فرهنگ شهروندی در روزگار شبه مدرن ما یک شوخی است!

فرهنگ شهروندی در روزگار شبه مدرن  ما یک شوخی است!

علی رزم‌آرای
گروه فرهنگی: چند گاهی بود که در ادامه تاریخ‌نویسی‌های استان آذربایجان غربی (بالاخص ارومیه) در صفحات روزنامه آراز آذربایجان، به روایت قلم راقم این سطور، خلاء پرداختن به آثار بنیادین و مادر تاریخی باستانی در گستره دیگر نقاط استان به چشم می‌خورد. تصمیم داشتم در جهت معرفی اثری از این آثار از زاویه‌ای جدید، نوشتاری را به قلم بسپارم.
تحقیقات اولیه و پژوهش‌های ابتدایی (درخور یک مطلب ژورنالیستی و نه بیشتر) را انجام داده بودم. قصد داشتم تخت سلیمان تکاب را از منظره‌ای دیگر ببینم و شرح ماجرایش کنم. از زاویه دید کسی که ردپایش در گوشه و کنار اغلب آثار تاریخی و باستانی ایران علی‌الخصوص قبل اسلام و پیشا تاریخ دیده شده و ثبت شده است.
ادعای رمزگشایی کتیبه بیستون در کرمانشاه به واسطه کشف و رمزگشایی کتیبه‌های گیل گمیش در حوالی بغداد در عراق که توسط او انجام شده بود و امروز هم سر این رشته در ادعای رمزگشایی و معنا گشایی کتیبه‌های میخی در نقاط مختلف ایران سردراز دارد؛ اما شرح مفصل این ماجرا و این آدم را برای فرصتی مناسب وامی‌گذارم.چرا که روایت یک تصویر غریب از روزمره‌گی و روزمرگی شهر ارومیه به کل مسیر ذهنم را عوض کرد به‌گونه‌ای که این سوژه در جهان فکرم زیر و رو شد و اشتیاقم برای ابژه کردن آن فروکش کرد. از تخت سیلمان تکاب روگردان شدم و سر از خیابان شهید بهشتی (دانشکده) و چهار‌راه آذربایجان درآوردم. تصویری که ظرف چند روز گذشته در سفرم به تبریز در چهارراه شریعتی (شهناز) این شهر هم دیده بودم، این بار در شهر خودم ارومیه (دارالنشاط ایران بعد از اسلام) با حواشی عجیب‌تر در حال وقوع بود و من این بار شنونده بودم نه بیننده!راوی می‌گوید در حالی که سواره بودم و در صندلی عقب یک دستگاه تاکسی سمند زرد رنگ از نوع تلفنی نشسته بودم و به فردا روزی فکر می‌کردم که جمعه بود و روز صاحب مظلوم و غریب این روزگار و از سوی شهادت جد بزرگوارش امام هادی (ع) و مرور پنج‌شنبه‌ای که به عصرش و شبش نزدیک می‌شدم.در این تفکرات بودم که سمند زردرنگ به چهارراه آذربایجان نزدیک شد و در میان خودروهایی که در چراغ‌قرمز یکایک متوقف می‌شدند و می‌ایستادند تا چراغ سبز چشمک بزند و حرکت دوباره به اندام خودروها بدود و دوباره ادامه روزمرگی و… ایستاد.از چهارراه رد شده یا نشده، کند بودن حرکت خودروهای که با سرعت از سوی مخالف به این سوی چهارراه رد شده بود توجه هم را جلب کرد و نظرم را هم.حرکت خودروها کند و آرام بود و از روبرو هم چیزی معلوم نبود تا… اینکه… کمی جلوتر تصویری همه وجودم را لرزاند. مردی میان سال که ۵۰ ساله می‌نمود و چوب زیر بغل و به شدت لنگان چند بسته دستمال کاغذی به دست میان خودروها ول می‌خورد و در تنگنای آن‌ها گیر می‌کرد و به تقلا سعی در خروج از معرکه را داشت و همین این امر هم حرکت خودروها را کند می‌کرد.تا آنکه خود را به کناری کشید و ایستاد. داشت با تمام وجود به بسته‌های دستمال کاغذی که در آغوشش بودند نگاه می‌کرد. شاید حساب می‌کرد که شب جمعه‌ای چند بسته دستمال‌کاغذی فروخته است و آیا امشب هم از خانواده‌اش شرمنده خواهد بود یا نه! شاید هم به فکر راه و روش بهتری برای فروش بسته‌های دستمال کاغذی بود! شاید به مردم اطرافش فکر می‌کرد که حالا با دیدن او چه حالی می‌شوند بعضی‌ها که نه بلکه اکثر مردم اطراف، بی‌خیال و عادی عده‌ای در اندیشه دلسوزی از دور و یا شاید مشغول غرولند کردن و ناله و نفرین نهادها و دستگاه‌های ذی‌ربط (ذی‌نفع) و عده‌ای هم که از او خرید کرده بودند و یا در اندیشه خرید و…غروب روز پنجشنبه شب جمعه و…حالا من درست در چهارراه شریعتی تبریز هستم. خطوط عابر پیاده را رد کردم رو به سوی سه راه فردوسی و تقاطعش با بنای ارگ علیشاه، تند تند در حال برداشتن گام‌هایم هستم. درست جایی که ده متر هم از چهارراه فاصله ندارد، تصویری گیج و منگم می‌کند.جوانی ویلچرسوار که پیش رو میزی هم دارد و روی میز چند بسته کوچک آدامس و شکلات و چند عدد اسکناس صد تومانی و دویست تومانی …ظاهرا ً معلول می‌نمود این از حالت دست‌های گره کرده و طرز قرار گرفتن دست‌ها درروی دسته‌های ویلچر معلوم بود. لب‌هایش کمی ورچیده گی و کجی داشت. نگاهش زل بود و خیره. گویی هیچ خیالی در پس پشت چشم‌هایش ننشسته بود.یک آن خودم را در میان روایت راوی چهارراه آذربایجان در ارومیه پیدا کردم. شاید امشب دست خالی به خانه برود. چند تا بچه چند پسر چند دختر، دم‌بخت دانشجو آزاد یا سراسری؟ راستی چرا ویلچر؟ حادثه، دلیل و شاید هم اتفاق و…جمعه و… آقا ارواح النافدا… آقای ما آقای زمان…ارومیه را هیچ وقت مات و مبهوت ندیده¬ام. گویی هیچ چیز برای اهالی این شهر سبک بار و سبک بال عجیب نیست که بلکه عادی است و معمولی! گاهی فکر می‌کنم این شهر ارومیه است که به جای دریاچه‌اش در حال خشک شدن است.
شهری که مهدی باکری ندارد، خیلی وقت است که خشک شده! شهردار ساده و خندانش کجایش شبیه مهندس بود یا فرمانده. هیچ کس او را در نگاه اول نمی‌شناخت که هیچ بلکه تصور فرمانده بودن و یا شهردار بودنش هم بعید و دور به نظر می‌رسید.نقل می‌کنند در دورانی که به قامت شهردار در ارومیه دهه ۶۰ خدمت می‌کرد شبی که باران سختی هم در حال باریدن بود به محله‌ مستضعفی در حاشیه شهر که از باران شدید، سخت آسیب‌دیده بود، می‌رود. خانه و حیاط پیرزنی پر از آب و سیلاب شده بود پیرزن هم حیران و نالان درخواست کمک از اهالی را داشت، ولی همه مشغول گرفتاری خود که حاصل آن شب بارانی بود، بودند.مهدی باکری که کسی هم او را نمی‌شناسد به کمک پیرزن می‌شتابد و مشغول خالی کردن آب به‌وسیله پمپ و. از حیاط خانه به کوچه می‌شود. پیرزن که نه آقا مهدی را می‌شناسد و نه شهردار بودنش را می‌داند، شروع به دعا کردن در حق او می‌کند و ناله و نفرین در حق شهردار.پسرم خیر از جوانی‌ات بینی، پیرشی ایشاء ا…خدا بگم او شهردار رو چکار کنه، خدا از سر تقصیراتش نگذره و آقا مهدی آرام از خانه خارج می‌شود …شاید او هم در حالی که دستمال‌کاغذی‌ها را در آغوشش محکم نگه داشته دعا می‌کند یا نفرین. شاید یکی از خودروهای عبوری از چهارراه آذربایجان و خیابان شهید بهشتی (دانشکده) از مدیران بالادستی شهر یا استان باشد و اصلا ً ملتفت ماجرا نشده باشد، شاید …

نوشته شده توسط admin در چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳ ساعت ۴:۱۰ ق.ظ

دیدگاه


دو × 7 =