با کمک نکردنمان کمکشان کنیم
گروه اجتماعی: یک چهار راه شلوغ دیگر یک چراغ قرمز طولانی و صدای بوق ماشینها و… ثانیههایی که به کندی میگذرند. در شهرهای بزرگ که زندگی کنی، گریزی نیست از ترافیک و چراغ قرمز و انتظار! اما قوانین راهنمایی و رانندگی به یک طرف، حضور پسرک اسفند دود کن که انگار از داخل چراغ قرمز ظاهر میشود و یکراست سراغ، ماشینت میآید، از طرف دیگر انتظار پشت چراغ قرمز را سختتر میکند.
شیشه ماشین که پایین باشد، به سرعت خودش را به سمت، ماشینت میرساند و دود اسفندش را چنان در حلقت فرو میکند که برای لحظه ای نفست بند میآید.
صورت معصومش را که نگاه میکنی، دلت میسوزد. پسرکی که باید الان در مدرسه باشد یا در خانه مشغول نوشتن مشقهایش … تو اینجا چکار میکنی پسرجان؟
در دلت این سوال را میپرسی و به چشمانش خیره میشوی. ژولیده است و پوست صورتش آنقدر که جلوی آفتاب و دود ماشینها مانده زبر و کدر شده، اما چشمهایش هنوز شفاف است. به شفافیت چشم یک کودک؛ معصومیت چشمانش تا جایی زیباست که سماجتش به حد آزار نرسد.
اما او یاد گرفته سمج باشد. یاد گرفته التماس کند. شرمی ندارد از التماس کردن و آویزان شدن به ماشین این و آن… این شغل اوست! گدایی… یادش دادهاند که راننده ماشینها را به شکل اسکناس ببیند. یادش دادهاند که سماجت کند. آویزان شود تا پول بگیرد. لطافت کودکی را از او گرفتهاند و روزگار شیرینش را با دود اسفند خاکستری کردهاند تا نان آور باشد.
نان آور باشد برای کسی که خودش بازوی توانا دارد اما میلی به کار کردن ندارد.این راحتترین کار است. استثمار کردن چند کودک بی گناه و کار کشیدن از آنها و گرفتن حاصل دست رنجشان!دست رنجی که با دستهای کوچک حاصل میشود. دود اسفندشان که به مشامت خورد شاید از غلظتش ناراحت شوی اما این دود غلیظ، زندگی این کودکان را تیره کرده آنقدر که دست خیر تو تیره ترش میکند. وقتی برای از سرباز کردن این کودکان، شروع به گشتن میکنی تا پول خرد پیدا کنی، چراغ هم که سبز شود دنبال ماشینت میدود تا چشمانش برق اسکناس را ببیند و دل صاحب کارش راضی شود. دستی که به دنبال پول میگردد تا کودک اسفندی را از سر باز کند، دست خیر نیست. این دست، دست گدا پرور است. دستی است که تشویق میکند که هنوز هم امیدی هست به این مردم؛ پس کودکان گدا را بیشتر کنید. پس این کودک آخرین کودک اسفند دودکن نخواهد بود و از فردا مثل قارچ سبز خواهند شد و این بار با شاخه های قرمز گل رز کنار ماشینت خواهند ایستاد. اگرچه دیدن طراوت گل، در پشت چراغ قرمز شلوغ برای چند ثانیه چشمانت را نوازش میکند، اما این گل سخنها دارد با تو… فریاد گل را بشنو در دست دخترکی که سرش دائم در داخل ماشینهاست و التماس میکند و سماجت به خرج میدهد تا گلهایش تا شب پژمرده نشود. فریاد گل را بشنو وقتی از تو میپرسد، به دستانش نگاه کن؛ آینده این دستان چه خواهد شد؟ چرا به جای قلم باید در دست این کودک دبستانی، شاخه گل باشد؟ گل همیشه زیباست، حتی در دست دخترک گل فروش اما پیام این گل، لطافت و شادابی نیست، پیام این گل آینده دخترکی است که قرار است یک روز مادر باشد در سرزمین من! قرار است آینده کشورم را به دست گیرد و جوانی کند در این شهر شلوغ!
چه درسی خواهد گرفت برای آیندهاش در این چهار راه های شلوغ!؟ چه خواهد آموخت در شبهای سرد پاییز در دل خیابان؟ خانه این کودک کجاست؟
محل کارش کجاست؟ ساعت کاریش چقدر است؟ حقوق و مزایایش را چه کسی تامین میکند؟ زیردست چه کسانی تربیت میشود؟ چطور میتوان به او کمک کرد؟ او هم بخشی از ماست! پاره تن ماست. عضو بزرگی از اجتماع ماست که هنوز کوچک است. بهترین راه برای کمک کردن به این کودکان، کمک نکردن به آنهاست. وقتی دستت از شیشه اتوموبیلت بیرون نرود که پولی کف دست این کودک بگذاری، وقتی کاسبیاش سر چهار راهها کساد شود، دیگر آنجا جای ماندنش نیست. پس مدتی میماند و بعد… بعد دیگر ماندنش فایده ای نخواهد داشت. دیگر کسی پولی به یک کودک بی گناه که آلت دست سود جویان شده پرداخت نخواهد کرد و این کودک منبع درآمد یک فرد سودجو نخواهد بود. پس او به خانهاش باز خواهد گشت. به همان جا که باید باشد و از آنجا به خانه دومش میرود. به آنجا که هم سن و سالهایش در آن مشغول تحصیل هستند. کمک ما به این کودکان کمک نکردن به آنهاست.
اگر سماجت آنها خستهتان میکند، قدری تحمل و صبوری لازم است تا آنها هم خسته شوند و بروند. خیابان جای آنها نیست. کمکشان کنیم تا به خانه بروند کمکشان کنیم با کمک نکردنمان.
نوشته شده توسط admin در سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۲ ساعت ۱۱:۴۵ ق.ظ