این منم: رنگِ پریده، خونِ سرد

این منم: رنگِ پریده، خونِ سرد

علی رزم آرای
گروه فرهنگی: کودکی نه ساله بود که، فرمان مشروطیت توسط مظفرالدین شاه قاجار امضا می¬شود و التهابی پر شور در جامعه ایجاد می¬کند. پدرش که از دوستان امیرموید سوادکوهی ست در حمایت از مشروطیت در مازندران نقشی درخور دارد. در این خانواده‌ی مرتبط با جریانات اجتماعی در حالی که نوجوانی سیزده ساله بیش نیست حرارت به آتش کشیده شدن خانه مظفرالملک و انتظام الدوله توسط سالار فاتح را در شهر نور احساس می¬کند و نور در جنگ میان سالار فاتح و خواجه وندها، خونین می¬شود. حضور در مدرسه فرانسوی سن لوئی تهران هم نتوانست او را از صفا و صداقت کوهستانی دور کند و او را از کنجکاوی در زمانه باز دارد. می¬نویسد که: اتفاقا ً کنجکاوی من به قدری اساسی است که باید بیشتر آن را نتیجه معاشرت با طلاب قدیمی و تحصیلات قدیم اولیه خود در نزد آن‌ها بدانم. همین کنجکاوی و جامع فکر کردن که مخصوص به آن است، یقینا ً در بدبختی¬های من دخالت دارد؛ چنانکه در تحسین و تصفیه افکار من. با سرودن شعر در سبک خراسانی، رنج¬هایش را التیام می¬دهد. در کوران جوانی ست که با دختری از اقلیت¬های دینی آشنا می¬شود و اختلاف مذهب، او را سراسر از شهر بیزار می¬کند. صفورای چادرنشین هم در تسخیر روح نیما و افزودن بر ناکامی¬هایش افزود و منظومه افسانه زاده شد. روح سرکش صفورا و نپذیرفتن حضور در قفس زندگی شهرنشینی، نیما را در رنجی مدام فرو برد که تا پایان عمر، از او دست برنداشت. در نامه¬ای به دکتر جنتی عطائی می¬نویسد که: اگر بدانی من در چه رنجی بودم. من چه کشیدم و چه دیدم و چه می‌بینم. منِ کوهستانی و در میان قبایل چطور سربلند بزرگ شده، چطور اسیر شعر و معرفت شده و بعد اسیر شهر شدم و چه کشیدم همه این نقطه¬ها در این سطرها تیرهایی است که بعد از صفورا به دست من اصابت کرد و من بار آن را کشیدم و اگر تو بدانی که چه کشیدم… اگر بدانی که من چه کشیدم؛ سایه گذشته¬های پهلوانی من، دارد مرا می¬کشد، زیرا که شعر و نیت خدمت به ادبیات فارسی، نیت هدایت مردم، مرا کشته است. اگر بدانی من چه کشیده¬ام. کشیده¬ام آنچه را که شهدا می¬کشند. می-فرماید: من عفت من عشقه فهو شهید. کسی که از عشقش چشم پوشید از شهداست. اگر بدانی من چه کشیده¬ام.
نیما یوشیج (۱۲۷۶ – ۱۳۳۸):از منظر نیما شاعر چه کسی می¬تواند باشد؟ در این مورد نظراتش را می¬توان امروز هم سرمشق امور هنری قرار داد و از این منظر، سره و ناسره را در این آشفته بازار مدعیان شعر و شاعری شناخت:تمام اهمیت شاعرانه در این جا است که چطور دقیق و مقتدر باشیم، نه فقط از حیث فکر، بلکه از حیث سایر مزایا که صنعت جدید، آن‌ها را واضح ادا می¬کند. در نظر من، شاعر کسی نیست که فقط بیانات روان و دلچسب دارد یا افکار اجتماعی و اخلاقی را خوب بیان می¬کند یا در علم الروح و علم التربیه و سایر فلسفه¬های مختلف، مشاهداتی از خودش نشان بدهد. این نوع کارها متخصصین خود را در هر عهد داشته است و خواهد داشت؛ شاعر کسی ست که انتقادات و تحریکات عجیب خیالی و جنبش¬های فوق‌العاده قلبی دارد. ُخلقه و صاحب اخلاق خوب و قلب رقیق باشد، به طوری که بتواند مظهر طبیعت واقع شود و از این حیث، ناجور با دیگران آفریده شده باشد. هر چند معنای مطلق شعر به حسب اعتبار غیر از این‌هاست، شعر باید تصویرات مختلفه زندگی عصری و تألمات عمومی باشد؛ وقتی فلان برزگر آن را بدست می¬گیرد، خودش را و زمینش را و اطفال گرسنه¬اش را در آن ببیند و بخواند و بفهمد.
ولی آن‌ها، قدیمی پرست¬ها، مثل حمیدالدین مرحوم، نثر را، مقامات یا لغت نامرتب و مثلِ حکیم عنصری، شعر را مدیحه و قصایدی قرار داده¬اند که فهمِ آن با عده¬ای خودخواه و فایده آن فقط برای اشراف و طالبین است؛ شاعر لازم است که نترسد، غیر مقید و جری و مستقل باشد. قدما به خواب جادویی رفته¬اند؛ تحسین و تکذیب برایشان یکی است؛ ولی زمان حاضر، زنده است جان دارد و با ما حرف می¬زند و باید برای احتیاجات ملتی که اکنون زنده¬اند، چیز بنویسیم فردوسی¬ها و حافظ¬ها هم اگر زنده می¬شدند همین کار را می_کردند؛ آن‌ها که نمی¬کنند، جهت این است که نه حافظ¬اند، نه فردوسی؛ برای رسیدن به این مقام، نباید طفل را ترسانید و به او گفت که تو مثل فردوسی نخواهی شد؛ سعدی شدن، مثل صائب، خیالات را دسته دسته در هم فشردن، مثل حافظ، شراب و ساقی را در هیچ جا فراموش نکردن، مثل عنصری، طبیعت را کوچک و ضعیف و نامرئی ساختن، هر کدام به نوبت خود تقلیدی است.
او می¬گوید: پیروان عنصری چه می¬کنند؟ بعد از آنکه خانه پدرشان خراب شد مثل گداها، بی خانه و سرگردان مانده¬اند و مثل دزد از اطراف دزدی می¬کنند، یا مثل پسرهای ناخلف از آخرین تکه¬های اثاثه پدر می¬فروشند و با کلوخه آجرها می¬خواهند آجرهای نو بسازند. این فقط طریقه اضمحلال است؛ همه کس شاعر است ولی شاعر به معنای واقعی خود، بندرت پیدا می¬شود.
و در مورد شعر: شعر هم همین طور است؛ باید نطفه گرفت و آبستن شد، تحمل کرد، مهیا بود و زائید پس از آنکه نوزاد خود را دیدید، به یاد داشته باشید چه مرارت¬ها و چه تحمل¬هایی در کار بود و چه مقدار زمان برای به وجود آمدن آن به مصرف رسید؛ متوقّع نباشید که نوزاد شعر شما فورا ً مطلوب همه باشد؛ با مقدمه نویس¬های ناقابل همدست نشوید که طرح مقدمه¬ای را بکشید تا مثلِ بوق در گوش مردم جا باز کنید که: بله شعر شما درجه اول است و شما بزرگ‌ترین شاعر زمان خود هستید. روزی که به حساب هنر رسیدگی می¬شود؛ حساب شعرهایی با این صنف هم معلوم است.
آن روز با آیندگان دیگر است که به روی خاک ما راه می¬روند و ما از اسم و رسم آن‌ها خبری نداریم؛ اما چشم¬های آن‌ها به آن‌هایی است که پیش از آن‌ها رفته¬اند؛ حرف همیشگی خود را به زبان بیاورم : آنکه غربال به دست دارد از عقب کاروان می¬آید؛ آن‌ها با خواندن سبک¬ها، مرده¬ها را خواهند شناخت آنی که خشتی برداشته و آنی که بنیانی را تکان داده، از ریشه گرفتن این توفیق به کمک توفیق¬های دیگر برای او بوده است، بدون اینکه بخواهد بنمایاند که بوده است.
چند روز پیش از خاموشی با دستان لرزان و تن تبدارش می¬نویسد: من زندگیم را با شعرم بیان کرده¬ام.
در حقیقت من این‌طور به سر برده¬ام؛ احتیاجی ندارم کسی بپسندد یا نپسندد، بد بگوید یا خوب بگوید؛ اما من خواستم دیگران هم بدانند چطور می¬توانند بیان کنند و اگر چیزی گفته¬ام برای این بوده است و حقی را پشتیبانی کرده¬ام؛ زیرا زندگی من با زندگی دیگران آمیخته بود و من طرفدار حق و حقانیت بودم …
نیما تن به مرگ داد و در میان سکوتش، فریاد برآورد و سالیانی را در میان هیاهوی شهر و قبرستانش خفت، ولی همان گونه که خود می¬خواست و آرزویش بود، نتوانست حتی در قفس قبرستان شهر بماند. ققنوس البرز به زادگاهش بازگشت و نشانه¬هایش را برای ما به یادگار گذاشت. نوشته¬های فراوان او، نیازمند خوانشی جدی و دقیق است.
ما وظیفه داریم در این آشنایی، همت کنیم و به قول خودش:
من
دست من
کمک ز دست شما می¬کند طلب
یک دست، بی صداست.

نوشته شده توسط admin در شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۲ ساعت ۶:۰۲ ق.ظ

دیدگاه


+ پنج = 13