اگر ماه نبود چه می شد

اگر ماه نبود چه می شد

علی رزم آرای
گروه فرهنگی:راستی اگر ماه نبود چه می¬شد؟ این سؤال مهدی یوسفی نویسنده کودک و خردسال شهرما ارومیه است؟! سؤالی که دست مایه داستانکی شده¬است که حکایت از عالم روشن و صاف کودکان ما و نیز اندیشه کودکانه آنان دارد.
صفحه فرهنگی آراز آذربایجان هر روز به قلم علی رزم آرای دبیر سرویس فرهنگی این تنها چراغ یومیه شهرمان که ۵ سال است هر روز کاری روشن و همیشه گرم است، مخاطبان خود را تحت عناوین خاص و عمومی میهمان مسائل، دغدغه-ها، معضلات و مناست¬های مختلف فرهنگی هنری ادبی و ….. می¬کند.
درست است که صفحه فرهنگی نمی¬تواند از بیکاری جوانان، وام و خوداشتغالی، از مطلبات گوناگون اقتصادی سیاسی، معضلات اجتماعی و شهری و ….. اهالی کلانشهرارومیه و استان به اقتضای عنوان بندی تخصصی خود سخن بگوید و حرف حساب بزند، اما همیشه سعی دارد که چراغ کم فروغ هنر و ادبیات، فرهنگ و زیرساخت¬های فرهنگی و زمینه¬های مجاور و مشابه را حداقل در حد نور دهی به کنارها و نه به خود روشن نه دارد.
امروز و در این شماره ترجیح دادیم که شما را میهمان دغدغه¬های کودکانه¬ی کودکان و نوجوانان¬مان بکنیم. دغدغه های که از قلم یک نویسنده کودک ۸ یا ۹ ساله تراوش کرده و روایت شده است. ماه، جوجه، پیرمرد و نوه، خرما، جمعه، زنگ ساعت، فرشته، مشهد و مریض!
خود قضاوت کنید بدون هیچ¬گونه توضیح و اشاره¬ای:اگر ماه نبود چه می¬شد: در یک شب، ماه به آسمان آمد و سؤال را که در دل خود داشت، نمی¬توانست به حال خود بگذارد.رفت به یک درخت روزخواب رسید. از او پرسید: ببینم اگر من نبودم چه می شد؟
درخت گفت: من نمی¬توانستم در نور تو رشد کنم.بعد ماه به جیرجیرک سلام کرد و گفت: اگر من نبودم چه می¬شد؟
جیرجیرک گفت: من نمی¬توانستم در نور تو آواز بخوانم.نتیجه گیری: نتیجه می¬گیریم اگر ماه نبود جیرجیرک¬ها نمی¬توانستند درتابش او آواز بخوانند.
جوجه¬ها: من با پدرم به استخر می¬رفتیم که صدای مردی را از ماشین شنیدیم که می¬گفت جوجه.جوجه وقتی از استخر برگشتیم به خانه دیدم که مادر بزرگم برای من پنج تا جوجه خریده بود. من از او تشکر کردم بعد برای جوجه ها دانه و آب ریختم.
چندسال گذشت، تا اینکه جوجه¬ها بزرگ شدند و تخم گذاشتند و من خیلی¬خوشحال شدم . پیرمرد: پیرمرد با نوه¬اش به بازار می¬رفت. از چند کوچه تنگ گذشتند. سوار ماشین شدند. راننده گفت: پیرمرد کجا می¬روی با نوه¬ات؟نوه گفت: به شما چه؟پیرمرد گفت: ببخشید!راننده عصبانی شد و آنها را از ماشین پیاده کرد.
پیرمرد و نوه¬اش یه سیب فروشی رسیدند. نوه¬اش سیب می¬خواست. پیرمرد رفت تا برای نوه¬اش سیب بخرد.اما یک مرد سبیل کلفت سیب¬ها را خرید. نوه¬ی پیرمرد تا دید آن مرد سبیل کلفت سیب خرید، گریه کرد و گفت: پدربزرگ همه آن سیب¬ها را من می¬خواستم.درخت خرما:علی و امیر با هم به بیرون رفتند تا به چیزهای زرد رسیدند. آن چیزها طناب و سبد بودند. بازهم رفتند تا به درخت خرمایی رسیدند. علی با لگد زد تا خرما ها بیفتند. ولی نمی¬افتادند. امیرهم اینکار را کرد ولی هیچ کدام از خرماها نمی_افتادند. بعد علی فکری به سرش رسید. به امیرگفت: یک فکر به سرم رسید¬.
امیرگفت:چه فکری؟علی گفت: من از طناب آویزن می¬شوم و خرماها را می¬چینم و تو هم آنها را توی سبد می¬گذاری.سرانجام خرماها را کندند و به خانه خودشان برگشتند.
روز جمعه:یک روز که نعطیلات عیدبود، روز جمعه بود. ما هم دور سفره هفت سین جمع شده بودیم به جز پدر بزرگم. چرا؟! چون در بیمارستان شهدای تبریز بود. پدرم هم همراه پدربزرگم بود. به خاطر همین عیدمان خراب شد!
ساعت زنگ:احمد پسری پرخواب و تنبل بود. او آنقدر که دیر به مدرسه می¬آمد، دیگر معلمان و مدیر از دست او خسته شده بودند.
اما یک روز آقای مدیر خط کش آهنی را برداشت و احمد را تنبیه کرد و گفت: از این به بعد دیگر ساعت زنگ خود را کوک می¬کنی و ساعت هفت ونیم اینجا می¬آیی.احمد گفت: آقا اجازه؟ ما در خانه¬مان ساعت زنگ نداریم.اما از آن روز احمد اینقدر درس¬هایش را خوب خواند، که معلم به او یک ساعت زنگ داد و گفت: ببین من فقط به خاطر اینکه خوب درس می¬خوانی این را دادم تا صبح، زودتر به مدرسه بیایی.احمد از آن روز به بعد زودتر از همه به مدرسه می آمد.نتیجه می گیریم که ساعت زنگ برای همه دانش آموزان لازم است.
فرشته مهربان: در آن بالا بالاها فرشته مهربان زندگی می¬کرد.یک روز تصمیم گرفت به زمین برود تا ببیند در آنجا چه خبر است؟در زمین کنار درخت پسرغمگینی را دید. رفت تا ببیند چرا ناراحت است؟
از او پرسید: چرا ناراحتی؟پسرگفت: مادرم مریض است. می¬خواهم هرچه زودتر خوب شود.فرشته مهربان گفت: نگران نباش من این حرف تو را به خدا می¬رسانم تا هرچه زودتر ماد تو را خوب کند.
آن پسر با شنیدن این حرف فرشته مهربان خوشحال شد. یک سال گذشت. مادر آن پسر خوب شد. آن پسرخیلی خوشحال شد چون مادرش خوب شده بود. و خدا را شکر کرد.
مشهد مقدس: مهدی و پدرومادرش به مشهد مقدس می¬رفتند. مهدی نمی¬دانست کجا می¬روند؟
رفتند و به قطار رسیدند. همین که سوار شدند از پدرش پرسید: کجا می¬رویم؟پدرش گفت: مشهد!همین که به مشهد مقدس رسیدند، مهدی با عجله دوید تا مشهد را ببیند چون تا آن روز، آنجا را ندیده بود. وقتی می¬دوید، مادرش گفت: بیا اینجا گم می¬شوی! وقتی وار حرم امام رضا(ع) شدند، مهدی تعجب کرد و با خودش گفت: پس اینجا مشهد است !
مهدی مریض:یک روز علی و سعید و امیر و محمد و احمد بازی می¬کردند، علی و احمد یک تیم شدند. و سعید و محمد و امیر یک تیم شدند. اما یک نفر از بچه¬های تیم آبی کم است. آن کس کیست؟
مهدی است که مریض است. به خاطر همین بازی فوتبال خراب شد. امیربیشتر از بچه¬ها ناراحت بود چون مهدی را بیشتر از همه دوست داشت. امیر و سعید و احمد و علی و محمد، به عیادت او رفتند!

نوشته شده توسط admin در دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۴:۳۹ ق.ظ

دیدگاه


− 6 = سه