تهران بازگشتند و سرانجام نتیجة همة این گفتگوها این شد که فرقة دمکرات آذربایجان از حاکمیت صرفنظر کرد و پذیرفت کسی را به دولت، به سمت استاندارد آذربایجان معرفی کند و بودجة آذربایجان را همچنان، دولت قوامالسلطنه مانند پیش از حکومت فرقه، اداره کند و وزارتخانههای آذربایجان، با همان دستگاه و سازمان و کارکنان، مانند پیش از ۲۱آذرماه ۱۳۲۴، چون ادارات به کار پردازند.
پایان
نوشته شده توسط admin در جمعه, ۰۱ اسفند ۱۳۹۳ ساعت ۳:۵۶ ب.ظ