ساعدی چاپلین و تئاتر دانشجویی

ساعدی چاپلین و تئاتر دانشجویی

علی رزم آرای
گروه فرهنگی:درست یازده سال پیش بود، در آذرماهی چنین، جشنواره بین المللی تئاتر دانشجویی به انتساب دومین سال آن، میزبانی ارومیه را هم با خود به یدک می¬کشید. گویا ارومیه آن روز منطقه دو آن آذرماه و جشنواره به اصطلاح بود؛ و تهران امروز نیز منطقه یک وهمیشه یک آن.
بهرحال بولتن روزانه این بین المللی جشنواره را به گروهی سپردند که من هم سرتوی سرهایش داشتم. البته سری به اندازه قصه،شعر،نقد و ژورنالیسم بومی از نوع شوم آن .
صحفه ای تور کردم و مطالبی اندر باب آسیب شناسی جشنواره ، میل بولتن در جشنواره ها به همراه غذا و حواشی آن و ماراتن من هم هستم مرا کشف کنید و ….به ناف خودم و صفحه ام بستم.
یکی ازاین مطالب را که در خورآذرماه و ساعدی وتقویم این ماه نوشته بودم وربط آنرا با روال هنری ونمایشی جشنواره کشف کرده بودم را با بازنگری می¬آورم.نوش جان تان !
پرده اول:مصادف شدن هشتمین جشنواره تئاتر دانشگهیان با آذرماه ،مناسبتی ست تام،آذرماه ازیک سو ماه دانشگاه است و دانشجو،واز یک سو پیوند خوردن جشنواره تئاتر است با کتیبه هنرمندی نویسندگانی چون غلامحسین ساعدی ،بهرام صادقی و….
همین شد که به بهانه این جشنواره یادی از نام آورترین نویسنده تئاتر و نمایش این دیار،اولین سه یار دبستانی تئاتر ایران بعنوان ریشه و پل این هنر با دوران معاصرما،غلامحسین ساعدی –اکبر رادی –بهرام بیضایی!
پرده دوم :ساعدی شاید جاودانه ترین میراث تئاتر خود را از کودکی و از دورانی حول و حوش سالهای ۱۳۲۱تا ۱۳۲۹،از میدان ویجویه تبریز با نمایش تصاویر متحرک وصامت و میدانی فیلم عصر جدید چارلز اسپنسرچاپلین یا همان چارلی چاپلین و نظایر آن که برای تبلیغ مرام کمونیستی درآن سالها برای قاطبه مردم تبریز به تماشا گذاشته می شد،داشته باشد!
می توانم تصور کرد که حرکت آرام و درهم آدمها در روی پرده ای که از یک طرف نور می‌پاشید و از یک سو بی حرکت است و فقط نشان می دهد و نه چیز دیگر؛درست در وسط گودی با ابعاد بومی و سنتی چه با او و کودکیش کرده است.در ست مثل خود چاپلین .می گویند در دهه چهل بعداز بازداشت شبانه اش ماموربازداشتش چنان به سر و صورتش کوفته بود که لب بالایش از هم شکافته شده بود ،بعدهم بیمارستان و بخیه و بعدا جای لب شکری ضربه و سبیلی که ازآن به بعد شد معرف تیپش و در اصل دکوری برای پنهان کردن جای آن زخم.
بعدها هر وقت سر اجرا متفکرانه دست به آن سبیبلش می کشید تو چارلی را می دیدی که متفکرانه دست به آن سبیلش برده تا برای خرابکاری جدیدش دلیل انسانی و منطقی بیاورد و یا دردسری که اتفاقی به آن دچار شده و یا از آن قصد خوبی کردن داشته در بیاید.
این هم از آن شوخی های تاریخ است که دکتر غلامحسین ساعدی با دکترای روانپزشکی اینطوری بشود محل حول جسم چارلی چاپلین که اصلا قواره اش به ساعدی هم نمی آید.او لاغر و قد کوتاه است و ساعدی قد بلند و چاق .
همین شد که به روان جمعی و روابط جمعی آدمها علاقه پیدا کرد و خواست همه دردهای عالم را یک جا در ناف وطنش درست و روشن تر ببیند و مثلا ًعلمی هم!اما نه قدرت ،علم حالیش می شد و نه مردم سنت زده ای که فقط یک چیزرا به خوبی می دانست آنهم زبان وفرهنگ جامعه خود ساعدی هم یا باید نشان می داد و یا می نوشت که هر دو را یک جا انتخاب کرد،ولی دراصل نه نوشت ونه نشان داد،لال لال ،وگرنه نه نمایشنامه‌های تارک نشین ادبیات نمایشی این دیارش و نه قصه های بکر زبان ادبیات داستانیش هیچ کدام سخنی فراتر از بی سخنی و بی ربطی روابط و بی زبانی زبان ندارد و درست قوت کارش هم در این است که تا امروز او را ابزورد نویس هم دیده اند.
هم رئالیسم جادویش و هم لال بازیهاش را مثل خودش وروحش غربی کردند تا سر از محله ی هنری برادوی یا کوچه برادوی و یا خیابان برادوی در آورد.
آمریکا!درست همان جایی که وقتی صادق چوبک در آنجا مرد وصیت کرد که مرا بسوزانید و به آبهای روان و به هم پیوسته جهان بسپارید تا جهانی شوم ، تا این آبهای آزاد از سر اتصال مرا به بوشهر ببرند .
حالا تصور کن که این غربت کده ی ینگه دنیا در یک محله اش ساعدی تورا به جادوی هموطنت مال خود کند.چند شب پیش بچه های زنجان نمایشی به روی صحنه بردند که از قضا هم به ساعدی ربط داشت و هم به چارلی چاپلین!عصر جدید جدید عده ای در سینما فیلم عصر جدید چارلی را می‌بیند که ناگهان به خاطر وقوع حوادثی کوچک صحنه هایی از این فیلم در بین این عده اتفاق می‌افتد.نمایش لال بود.یعنی همان لال بازی ساعدی خودمان !بدون دیالوگ و با صدای متن فیلم عصر جدید.
بعد ازپایان نمایش سراغ کارگردان کار را گرفتم.
در اولین کلام خواستم بدانم که از ساعدی ما تاثیر گرفته که جناب کارگردان ما را به محله برادوی و تئاتر و موسیقی و … این محله حواله داد.یاد چشمهای چارلی افتادم هیچ کس ندید که این اعجوبه درحین خنداندن مردم بخندد. چشمهایش همیشه پر از غصه بود.
چشمهای ساعدی هم مثل راه رفتش پراز غصه بود.
پرده سوم :اینکه آثار ش را به غرب غربت آنهم بی محاسبه و عیار حوالت می دهند بی تناسب نیست !خوب ،شاید خوب می کنند و درستش هم همین است آخر این خاک توان پاس داشت جسمش را هم نداشت.
که لاجرم همچون ماسلفش صادق هدایت قرینه به قرینه و زانو به زانوی غربت نشست و تا زنده بود از سر لج زبان فرانسه هم یاد نگرفت تا مبادا شوکت زبان وطنیش از زبان بیفتد که انداختند.
وای به حال انان که زنده اند و داعیه تئاتر مدرن با ریشه فرنگیش را با پست مدرن که با هزاران چاله و ورته با آن فاصله داریم به ریش حنا نبسته مخاطبان ایران زمین می بندند!خوب این هم تجربه ایست تخصصی در باب اینکه من هم هستم؟!
ساعدی لال ماند چون لال زاده شده بود،لال مرد چون لال هم لال های قدیم ،بماند که ما هیچ ندارم جز قوه تکرار و تقلید بی مثال با لذت و زیباشناسی بی انتها و تخیلی در خود ادعا و عادت.

نوشته شده توسط admin در شنبه, ۰۷ آذر ۱۳۹۴ ساعت ۷:۵۶ ق.ظ

دیدگاه


دو + = 4