تأثیر فرهنگ بر هنر و ادبیات

تأثیر فرهنگ بر هنر و ادبیات

علی رزم آرای
گروه فرهنگی: اشاره: متأسفانه یکی از بزرگترین آفت¬های مطالعات هنر و ادبیات در جامعه ایران و به طبع آن استان آذربایجان¬غربی و کلانشهرارومیه عدم توجه به زمینه¬های فرهنگی این دست از مطالعات است. تعیین و تشخیص زمینه¬های فرهنگی یکی از مهمترین ابعاد ترسیم افق پژوهش در این مورد است.
زمینه فرهنگی متشکل است از عناصر مختلف زمانی، تاریخی، جامعه¬شناختی، فلسفی و شخصی. زمانی که مؤلف یک اثر اعم ازآثار تجسمی، سینمایی، نمایشی ، داستانی و یا منظوم، بدون توجه به این عناصر در محل خلاقیت خود وارد کار و زار ارائه و اجرایی اثر می¬شود، در پی توضیح اثر و تعریف حضور مخاطب در ارتباط با آن، در می¬ماند و اینجا است که خاستگاه فرهنگی اثر در اصطلاح معلوم و روشن نمی¬شود و در مقابل معلوم نیست که این اثر قرار است کدام تأثیر فرهنگی و ایضاً اجتماعی، سیاسی و ….. در کنار تأثیر و تأثرات هنری و ادبی به جا بگذارد و از همه بدتر بر چه کس یا کسانی؟!
نقطه مقابل این فرایند خودِ جامعه انسانی است که هدف ارائه و اجرای اثر است. جامعه انسانی که خود تولیدکننده زمینه¬های فرهنگی و اجتماعی اثر و صاحب اثر و نیز در انتها بازگشت اثر به این اجتماع است. اجتماعی به وسعت یک جهان، کشور و یا منطقه و شهر و …. به عبارت دیگر اثر ادبی و هنری در خلاء تولید نمی¬شود و همانطور مخاطب آن هم خلاء نیست! (اما خود اثر می¬تواند خلاء باشد یا حاکی از خلاء و یا نشانه¬ای از دلایل وعلل خلاء!- برای مثال حجم هیچ در آثار پرویز تناولی)حالا اگر صبحت از ساختارشکنی به میان بیاید چه؟ یعنی کس یا کسانی ادعا کنند آثارشان ساختارشکن است و چون اثر ساختارشکن گمان شکن نیز هست، پس در نتیجه و اصولاً با بحران مخاطب مواجه خواهیم بود و در ادامه جامعه انسانی در ارتباط با چنین اثری خود را بی¬هویت خواهد یافت؟! برای توضیح چنین وضعیتی به دو نکته باید توجه کرد. اول رسیدن به یک مفهوم جدی و صحیح از ساختارشکنی و زمینه-های مختلف زبانی، متنی، فلسفی آن. ساختارشکنی ابتدا به ساکن ارتباط ناموجه¬ی با مفهوم ساختاردارد، چرا که آن نمی¬پذیرد و در پی رهایی از آن است و از دیگر است از موقعیتی تبعیت می¬کند که از نظر هستی¬شناسی دارای هستی سیال است. در چنین شرایطی نمی¬توان هر اثری را صرف ادعا اثری ساختارشکن تلقی کرد و یا پذیرفت. چرا که اثر ساختارشکن در وهله اول خود معرف ساختاری است ورای ساختارهای پیشین که خود این ساختار نیز در معرض خطر فروریختن است و به قول دکترمحمد ضیمران بهترین معادل برای ساختارشکنی همان بن¬افکنی است. یعنی دو مفهوم فرایند محور درهم و باهم: بن¬افکندن در معنای ساختن و پی¬افکندن چیزی و در دیگر معنا از بن¬زدن و از ریشه درهم شکستن چیزی؛ که این هر دو، تؤاماً اتفاق می¬افتد و درهم و باهم رخ می¬دهد؟!
دوم اینکه چنین اثری حداقل باید دارای قوام و قدرت یک اثر هنری را در پوسته و هسته خود داشته باشد. در اصطلاح خود اثر مصداق و ادله خود باشد، خود اثر زبان گویای خود باشد و …. در اصطلاح ژاک دریدا نظریه پرداز فرانسوی و صاحب نظریه مدون ساختارشکنی، یک متن (متن هر اثر هنری و ادبی در همه ابعاد هنر و ادبیات) هرگز مفهوم واقعی خودش را آشکار نمی¬کند و هر خواننده و یا هر کس که آن را قرائت کند ( در اصطلاح تجربه ¬کند و تجربه هر کس برای خود او منحصر به فرد است) می¬تواند دریافتی متفاوت از دنیای درونی و بیرونی متن و ارتباط این هر دو باهم، داشته باشد. مثلا ً در ادبیات نوشتار مانند فرزندی است که از زهدان مادر (مؤلف) جدا شده و هر مخاطبی می تواند برداشت خود را از آن داشته باشد. بازهم برای مثال در ادبیات داستانی و شعر، از نظر دریدا، نوشتار ابزار خوبی برای انتقال مفاهیم نیست و یک متن هرگز دقیقا همان مفاهیمی را که در ظاهر بیان می¬کند، ندارد. متن به جای اینکه انتقال دهنده معنا باشد، یک خالق است. به همین دلیل در بینش دیکانستراکشن یا همان ساختارشکنی، ما در یک دنیای چند بعدی زندگی می¬کنیم. هر کس معنایی و استنباطی متفاوت با دیگران از پدیده¬های پیرامون خود دارد، چرا که آنها را منحصراً با خود و برای خود تجربه می¬کند و سپس در مقام یک نهاد انسانی آن در معرض گفتمانی فرهنگی جمعی در کشور خود یا شهر خود و یا در هر نقطه از جهان می¬گذارد. (مکتب دیکانستراکشن توسط ژاک دریدا (۱۹۳۰)، فیلسوف معاصر فرانسوی، پایه¬گذاری شد. دریدا با ساختارگراها مخالف است و معتقد است که وقتی ما به دنبال ساختارها هستیم از متغیرها غافل می¬مانیم، فرهنگ و شیوه¬های قومی هر لحظه تغییر می¬کند، پس روش ساختارگراها نمی¬تواند صحیح باشد. دریدا از سال ۱۹۶۷ یعنی زمانی که سه کتاب او منتشر شد، در مجامع روشنفکری و فلسفی غرب مطرح گردید. این سه کتاب عبارتند از: گفتار و پدیدار، نوشتار و دیگر بودگی و نوشتارشناسی یا گراماتالوژی یا دستورشناسی نوشتار.- دائرة المعارف فرهنگ و هنر، پرتال علوم انسانی و فرهنگ) بینابین این دو نکته مسئله بحران مخاطب و بی¬هویت شدن جامعه انسانی نسبت به اثر ساختارشکن مطرح است که این مسئله نیز نه به واسطه اثر ساختارشکن مثلاً سنگ دستشویی مارسل دوشان مجسه ساز فرانسوی و یا اثریت آن و یا حتی فرایند ارائه و اجرایی آن به وجود نمی¬آید. اثر هنری و یا ادبی در مقام یک متن به وسعت جهان هم چیز را در خود رسوب می¬دهد و در لایه¬های مختلف خود به واکاوی و تحلیل آنها می¬پردازد. اثر ساختار¬شکن اما هیچ¬چیز و همه¬چیز را در خود رسوب می¬دهد واز صافی تجربه مخاطب از اثریت اثر و خالقیت اثر عبور داده و درونی مخاطب می¬کند. در چنین شرایطی مخاطب اثر خود درگیر تجربه شخصی و جمعی خود با اثر است و دیگر خود او تعیین¬کننده ارتباط خود با اثر نیست بلکه در اینجا خود اثر ادبی و هنری همه کاره است.
تنها موقعیت مخاطب و جامعه انسانی او با آثار ادبی و هنری است که می¬تواند آن مخاطب و جامعه انسانی او را نسبت به این آثار بی¬هویت کند و بحرانی منفی در نسبت بین اثر و جامعه¬انسانی و مخاطب آن در قالب این جامعه ایجاد کند. مؤلفه¬های از این دست در این امر دخیل هستند:
-تشویش، خلط، اشتباه و رویکرد توریستی و ساده¬لوحانه نسبت به مفاهیم نظری جدید در حوزه هنر، ادبیات، زبان¬شناسی، فلسفه و غیره و نیز ترجمه آشفته و غیر شفاف از نظر انتخاب اثرنظری صحیح، تسلط بر موضوع اثر، ضرورت زمانی ترجمه و انتقال آن و غیره!
- نبود ژانربندی بیرونی و جامعه شناختی و صحیح نسبت به آثار ادبی و هنری و گونه¬بندی انواع آنها در نوع اثر، فرم اثر و زیرمجموعه¬های مختلف آن، برای مثال ادبیات داستانی که خود به تنهایی و فقط در حوزه رمان دارای بیش از ۳۰ عنوان رده است جدا از گرایش سبک و مکتبی آن! ( رمان به روایت رمان نویسان- میریام آلوت- نشر مرکز)
به این ترتیب تأثیر فرهنگ بر هنر و ادبیات از منظر ارائه و اجرای آثار ادبی و هنری و طرز تلقی پیرامونی بر آن مشخص است و بی¬هیچ شکی پذیرفته! بر مؤلفان و هنرمندان است که این فرایند تأثیر و تأثر را جهت اجرا و ارائه آثار جدی خود، مهم تلقی کنند.

نوشته شده توسط admin در چهارشنبه, ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت ۵:۲۸ ق.ظ

دیدگاه


نُه − = 3