شرح حال گمنامی

شرح حال گمنامی

علی رزم آرای
گروه فرهنگی:من نویسنده این نوشتار(گردآورنده) قریب بیست سال از عمری که خدا ارزانی داشته با ادبیات، ادبیات داستانی، شعر، نقد و تحلیل و دسته آخر مطبوعات و روزنامه زندگی کرده¬ام. خوب می¬دانم برای نوشتن هر حس یا حالتی که حاکی از دغدغه است که فرصت چه تهدید، باید از کجا و چگونه و با طی مسیر در چه سمتی قلم بگردانی که موضوع دغدغه رنگ مناسب و مساعد بگیرد از برای اثر شدن! بماند اینکه هنوز خود خویشتنم در نوشتن فقط حراف است و در خواندن دست خط دیگران متبحر! اما این را خوب می¬دانم که نوشتن از یک دغدغه با نوشتن درباره آن فرق اساسی دارد. خود دغدغه اثر ساز است اما پیرامونش فقط احساس است و تخلیه احساس! سر راست اینکه در نوشتن و قلم گرداندن ذیل عنوانی چون انقلاب اسلامی، دفاع مقدس، مقاومت و پایداری و…. با ادبیات یا بی¬ادبیات که خاطره باشد یا تاریخ، شفاهی باشد با رنگ مکتوب، پژوهش باشد با رنگ تحقیق و… ردپایی هست که هنوز کشف نشده!
از آزادگان تا بسیجان و رزمندگان، از جانبازان و ایثارگران تا بازماندگان درخشان ۸ سال حیات جهادی، خانواده و یاران، حتی به قامت سال¬های بعد تا به امروز… شهدای مدافع حرم و … اما ردپایی هست که هنوز کشف نشده!
ردپایی گمنامی! شهدای گمنام! مخلصین و مقربین! آشنایانی که در نور آشنایی آنان ما سایه¬ایم و گم! تا امروز از همه به قامت رسانه، کتاب، تصویر و… گفته¬ایم الا از اینان و بازماندگان و چشم¬براهان!
گزیده زیر قطعاتی است از خود دغدغه، از گمنامی، از خود خودِ گمنامی:
»یک تانک افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛ آرپی‌چی‌زن‌ها را صدا زدند. آن‌قدر شلیک کردند که تانک منفجر شد. پسر که به خاکریز رسید، پرسیدیم کجا بودی؟ گفت:دیشب که رفتیم جلو، خوابم برده بود. تقصیر مادرمه؛ از بس به ما زور می‌کرد سرشب بخوابیم، بد عادت شدیم.« »داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه‌اس. یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه!«
»کنکور که دادیم، آمد در خانه‌مان و گفت برویم. دستم را گرفت و برد. ثبت نام و بعد هم اعزام. توی منطقه، وقتی پرسیدند کجا می‌خواهید بروید، زود گفت: تخریب. با آرنج، آرام زدم به پهلویش. از چادر که بیرون آمدیم، گفتم: دیوونه! چرا گفتی تخریب؟ گفت: آخه اینجا نزدیک‌تره!«
»جیب‌هایش را گشتند. فقط یک قرآن، یک زیارت عاشورا و یک عکس که همگی خونی بودند. غلامرضا ۱۷ سال بیشتر نداشت.« »ته خاکریز. هرکس می‌خواست او را پیدا کند، می‌رفت ته خاکریز. جبهه که آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود. هرکس می‌افتاد، داد می‌زد: امدادگر…! امدادگر… اگر هم خودش نمی‌توانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد می‌زدند: امدادگر…! امدادگر…!
خمپاره منفجر شد؛ او که افتاد، دیگران نمی‌دانستند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: یا زهرا…! یا زهرا… »بغض کرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله می‌کند و عملیات را لو می‌دهد. شاید هم حق داشتند. نه اروند با کسی شوخی داشت، نه عراقی‌ها. اگر عملیات لو می‌رفت، غواص‏‌ها – که فقط یک چاقو داشتند – قتل عام می‌شدند. فرمانده که بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد.
بغض کرده بود. توی گل و لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند. یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گِل کرده بود که عملیات را لو ندهد.»بچه! این چه وضعشه؟ صبح می‌ری هنرستان، بعد می‌ری معلوم نیست کجا کار می‌کنی، شب‏ها هم که این حاج ابوالقاسم مقدس رو ول نمی‌کنی توی مسجد. تلف می‌شی پسر جون! مگه من مادرت نیستم؟ پس چرا حرفم رو گوش نمی‌کنی؟مثل همیشه رفت جلو و پیشانی مادرش را بوسید: جونِ عزیز اگه می‌دونستم از ته دل این حرف رو می‌زنی، نه هنرستان می‌رفتم، نه سرکار، نه مسجد خاتم.
ولی من می‌دونم فقط از سر دل‏سوزی این حرف‌ها رو می‌زنی. از وقتی امیر شهید شد، دیگر کسی پیشانی مادرش را نبوسید!« »فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت می‌کرد. وظایف را تقسیم می‌کرد و گروه‌ها یکی یکی توجیه می‌شدند. یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌ای بسیجی را توی جمع دید. گفت: «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.
پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خنده‏ی همه‏ی رزمنده‌ها بلند شد.
»شش ماهی بود می‌رفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحان‌ها تمام بشود و تابستان همراهش بروم. بعضی حرف‏هایش را نمی‌فهمیدم. می‌گفت: خمپاره‌ها هم چشم دارند. نشسته بودیم وسط محوطه؛ داشتیم قرآن می‌خواندیم. صدای سوت خمپاره‌ای آمد. هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاک‌ها که خوابید، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهمیدم خمپاره‌ها هم چشم دارند.« »کتاب‏هایش را جلد کرده بود، با روزنامه. نمی‌خواست بقیه بفهمند او فقط یک محصل است. بچه‌ها و محصل‌ها را سخت راه می‌دادند خط مقدم! نوبتش شده بود. بیدارش که کردند تا برود برای نگهبانی، شروع کرد به داد و بیداد. بیچاره حمید کلی جا خورد. آرام‌تر که شد، از حمید معذرت‏خواهی کرد. گفت خواب امام حسین را می‌دیده. می‌خواسته با امام حسین صحبت کند که حمید صدایش زده. بلند شد، وضو گرفت و رفت سر پست.« »دم صبح بود که صدای تیراندازی آمد. همه بلند شدند و ریختند بیرون. سر و صداها که خوابید، دیدند خوابیده. با چشم‌های باز و رو به آسمان. بچه‌ها می‌گفتند توی آخرین لحظات گفت: السلام علیک یا اباعبدا… این دفعه واقعا با خود امام حسین صحبت می‌کرد.«
»از مدرسه برگشته و برنگشته، دیدم مسجد محل شلوغ است. رفتم خانه. نهار می‌خوردم که آبجی زهرا با چشم‌های خیس آمد داخل. – علی! نشستی؟ احمد رو بردن!
– کجا؟ – بهشت زهرا
هنوز یک ماه نمی‌شد. توی مدرسه بغل دست خودم می‌نشست. نگذاشتم کسی سر جایش بنشیند. گفته بودم جایش را نگه می‌دارم تا برگردد.به بهشت زهرا که رسیدم، دیدم کفش نپوشیده‌ام. از پایم خون می‌آمد. با پای خونی رفتم ثبت نام کردم برای جبهه.«

نوشته شده توسط admin در شنبه, ۲۸ فروردین ۱۳۹۵ ساعت ۷:۱۸ ق.ظ

دیدگاه


6 − دو =