پرده های سوخته پرسپولیس

پرده های سوخته پرسپولیس

رضا حکمت
گروه تحلیل:درروزگاری از تاریخ این سرزمین ، تخت جمشید در آتش سوخت . در شبی تاریک ، زبانه ها و شعله ها قد کشیدند و تمام میراث کهنسال امپراطوری آریا را ، با خاکستر به دست بادهای عصیان گر سپردند تا صبا ، پیام آور افسوس آنروزهای گذشته و وهم آلود باشد . آتش ویرانی این کاخ کاخی که مرکز ثقل تمدن و آداب ایرانیان بود ، نه در مسیر کشورگشایی اسکندر شلعه ور گردید و نه در بحران های سیاسی آنروزگار – بلکه مردمان همین آب و خاک پر رونق بودند که پرسپولیس را به آتش کشیدند . درموزه تخت جمشید ، زمانی نه چندان دور ، پرده های سوخته کاخ را دیدم . پرده هایی که معلوم نبود تعلق به آن کوشک پرشکوه داشته اند اما همین بافته های سوخته ، از چهره ها و تصویرهای سوخته حکایت دارد و از لباس ها و حریرها و دستارها و پرده ها و گرد و غبار نرم تنیده های ابریشمین که روزگاری ، نازها و کرشمه ها را رونق می بخشید و با رقص الهه های بی همتای خدایان باستان ، موج می خورد و فواره های شمع و چلچراغ را در چین و شکن خود ، با رایحه عنبر و عود و صندل در می آمیخت و سرزمین مهر و ماه را بالنده می کرد . سایه های پرسپولیس ، سایه های آتش ، سایه های ماه و سایه های چراغ های پرفروغ ، در دالانها و اطاقها و تالارها ، تاب می خوردند و با ضربان زنده و تپنده خود ، ساعت های پایداری امپراطوری راستگویان را بر دیواره های سنگی و ستیغ های ناتراشیده و صخره های خارا ، حک می کردند و می نگاشتند . مردمان ، ندانستند که آن قصر آرمیده بر بستر سنگی ستبر که در حاشیه کوههایی فرسوده و نامهربان ، شکل گرفت و سر به آسمان سائید و با طلا و آب و نور و شیشه و رنگ ، زیبایی¬اش افزون گردید ، قلب تپنده و آغاز حیات ملتی بود که در راستگویی و نیک اندیشی و سپیدپوشی ، شهره جهانیان بودند . مجتمع توریستی و گردشگری باری ارومیه ، به همین منوال بر ساحلی خشک و بایر و ناهموار و نامهربان در کناره شمال غربی دریاچه ارومیه پا گرفت . مقابل آن ساحل ، دربند قرار دارد با ستیغ صخره هایی عظیم و قلعه ایی کهن بر فرازش ، که حسن صباح نیز در آن ماوی گزید و غار عجیب و درهم و تودرتوی خاتون بر حاشیه سنگها که پناهگاه شاهزاده بانویی سلجوقی بوده است . ترس ها و بیداری ها و دلهره های بانوی گریخته از دربار ، دره حرامی ها و کنکاش در سنگ و آب و ستیغ ها و خارها و خشونت و لطافت ، در سالهایی بسیار دور ، پروفسور چارلز برنی را از دانشگاه منچستر به این سو کشاند تا خاطره را از دل خاک ، باز خواند و آنرا دوباره بیافریند . در این حاشیه فراموش شده ، باری شکل گرفت و دهکده سلامت شد . این دو واژه فراموش شده .
دهکده مرکز ثقل تمدن های بشری و فرایند رشد انسان از تولد تا بلوغ . مرکز تمام اتفاقات تاریخی و تصمیم های سرنوشت ساز . محل تلاقی دوستی انسان و طبیعت . مکانی برای آرمانهای بزرگ و آرزوهای کوچک . سرزمین خاک ، بوی نان ، چای ، آتش ، چشمه ، افسانه ها و حماسه ها . وسلامت چیزی که بشر به واسطه تمدن از دست داد . تاوان آن ، قهر با طبیعت و با خورشید و ستاره و گیاه و پروانه و غنچه بود . تاوان آن ، دوری ازنسیم و سایه بود و نا آشنابودن با صداهای شب و نجوای باد در دل سنگها و حفره های زمین و زمین زنده و پر طپش و گرم در نبض زنده شبانه که می طپد و بالندگی و حیات را به ارمغان می آورد ، انسان گریزپای امروز را فراموش کرد . مادر طبیعت ، لالایی کودکی در گهواره خفته است . کودکی که رشد آن ، تاریخ را می سازد و آنرا دگر باره دگرگون می نماید . باری در منتهای غروب خورشید دردریاچه ارومیه شکل گرفت . محل تولد زرتشت و محل مرگ وی . تولد انسانی که از کوههای سبلان به سوی مردمان بازگشت تا پیام پندار و کردار و گفتار نیک را بر بلندای شعور و آگاهی و فرهیختگی بشری ، جاودانه سازد . تمام زمین ها یکسان نیستند . گویا بر برخی از آنها جای پای خداوند و دست نوازش او و نگاه مهربانش را می توان دید . این تکه زمین های فراموش شده ، جایگاه معبدهای زمینی هستند برای پرستش خداوند آسمانها . به راستی چه چیز باری را به آتش کشید ؟ مردم ، سیاست ، حسادت ، کوتاه اندیشی ، تاریخ ، آب و هوا …. یا تمام اینها کسی نگفت که این خاک فراموش شده ، گذر توفانها ، خونها ، جنگها ، تاراج ها و بحرانها بوده است و این زمین سرخ تفتیده ، اکنون بستری سبز می خواهد تا بخرامد و روایت گر داستانها و واقعه هایش باشد .
صدای شمشیر ، تبر ، فریاد ، گلوله ، …. و خاک سرخ که آکنده از آرزوهایی است که فرسودند و اکنون طبیعت می خواهد با پیام زرتشت ، آتش ، آزادی و امید ، این قطعه زمین حاشیه دریاچه خشکیده ارومیه را ، به یکایک جهانیان بشناساند . مجتمع گردشگری و اولین دهکده سلامت ایران در بستر خداگونه حاشیه شمالی دریاچه ، به خواب رفته است . نه قهر طبیعت و خشکی آب را مقصر بدانیم نه قوانین و تار و پودها و نه سیاستها و حسادت ها را . باری را ما قدر نشناحتیم و آنرا فراموش کردیم . همچنان که بسیاری چیزهای دیگر را . قصر با پادشاه خود ، زیبا است . پرسپولیس را آن هنگام به آتش کشیدند که امپراطور روی در نقاب خاک کرده بود اما باری زمانی سوخت که آفریننده اش در تلاش برای نجات این خانه کوچک ، تکاپوهایی داشت و امیدهایی .
ما قدرش را ندانستیم و روزگاری در تاریخ آیندگان ، پاسخگوی ناتوانی خویش برای حفظ میراث و ارزش ها خواهیم بود . اکنون نگاره زیبای طبیعت ، دست آفریننده اش را می جوید و بدون معمار و بنیان گذار ، هر امپراطوری ، عظمتی تنها به تاریخ پیوسته دارد که رونق امروز آنرا همان غبارهای پرسپولیس خواهد پوشاند . مجتمع باری هوشمندانه ساخته شد اما آیا به همان گونه نیزادامه یافت ؟ آیا همان امیدها وآرمانها درتکامل این طفل نوپا ، دوباره حضور داشتند ؟ یا اینکه در پیچ و تاب روزگار ، آن پندارها ی نیک فراموش شدند و با بازی های روزگار ، کمرنگ و بی رنگ گردیدند ؟

نوشته شده توسط admin در چهارشنبه, ۰۷ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۵:۲۶ ق.ظ

دیدگاه


× پنج = 15