اختصاصي آرازآذربايجان

خوب که چی!؟

خوب که چی!؟

سونیا بدیع
امروز دلم می‌خواد از این‌ور طنز کلامی وارد بشم و از اون ور طنز موقعیت دربیام یعنی از همه چی بگم و هیچی نگم؛ وقتی قافیه مولانا رو سیلاب می بره؛ معلومه که برای همچون منی حرجی نیست که اصول و قواعد طنزنویسی ام رو هم گردباد ببره که می_بره؛ این جوری…
* امروز در مراسمی یک نفری کنارم نشسته بود سه تا از مدیرکل ها رو بهم نشون داد گفت ببین اونا رو، شماره تلفن هاشون رو دارم؛ یه نگاهی بهش انداختم، خواستم بگم »حتما اگه خبرنگار بشی و شماره تلفن همه مسئول‌ها رو داشته باشی و چند باری هم بیرون از قاب تلویزیون ببینی شون و چند بار هم رخ به رخ رییس سازمان حمایت از قودزیلاخواران بشینی، لابد شهر رو چراغانی می کنی و آذین می بندی! «
خواستم بگم »اصلا خوب که چی شماره تلفن این ها رو داری« ولی نگفتم.
* امروز تو همون مراسم؛ یه نفر روی سِن اومد و چنان برای مدح و جان نثاری مسئولان حاضر در جلسه شعر خواند که کم موند از حیرت چشمام از حدقه دربیاند و پرت بشن روی میز و از نزدیک تماشایش کنند که این دیگه چه جور موجودی است؛ نه واقعا دلم می خواست برم جلوی سِن وایسم و با انگشت سبابه ام به شاعر کهنسال اشاره کنم بگم »جوان یه دقیقه بیا پایین بعدش بگم؛ ” برای ردیف اولی ها شعر خوندی آره؟ خـُب که چی ؟!«
*تو همون مراسم یکی از سخنران ها طبق رسم‌ همیشه پرسید که تو جمع فارس زبان هست یا نه که یک دختر خانم جوان از تَـه سالن داد زد ” هَـیـَـه وار”؛ سرم رو ۳۶۰ درجه به عقب چرخوندم و این دفعه دیگه حرفم رو قورت ندادم و گفتم فرض بگیریم که ” تو فارس زبان هستی؛ خُب که چی ؟
* امروز تو همون مراسم، یکی از مسئولان متن مصاحبه ای برام فرستاد و زنگ‌ و توصیه و تمنا که تیتر اصلی باشم نه جاهایی که پیام تسلیت رو می زنید؛ یه نگاهی به گوشی که صداش از توی اون در می اومد انداختم؛ یه نگاهی به یِئرالما چوره خودم که دقایقی قبل یواشکی بهش گاز می زدم انداختم، بعد حرفم رو تو گلوم خفه کردم که ” فرضاً تیتر اول بشی؛ خـُب که چی؟!
* امروز یه نفر تو همون مراسم بهم گفت که می خوام یه شایعه درست کنم و تو شهر پخش کنم؛ ببینم کِـی به خودم می رسه؛ منم به چشم هاش زُل زدم و گفتم “خُب که چی؟!
* امروز دوستم یه گوشی گرفته بود دستش؛ تو اینستاگرام با قیافه شش در چهارش می چرخید؛ البته من دزدکی به گوشی اش نگاه نمی کردم ها؛ خب چی کار کنم گوشی اندازه قبر یک انسان بالغ بود یهویی چشمم بهش می افتاد؛ آخرش طاقت نیاوردم و گفتم هم عکس و فیلم‌ تولد و عروسی و خرید مردم رو نگاه می کنی هم لایک می کنی هم آه ه ه می کشی؟ خب که چی؟!
* امروز در حال برگشت به منزل، دختر همسایه مون رو تو خیابون دیدم که با یک قصاب فارسی حرف می زد؛ دلم می خواست برم جلو دستم رو به شونه اش بزنم وقتی سرش رو به عقب چرخوند بهش بگم تو ترک هستی و فارسی حرف می زنی؟! خب که چی؟
*وقتی رسیدم خونه و تلویزیون رو باز کردم، یک مجری تلویزیونی می گفت “مسئولان این قدر با ماشین بنز بین مردم نچرخند” ؛ منم خواستم سرم رو و تلویزیون فرو کنم و بگم که خب اگه خودشون باهاش نچرخن به منم که نمی دهند می برند می زارند تو پارکینگ عمارت شون، پس بزار راحت باشن؛ خلاصه اینکه می گی فخر نفروشند ولی خُب که چی؟!
* یادم رفت بگم که امروز داخل اتوبوس از یک خانم پول خرد خواستم گفت ندارم منم چون آدم خیلی ژیگولی بود باور کردم و تو دلم گفتم بابا این پول خرد تو عمرش ندیده که؛ ولی موقع پیاده شدن دستش رو تو جیبش کرد به اندازه پنج تا گدا پول خرد از جیبش درآورد؛ خواستم برم دستش رو بگیرم بریم گوشه ای بشینیم و متقاعدم کنه خب که چی؟
راستی همه این ها رو نوشتم؛ ولی خُب که چی؟

نوشته شده توسط admin در سه شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۳۲ ق.ظ

دیدگاه


هشت × 2 =