اختصاصي آرازآذربايجان //

دلم در دبستان جا مانده است

دلم در دبستان جا مانده است

بهرعلی اسمعیلی
از سال پنجاه و دو در روستای شمس حاجیان معلم ام را گم کردم .دست تقدیر مرا به غربت برد و چون سال هشتاد و پنج آمدم شروع به جستجوی معلم عزیز خانم شهین نمودم که از قضا همسرش هم معلم بود آقا محمد را می گویم آن روزگار که مادرم مرد شهین خانم همان دختر سپاهی دانش مرا به خانه خود برد .که مبادا غم هجران مادر طاقت ام را طاق نکند .آن روز اصلا یادم نمی رود آقا محمد مرا سوار پیکان جوانان سفید خود کرد و در شهر چرخاند .دختری به نام ناهید رفت و برایم بستنی خرید تا شاید شهد شکر بستنی و یخ آن التهاب سینه سوزان طفل شش ساله را کمتر نماید آرازآذربایجان عزیز حال نمی¬دانم این قصه در صفحه ات جا می شود یا نه اما سالهاست که در سینه کوچک من جا شده بود می گویم شاید شهین خانم هم دوستدار آرازآذربایجان باشد و یا آقا محمد هم هنوز با آن سیمای قشنگ روزنامه می خواند .
تنها سخن ام این است معلم جان خیلی برای یافتن ات تلاش کردم شرحی برای یافتن ات در انتهای کتاب اشکی به رنگ عشق آوردم و شعری برایت سرودم و خواستم که باز کمکم کنی .در هر صورت می خواهم با صدایی به وسعت آبی اقیانوس فریاد زنم .معلم اگر هزار سال هم عمر کنم هرگز از مهرات در سینه ام کاسته نخواهد شد اگر عمری دیگر بنویسم باز اول و آخر آن را با کلمه زیبای معلم زینت خواهم داد.
- هیچ وقت محبت های اولین معلمم از ذهنم پاک نخواهد شد
به احترام اولین و بزرگترین معلم بشریت همچنان پدر، مادر، مربی ومعلم کودکان یتیمی بمان که خنده و خوش رویی را در سیمای زیبای شما تجربه کرده اند. تو به من چگونه زیستن را یاد دادی، تو به من آموختی بی پرده سخن گفتن را که جانم. نه بلکه روح و روانم فدای تو
- من هرچه دارم از توست. که بی منت در مدرسه خاک آلود روستای شمس حاجیان ( سال ۵۲) شاگرد کلاس اولت شدم. یادم نمی رود که به خاطر فوت مادرم مهمانم کردی تا جسم کوچکم درد سنگین هجران راتحمل کند. تو هم معلم من بودی و هم مادرم. و من هر روز کیلومتر ها راه تا اول جاده ی اصلی می آمدم تا با دستان کوچکم دست گرم تو را گرفته و تا مدرسه بدرقه ات کنم یادم نمی رود همسر مهربانت آقا محمد با آن پیکان سفید با گردانیدن من در کوچه های شهر می خواست اشک تنهایی را از چشمانم پاک کند و اگر روزی از یادم رفت از یاد آن قاضی که خود نیز شاهد است نخواهد رفت.
دوش مرا یادی از آن یار بود
روز خوشی داشتم آن روزگار
پیر فلک نامه به چینم نوشت
سال به خورشید چو پنجاه گشت
خنده زنان ریخت غم از ساغرم
یاد نشد کودک شش ساله را
کین مگر از هجر توان آورد؟
جام امیدم همه یکجا شکست
شمع دل از حادثه خاموش شد
دیو سیاهی همه جا شد پدید
رویکشی بر غم خود بافتم
از کرم و لطف خداوندگار
گشت معلم مه تابان من
چاره این درد به من یاد داد
مدرسه شد خانه، معلم امید
کاش که می شد برسم پای او
تا به سحر دوش شقایق نخفت
باز بخوان شرح پریشانیم
قصه ی آن لعل شکر بار بود
تا که بشد صبح دلم شام تار
گردش پرگار چنینم نوشت
سنگ اجل ساز ترنم شکست
دیده فرو بست زمن مادرم
آتش دل چشم پر از ژاله را
یا شرر درد به جانش خرد
لشکر غم راه فرارم ببست
گرمی آغوش فراموش شد
هیچ کسی رنج فراقم ندید
گریه کنان مدرسه را یافتم
ماه بتابید بر آن شام تار
مونس پاییز پریشان من
شکر و شیرینی فرهاد داد
داد ز آرامی ساحل نوید
بوسه زنم جای قدم های او
با همه امید به تدبیر گفت
باز برون آر ز ویرانیم

نوشته شده توسط admin در چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۱۱ ق.ظ

دیدگاه


1 + چهار =