روایت فرهنگ دفاع با زبان خاطره

روایت فرهنگ دفاع با زبان خاطره

علی رزم آرای
گروه فرهنگی:آنچه که در زیر به قامت روایت به قلم سپرده شده است، گوشه¬ای از جانفشانی¬های بسیجیان و رزمندگان میهن اسلامی در قالب عملیات والفجر۸ در سال۱۳۶۴ است که از زبان آزاده سرافراز ۸ سال دفاع مقدس حاج علی اسماعیل¬زاده از جوانان دیروز ارومیه و حاضر در متن این عملیات رنگ قلم به خود گرفته است. گفتنی است این خاطرات از متن کتاب ستارگان در زنجیر(خاطرات آزادگان سرافراز دفاع مقدس) به تحقیق و تألیف نویسنده این نوشتار که سال گذشته منتشر شده است، نقل می¬شوند:
مطلع کردن پرسنل از موضوع عملیات:مثل همیشه اعلام شد که عملیات ایضائی است. اما درعین حال بین فرماندهان اختلاف نظر وجود داشت بر سر این موضوع که ماهیت عملیات برای پرسنل معلوم شود یا نه!؟ در واقع نمی¬خواستند پرسنل اطلاع حاصل کنند که قراراست در چه نوع عملیاتی انجام شود.
در شرایط عادی نیروها و پرسنل نباید می¬فهمیدند که به چه نوع عملیاتی می‌روند و به آنها فقط گفته می‌شد عملیات.
در حالی که شرایط این عملیات بالکل فرق می‌کرد. چون این عملیات اساسا ًعملیات انتحاری بود و هرکس به صحنه می‌آمد باید مطلع می‌شد که این رفتن را برگشتی در کار نیست و عاقبت همه شهادت است.
من این موضوع را متوجه شدم و روی آن باز با دوستان بحث مان شد، به من گفتند تو به بحث ورود نکن یعنی تداخل نکن! ولی من گفتم این طوری که نمی‌شود این عملیات در واقع انتحاری است و به شکل معمول ایضائی نیست، نیرویی که تازه آمده، شاید بار اول است که به جبهه‌ها می‌آید، او باید اطلاع حاصل کند، بگذارید بداند و آگاهانه بیاید چون در این صورت راحت‌تر و آماده‌تر عمل خواهد کرد.
خوشبختانه آقای عباس‌نژاد با من موافق بود و با شهید زنده¬دل هم مطرح کرده بود که این بحث بین بچه‌ها هست و موضوع عملیات را فهمیده‌اند و گفته بود من (یعنی خودش) هم با این مطلب که موضوع به پرسنل گفته نشود مخالفم. شهید زنده¬دل هم گفته بود: من هم موافقم که موضوع عملیات به پرسنل گفته شود اصلا ً چرا گفته نشود؟ بگذارید پرسنل بدانند.در نهایت آقای زنده¬دل همه نیروها را جمع کرده و توجیه کرد که: فردا شب ما به عملیاتی می‌رویم که شاید از ۳۰۰ نفر حاضر در اینجا هیچ کس برنگردد.
یعنی ۳۰۰ نفر زنده می¬رویم اما این ۳۰۰ نفر یا جسدشان برمی‌گردد یا می‌مانند بین عراقی‌ها، هر کس احساس می‌کند آماده نیست هیچ اجباری وجود ندارد، امروز می تواند برگردد. بالاخره بحث مرگ و زندگی است جنگ، اهداف و آرمان‌ها جای خود دارند ولی برای انسان جانش شیرین است! آن روز هیچ کس برنگشت. همه اعلام آمادگی کردند. فقط دو نفر برگشتند.
یکی شان به خاطر اینکه مریض بود و بیماری غش داشت. در واقع او هم برنگشت؛ آمد ولی شب¬ هنگام حرکت، آیفاها که چراغ خاموش می¬آمدند با هم برخورد پیدا کردند و این باعث شد که او غش کند و برگردد. این یک نفر امروز هم از برادران سپاهی در ارومیه است به نام آقای رضا الله یاری.
نفر دیگر هم زمانی برگشت که گفتند هر کسی از نظر رزمی‌ آمادگی ندارد، خجالت نکشد برگردد. شهید رسول تعاون گفت من آمادگی چندانی ندارم و برگشت. این شهید بزرگوار صدای خوبی داشت و مداح بود. پس جمعا ًدو نفر از جمع شدند و بقیه پرسنل گفتند که ما آماده عملیات هستیم. حتی فرمانده گردان ما شهید بنی¬هاشم مرا صدا کرد و گفت: آقای اسماعیل زاده، آقای زنده دل به شما احتیاج دارد ولی اجباری نیست می‌دانی که عملیات ایضایی‌است‌ها!
شما می¬روید به قلب دشمن بزنید به فرض اینکه ۳۰۰ نفر هستید وبه قلب ۲ هزار نفر می‌زنید، شوخی نیست خوب فکر کن ! ولی من گفتم نه من آماده‌ام وقتی نیاز است پس من هم هستم و می‌روم.
برای ما هدف‌های تعریف کردند ما هم توجیه شدیم که کجاها را قرار است که بزنیم، برای هر کسی سنگرهای خاصی را در نظر گرفته بودند که به آنجا بزند. برای مثال سنگر مخابرات که در مجاورت سنگر فرماندهی بود و مهم هم بود شناسایی شده بودند.
ساماندهی شب عمیات:
من را به گروهان دو و از دوستانم هم آقای فتحی را به گروهان یک و آقای فشاری را هم به گروهان سه دادند. اگر اشتباه نکنم، هر یک از ما را یعنی آرپیجی زن ماهر را به یک گروهان داده بودند و به این شکل در مجموعه ساماندهی شدیم. فقط هدف این بود در هر گروهان یک نفر نیرو خبره حضور داشته باشد، نیروهای اعزام مجدد مثل من و آقای فتحی قبلا دوره دیده بودیم. در واقع این نفرات به غواصی کردن و آرپیجی زدن آشنا بودند و تقریبا آقای فتحی در این زمینه از نفرات ممتاز بود.
بالاخره حرکت کردیم در حالی که اغلب بچه‌ها هم می¬دانستند که موضوع چیست. قبل ازعملیات، بعد از ظهر یا عصر بود که یک ساعت و نیم خوابیدم ومن خواب دیدم. من دیدم که دو نفر مرا کشان کشان روی زمین با خودشان می‌بردند، یعنی کشان کشان می¬بردند.
من به نوعی اسارتم را در خواب دیده بودم. این در حالی بود که در آن شرایط و با آگاهی از موضوع عملیات، تنها چیزی که فکرش را نمی¬کردیم اسارت بود! هیچ کس به اسارت فکر نمی‌کرد،همه به تنها چیزی که فکرمی‌کردیم شهادت بود! ولی به اسارت ابدا ًنه!
با بعضی از بچه‌ها صحبت کردم، یکی شان شهید سیامک دهقان پور بود که پدرش هم آزاده است.
به او گفتم بار اولت است، بهتر است که برگردی! ولی با وجود جوانی‌اش حرف‌هایی زد که شاید جوانان امروز ما گنجایش آن را نداشته باشند که این حرف‌ها برایشان بازگو شود.
ولی من وظیفه‌ام اقتضا می‌کند که آنها حرف‌ها را باز گو کنم و به نوعی ابرازکنم؛ حرفش این بود:»اگر من جوان بتوانم حتی یک گلوله به طرف دشمن شلیک کنم و از خاک، ناموس و ارزش‌هایم دفاع کنم آن یک گلوله هم غنیمت است، این را از من دریغ و مضایقه نکنید، پس بگذارید بیایم«، که آمد. یا مهران باقری! مهران باقری دفعه اولش بود. این جوانان با شوق گفتند بگذارید برویم تا ما جان¬مان را برای مملکت بدهیم، ما آمدیم برای مملکت فدا شویم. خوب آمدند و مردانه هم آمدند. همه با علم به اینکه می‌رویم وبرگشتی در کار نیست، آمده بودند. بالاخره حرکت کردیم.

نوشته شده توسط admin در دوشنبه, ۰۳ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۴:۴۸ ق.ظ

دیدگاه


− 6 = یک