پرسه در قبرستان برای لقمه‌ای نان

پرسه در قبرستان برای لقمه‌ای نان

ونوس بهنود
گروه اجتماعی:آرامگاه ها از جمله مکان‌هایی است که در تمامی فصول سال شاهد پرسه‌های کودکان کار است و این در شرایطی است که مسئولان از وضعیت مطلوب اردبیل در آمار کودکان کار می‌گویند، . با دست و پای خاکی روی سنگ‌قبری نشسته است. ردیف بطری‌های پلاستیکی آبی که آن ها را می‌پاید نشان می‌دهد برخلاف دوستش که شیشه گلاب به دست گرفته است، آب می‌فروشد.
بطری‌ها را عددی ۵۰۰ تومان می‌فروشد اگر مشتری زرنگ باشد حتی دو بطری را می‌تواند با این مبلغ تهیه کند. به شرطی که بعد از استفاده از آب، بطری پلاستیکی تحویل شود.
نه تنها پسرک شش- هفت‌ساله بلکه گروهی از دوستانش قبرستان را به قلمرو کاری خود تبدیل کرده‌اند.
عابرانی که برای زیارت قبور عزیزان از دست رفته وارد قبرستان می‌شوند، از بدو ورود برای آب و گلاب سؤال‌پیچ شده‌اند. تمامی این ها بازاریابی کودکانه‌ای است که با بطری‌های پلاستیکی جامانده این و آن به دنبال چند تومان پول است.
با خودم می‌کشانمش بر سر قبر عزیز از دست رفته. می‌گویم سنگ‌قبر را درست‌وحسابی بشورد تا پول خوبی بدهم. لب‌هایش می‌خندد. کمتر چنین پیشنهادی شنیده است. کمی که اخت می‌شود از خواهر کوچکش می‌گوید و از مادرش و دو برادر دیگر و یک بردار بزرگ‌تر معلول و پدری زمین‌گیر.
نامش را نمی‌گوید و وقتی دستهای کوچکش روی سنگ‌قبر سرد سر می‌خورد تا باقی‌مانده گردوخاک با آب شسته شود، دیگر نامش اهمیت خود را از دست می‌دهد.
می‌پرسم از کارت راضی هستی؟ سرش را تکانی می‌دهد و می‌گوید: اااای.
درآمدش خیلی زیاد نیست. قبرستان روزهای پنج‌شنبه و شاید کمی جمعه‌ها روی آدم به خود می‌بیند. روزهای دیگر خلوت است و فقط از دست رفته‌ها هستند و سنگ‌های سرد. همه تلاشش این است که هر روز چیزهایی که در خانه لازم است بخرد و ببرد.
حالا که پدر زمین‌گیر شده با این جثه کوچک احساس پدری می‌کند. به خصوص برای خواهرکوچک ترش. می‌گوید: پدرم که نمی‌تواند. خودم می‌فرستمش مدرسه بعد شوهرش می‌دهم.
می‌پرسم مدرسه خودت چی؟ درس می‌خوانی؟ پاسخش این است که هرازگاهی روی کلاس درس را می‌بیند. اما خیلی پیگیر درس نیست.
دوست ندارد کار کند. روزهای دیگری که قبرستان خلوت است در چهار راه‌ها دستمال‌کاغذی می‌فروشد و عید که می‌شود می‌تواند بساط ماهی و سبزه بچیند. فروش هر ماهی عید برایش یک عیدی برای خانواده‌اش است.
کارش که تمام می‌شود، سنگ‌قبر مثل آینه شده. می‌توانی چهره‌ات را در آن ببینی. قولی که داده‌ام را عمل می‌کنم.
می‌گوید می‌شود به آن پسر هم پول بدهی؟ انگشت اشاره‌اش به گوشه‌ای از قبرستان کشیده شده که پسرک فلجی روی لبه دیوار نشسته است.می‌پرسم مگر می‌شناسیش؟ پاسخ می‌دهد: رفیقم هستش. مادرش چون فلجه می آره می زاره اینجا تا کار کنه. قرآن می خونه. یس هم بلده.برای اینکه حرف‌هایش را باور کنم قسم خدا و پیغمبر را هم ضمیمه آخر حرف‌هایش می‌کند.
پسرک در تکلم مشکل دارد اما نزدیکش که می‌شوم از لابه‌لای دندان‌هایی که گاهی کلید می‌شود، التماس می‌کند که قرآن بخواند. در قبرستان خاله همه بچه‌هایی شده‌ام که پرسه برای لقمه نان می‌زنند.
به گفته مدیر کل بهزیستی استان اردبیل، بسیاری از کودکان کار خانواده دارند اما به دلیل مشکلات معیشتی حتی از سوی خانواده‌ها مجبور می‌شوند، کار کنند.
کودکان حتی شش‌ساله در قبرستان لابه‌لای سنگ‌قبرها ظروف پلاستیکی را جمع می‌کنند و برای لقمه‌ای نان داخل آن را پر از آب و یا به ظاهر گلاب کرده و به فروش می‌رسانند. اگر سرمایه جمع کردند می‌توانند دستمال‌کاغذی، جوراب و اسکاج بخرند و بفروشند و بااین‌وجود کودکی آن ها فراموش شده است.
پسرک معلول با صدای نامفهومی یس تلاوت می‌کند، کارش که تمام می‌شود باز به قول خودم عمل می‌کنم. از کیف‌دستی‌اش لقمه‌ای نان که محتوای آن نامعلوم است و شاید خالی است، در می‌آورد و گاز بزرگی به آن می‌زند.
در قبرستان خبری از دختران نیست. اینجا در قرق پسرانی است که خود را مردان نان‌آور خانه می‌دانند. هر روز از مادران خود لیست نیازمندی‌ها را می‌گیرند و روانه خیابان‌ها و کوچه‌ها می‌شوند. فرصت بازی در میانه کارها شاید فراهم شود. اما به نظر نمی‌رسد بازی‌ها آنقدر زیاد بوده که راضی‌شان کرده باشد.
پسرکی که سنگ‌قبر شسته است آرزو دارد دکتر شود. می‌گوید: دکترها پول دارند. مریض نمی‌شوند و هر مریضی را خوب می‌کنند. اگر دکتر شوم اول پدرم را خوب می‌کنم و یک تومن هم ازش پول نمی‌گیرم.
دوست دارد مثل علی دایی فوتبال بازی کند. یکبار بدون اینکه مادر بفهمد یک پوستر بزرگ علی دایی را خریده و به خانه برده است. دوست دارد چنان شوتی در دروازه بزند که تور دروازه پاره شود.هر چند گفته می‌شود کودکان کار آمار رو به افزایش ندارند، اما رکود اقتصادی سهم کودکان نیز بوده است و پرسه‌های کودکان در معابر و خیابان‌ها با افزایش همراه است.از قبرستان که خارج می‌شوم دسته‌گل سرخی مجبورم می‌کند بایستم. از پشت دسته‌گل صورت کوچکی خم می‌شود و می‌گوید: خاله گل می خوای؟چشم‌های آبی‌اش تیله‌های شناوری است که کم مانده غرقم کند. شهر من هنوز کودک کار دارد.

نوشته شده توسط admin در پنجشنبه, ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۵:۳۷ ق.ظ

دیدگاه


8 × شش =