آیا جوانان این برهه خواهند توانست از بحران سونامی این سرنوشت شوم عبور نمایند . . . ؟

آیا جوانان این برهه خواهند  توانست از بحران سونامی این سرنوشت  شوم عبور نمایند . . . ؟

سنبله برنجی شاهین‌دژ
در این برهه نفس گیر آیا دیگر برای جوانان قلب، روح و احساسی باقی مانده است تا نگران اوضاع و احوال آینده که سهل است نگران امروز خود باشند؟ در این روزگار که از شیطنت ها و شوخ و شیطنت های کودکان? متولدین دهه های پنجاه و شصت خبری دیگر نیست آیا ریتم قلب جوان امروز خوب و روتین کار می کند؟ هیچ دقت کرده اید تعداد انبوهی از جوانان ناامید، آرام و بی سر و صدا طوری که کسی آنها را نبیند و گوش به زمزمه های جگرخراش و گلایه های سوزناک شان ندهد گوش? عزلتی گزیده اند و در حال خاکسپاری رؤیاهای رنگین شان به گورهای دسته جمعی هستند تا مجلس ترحیمی عمومی به آرزوهای دست نیافتنی و غیرممکن شان برگزار نمایند؟! چرا که از همه چیز بریده اند و از همه کس فراری اند، حتی از سایه های خودشان در روشنایی روز و تاریکی مطلق شب واهمه دارند، چون نصیب آنها از یک زندگی شاد و مفرح تنها یأس و اضطراب دائمی و ترس بی پایان و روان رنجوری مطلق و روان پریشی شبانه روزی شده است و با صداهایی پرطنین فریاد برمی آورند »آهان دنیای دون درد طاقت فرسایی که ما متحمل می شویم درد بی تو بودن است و بایدهای دست نیافتنی قلل تسخیر ناپذیر تجملات و سدهای نفس گیر موانع ازدواج و چشم و هم چشمی های بی پایان امروز موجب شده برای تمام آرزوهای بر باد رفته یمان تاوان بسیار سنگینی بپردازیم«.
بدبختی ما نسل سوخته از جایی شروع شد که به زندگی لبخند زدیم در حالیکه دنیا ما را نمی خواست و جهان برای پذیرایی از ما مهیا نشده نشده بود و مادر زمینی به صورتی کاملاً فانتزی، شیک و بی سر و صدا ما را روی زمین تف کرد. بهتر است بگوییم ما را بالا آورد. اکنون نیز که در سفر? بی انتهای دنیا پهن شده ایم عظیم الجثه ترین لودرهای دنیا هم توانایی جمع و جور کردن ما را ندارند. لاجرم باید پاک کنی برداریم و خودمان را از تمام صفحات خاطرات سرنوشت و صفح? روزگار و صحن? دنیا پاک کنیم چرا که گویا ما غلط زیادی دنیا و کائنات بودیم.
دنیا بدجور ما را بازی داد. به هوای قایم موشک بازی فریبمان داد و تا چشم گذاشتیم گم شد و به هزار ترفند ما را از یاد دلتمردان روزگارمان زدود، حتی اجازه نداد از چند فرسخی خوشبختی رد شویم، نه اینکه بحث بر سر لیاقت و شایسته سالاری باشد. چون در برهه کنونی دیگر به ندرت در ادارات ما شایسته سالاری حکمرفاست. به مدد پارتی های گردن کلفت، بعضیها پشت میزهای مرتفعی نشسته اند که حتی لیاقت لیسیدن آن را ندارند و ناتوانایی ها و سومدیریت شان را تنها باید با لجن شست تا لجن های متعفن لذت ببرند از اینکه تعداد پلشتی های زیاد دنیا کم تعدادتر از وجود آنها نیست. اِشغالِ پست لایق در این زمانه لیاقت که نه تنها تظاهر و تزویری بی پایان می طلبد که در گرو چاپلوسی های شبانه روزی است که بسیاری از افراد از داشتن آن محرومند و تعداد معدودی آن را به خوبی فراگرفته و به مرحله اجرا گذاشته اند به همین دلیل یار غار شایست? بی سالار بالا نشینی گشته اند. شایــــسته ســـــالاری(!) واژه ای که اکنون دیگر غریب جهان ما شده است. در این برهه خیانت، جاسوسی و سرک کشیدن در زندگی دیگران غوغا می کند و با مشاهد? تعداد اندکی هم که خیانت نمی کنند تصور می کنیم کسی دور و برشان نیست که خیانت پیشه نکرده اند. می دانیم خیل خائنین را دستهایی نامرئی بالا کشیده اند تا تبدیل به عروسک های خیمه شب بازی دلخواهی برای اجرای فرامین و نقشه های بالانشین های پلشت شده اند. به این طریق که دست آنها را گرفته و هم قد خودشان کرده اند. مشکلات دنیای مدرن امروز جفت پریدن را از یاد تعداد زیادی زدوده است اما متقابلاً بعضی دستهای بالانشین تبدیل به ننگین ترین دستهایی گشته اند که روزانه ده ها نفر آنها را لمس می کنند.
روزگار غریبیست، دیگر نباید حتی نگرانی و دلشوره را بروز داد. وقتی اوضاع و احوال افراد مساعد نیست نباید با آنها صحبت کرد تا آرام شوند. در این برهه حتی گرگ ها نیز قابل شناسایی نیستند؛ چرا که نه دست هایشان آردی است و نه صدایشان نازک است. در این زمانه مردم آتش کبریت را در جیب هایشان نه بلکه در قلب ها و دهانشان پنهان کرده اند. امروز سریعتر و بیشتر از همه قرنها طومار عشـــق و علاقه و عاطفه در هم پیچیده می شود چرا که گویی همگی از پشت کوه آمده ایم، در این سوی کوه که سرزمینی رؤیایی است راه ثروت و حرام خوری باز و بی انتهاست. بسیاری از افراد برای اینکه خودی نشان دهند از گردنهای نحیف برای خودشان نردبان های ترقی ساخته اند که ادامه اش تا ثریاست. در همین حال خیل عظیم دیگری افراد خوش نام و دلسوز را بدخواه جلوه می دهند تا خودشان خوب و دلسوز دیده شوند. اکنون بایدها ایجاب می کنند که برای گام نهادن در عرصات عرش دیگران دلسوز به فرش کشانده شوند تا از شانه هایشان کولی گرفته شود. وقتی در نیرنگ های این سوی کوه مانده ایم انگ پشت کوهی به پیشانیمان چسبیده می شود. به همین دلیل وجدانهای بیداری که هنوز دین و دنیای خود را به شیطان نفروخته اند ترجیح می دهند پشت کوهی باقی بمانند و تنها دغدغه یشان رهانیدن بره ها از دست گرگهای درند? انسان نماست.
پایان راه عکس های ترسیم شد? این سوی کوه هردم باریک و باریک تر می شوند، برای اینکه در این سوی کوه، کوره راه آخر باید بدون پشتیبان و به تنهایی طی شود. در این سوی کوه تنهایی، قسمت افراد وفادار است! در این سوی کوه تعداد افراد وفادار آنقدر کمیاب شده که به تندی برق و باد وجودشان فراموش شده و در قالب قاب خاطرات جای می گیرند.
در زمانه ما گل آفتاب گردان لقب وفادارترین باوفا را به خود گرفته است چرا که شب ها سرش پایین است تا شاهد چشمک زدن ستاره ها نباشد مبادا خیانتی به خورشید مرتکب شود. (قابل توجه بعضی مقیم اوج های صندلی نشین!!!) امروزه از دنیا تنها جرعه ای خاطره باقی مانده است. کلبه ی آرزوها فاقد معنا شده، غم ساکن همیشگی قلوب گشته و همگی عشق ها افسانه ای شده اند. دیگر کمتر کسی قادر است زندگی را حتی با عزیزانش از عمق عمیق جان و دل دوست بدارد و خوشی ها را با آنها تقسیم کند. همگان خسته، درمانده، خسیس و افسرده گشته اند. یکی از هزینه های کمرشکن دارو و درمان و جراحی می نالد دیگری از زور نداری و اجاره خانه و سومی از بیکاری و …
کسی به درستی نمی داند در پی چه آمده و باید چه کار بکند. ای کاش کسی را پیدا می کردیم تا اندکی از سنگینی کوهی که به روی سینه هایمان گذاشته شده است بکاهد. آه . . . افسوس … نفرین به روزگار ما نسل سوخته ایها …
در روزگار ما کشنده ترین و فلج کننده ترین سیلی از افرادی نثارمان می شود که گمان می بریم بهترین نوازشگرمان هستند… هم? افراد هم عصر ما انسان های باگذشتی هستند چرا که به راحتی آب خوردن از هم می گذرند. وقتی در کمال صداقت راستی را در طبق اخلاص تقدیم دیگران می کنیم در کمال رذالت پاسخمان با دروغ و دغل و ریا داده می شود. جواب محبت را با تنفر، وفا را با بی وفایی و دوستی را با دشمنی می دهند و این بدان معناست که امروزه روز ادبیات ادبیان? مدرن بر جامع? ما حاکم شده و آرایه های تضاد با وسواسی کاملاً منطقی در بطن جامعه به جریانی توفنده در افتاده است.
در روزگار ما دوست داشتن تبدیل به ملعبه ای برای آزار دیگران شده است. گویا برای انتقام خندیدن به گناه های کوچکمان مستوجب چنین عوقبت وحشتناکی شده ایم. در حالی که به تنهایی خوگرفته ایم وعده های آمدن و همراهی و ماندن دروغین کاخ رؤیاهای مان را ویران می کند. همگی دور از احساساتمان ایستاده ایم، جایی در قلب کوهستان که حتی صدای پژواک فریادهای دمادممان به گوش کسی نمی رسد چه برسد به درک دلتنگی های روز افزونمان …
در این وانفسا محبت تهی از معنا شده زیرا افراد خوش قلب را احمق فرض می کنند. افراد حتی از فکر کردن به عزیزانشان فرار می کنند. دیگر کسی برای رسیدن به مطلوب حاضر به پذیرش ریسک نیست. از لحظه های عمر افراد بوی شیرین به مشام نمی رسد چون دیگر حال و هوای هیچ عاشقی فرهادی نیست.
آوای ناله های تیش? فرهاد دیگر صدای غمگین نمی دهد چرا که دیگر شیرین در همه لحظه های بی کسی فرهاد نیست. در حالی که آسمان ابرهای سنگین، توفنده و سیاهی در قلب خویش جای داده است کوچکترین خبری از باران نیست. سنگینی بهانه بر روی قلبها غوغا می کند. دیگر کسی در مسیر تندباد باقی نمانده تا بوی مهربانی شهر انباشته از راز بیهودگی را تسخیر کند و…
در روزگار ما قلب را به راحتی مات می کنند و آسان پا پس می کشند. مرور دفتر خاطرات مورد تمسخر واقع می شود. حتی بهار بوی افسردگی پاییز و تابستان گرم بوی سرمای زمستان به خود گرفته و دسته های پرستوها ناگزیر از کوچ زود رس هستند.
در اوج بهار گویا کسی نمی داند مصیبت هایی که به نام تاوان عشق متحمل می شویم، درد بی همدمی است و تاوان هزار رنگی است که زبانها به خود گرفته اند. قلبها خسته شده اند از تپیدن زورمرگی و روزمره گی، همه سورهای خود را به تقدیر باخته اند و امپراتور خنده روز? ظالمان? سکوت پیشه کرده و . . .

نوشته شده توسط admin در چهارشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۳ ساعت ۴:۰۱ ق.ظ

دیدگاه


8 − دو =