آراز عزیز! نور چشم آذربایجان! تولدت مبارک . . .
سنبله برنجی شاهیندژ
برده زرخرید واژههایی هستم که جنجال داعیه داران فرهنگ را بر می انگیزند و آتش خشم کذابان را میافروزند …شاید چند سال متوالی بگذرد تا خوانندهای پیدا شود و با نگاه کردن به لابه لای روزنامههای کهنه و زرد شدهای که از زیر زمین خانهاش بیرون میکشد یادی از راقم نماید و بگوید خدا رحمت کند فلانی را که واقعاً راست میگفت: »عرصهی قلم وادی مهجوریت و مظلومیت است. جولانگاه قلم فضایی است که تنها چند هزار تومان خرج دستمزد نویسنده میشود تا طبق انتظارات! بنویسید«، اما نویسندگان مفلوکی که به مرور انگ “از رده خارج” و “ممنوع القلم!” بر پیشانی سفید قلمهای توانمند و فرهیخته ترک دیار کرده یشان میخورد باید چندین میلیون تراول آن هم “از محل کمکهای مردمی و اسکناس پشت قرمز کمیته امداد! هزینه کنند تا روح ملول، پریشان و شکست خورده یشان را از نامردای روزگار و بی مهری بعضی از خوانندگان و کم لطفی سازمانهای ذیربط این حوزه پاکسازی و مداوا نمایند.اهالی قلم چندین صد هزار تومان برای مداوای روان افسردهی خویش هزینه میکنند، اما افسوس هنوز از آن چند اسکناس پانصد تومانی خبری نیست! روح ارزان فروخته شدهی نویسندگانی که در صورت پشتیبانی میتوانند مقتدرانه سکوهای غرور و افتخار و فرشهای قرمز جهانی را همچون تندبادی سرکش و با روح معنویت در نوردند و با ترجمه کتبشان به سایر زبانها چه بسا سیل دلارهای رنگی را واریز کشور نمایند تنها چند صد تومان میارزند! چرا که یاور و پشتیبان و به اصطلاح امروزیها اسپانسر قویی ندارند. قلم زنان این وادی که آیندهای نامعلوم انتظارشان را میکشد هزاران دلار خرج کردهاند! چرا که گرفتار قلب و قلم خویش هستند و این دو، نه راه پیش دارند و نه پای پس کشیدن، نه میتوانند سکوت را به تجربه بنشینند، نه وجدانهای بی ادعایشان به آنها اجازه پسروی میدهند و نه سدّهای بلند جواز جولان در وادی آسمان پیشروی را برایشان صادر میکند. اما هنوز با امیدی ناامید چشم انتظار مراسم یادبود، دلجوییهای هرگزی!! هستند که هیچ گاه به وقوع نخواهد پیوست حتی بعد از مرگ …در این مقال به بهانه سالگشت تولد آراز تنها روزنامه آذربایجان غربی دوست دارم یکه تازی کنم و میدان را برای طرح بعضی گلایهها فراختر سازم. شکوه سر دهم از نحوهی عملکرد مدیران ارشد و علیالخصوص آنهایی که داعیه مدیریت فرهنگی در سر میپرورانند، اما واحسرتا که توجه گوشهی چشمی هر چند اندک به حال اصحاب رسانهی نوشتاری ندارند. بیایید مویه کنان ناله و فغان سر دهیم از این همه جور و جفایی که در حق نویسندگان روا میگردد بگذارید فریاد برآوریم و ناگفتنیهای گفتنی را بر زبان جاری سازیم که خیلیهای بسیار! نه تنها مدافعان فرهنگ نیستند بلکه دشمنان قسم خوردهی فرهنگ سازی نیز هستند. کسی چه میداند شاید از روی عمد یا سهو یا شاید هم از روی بغض، بخل و جهل که ناگفته پیداست هیچ یک توجیه عقلانی و قابل قبول ندارد کمر همت به نابودی فرهنگ و قلمهای آتیه دار این مرز و بوم بستهاند.اگر نقبی به چشم انداز روشن نویسندگان اروپایی و آمریکایی بزنیم خواهیم فهمید تاکنون مدیر مدبری منصوب نشده که دلی برای سوختن به حال اهل قلم داشته باشد و هر کسی که مدتی کرسی نشین فرهنگی بوده کارش تنها تاخت و تاز الکی و شعار توخالی و جولان برای عدهای خاص بوده و بس! و اگر این رویه ادامه دار باشد کم کم از ادیبان، نویسندگان و شعرای خوش ذوق و روزنامه نگاران صاحب قریحه تنها نام و نشان و خاطرهی خدا بیامرزی باقی خواهد ماند. همان قشر زحمت کشی که سلاح الهی در دست آنهاست و در عظیمترین کتاب مقدس تاریخ بشریت ــ تنها مخلوقی که پروردگار به نام آن قسم یاد کرده قلم است ــ سر و کار این قشر با این قلم مقدس است که بسیاری از آنها حرمت این سلاح را هــــرگــــز و به هیــــچ قیمتــــی نفروختهاند، اما نمیدانم از چه روی به عمد یا سهو (والله اعلم) نادیده انگاشته میشوند.این حیطه پرچم دار فرهنگی قویی میطلبد و تشنه عدالت است تا ستونهای متزلزل تبعیض را از هم فرو پاشد. اگر از همهی نکات بگذریم باز دریچهی بحث بی فرجام مظلومیت نویسندگان فرهیخته باز است که پروندههایشان هرگز مختومه نخواهد شد و هر روز پیش از روز پیش در دایره داعیه کج فهمیها مغموم واقع میشوند و حقشان آشکارا در برخورداری از حمایتها، امکانات و بودجهها ضایع میگردد. ذکر یک نکته از هزاران خالی از لطف نیست. بیشتر ادارات و نهادهای دولتی و انقلابی تمهیداتی برای ایام خدمت و بازنشستگی کارکنان خویش اندیشیدهاند که میتوان تیتر وار به آنها اشاره کرد:
آموزش پرورش: اعطای مجوز تأسیس مهدهای قرآنی و مهدهای کودک، بیمه فرهنگیان، تأسیس آموزشگاههای غیر انتفاعی و زبان آموزی و اعطای کارتهایی به جهت استفاده از اماکن استراحتی و تفریحی مانند خانه معلم و سبد کالا و…
نیروی انتظامی: اعطای مجوز تأسیس پلیس+ ۱۰، تعویض پلاک و کارت قرارداد استفاده از غذاخوریها و اردوهای زیارتی و سهمیه اعزام به عتبات عالیات و سبد کالا و…
سپاه پاسداران: کارت یکسان سازی، بیمه کوثر و اردوهای تفریحی، زیارتی رایگان و سهمیه اعزام به عتبات عالیات و سبد کالا و… بعضی نهادها: ارائه کارتهای تخفیف از استخرها، بازدید از موزهها و پارکهای تفریحی و … اگر وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی به غیر از بیمهی سی درصد نویسندگان و روزنامه نگاران تمهیداتی برای این قشر مهجور و مظلوم اندیشیده و ما بی خبریم اطلاع رسانی و شفاف سازی نمایند.طراز اولترین نویسندگان صاحب قلم و صاحب سبک ما بی بهره از ثروتهای نجومی هستند که نویسندگان رده پنجم و ششم کشورهایی اروپایی از آن برخوردارند. قشر زحمت کش نویسنده و روزنامه نگار در حسرت احترام و ارزشی مافیایی که مردم اروپا و آمریکا خود به خود قلباً و عرفاً برای نویسندگان و روزنامه نگاران جامعهی خود قائل هستند می سوزنند و میسازند چرا که در وادی فراموش کاریهای سرزمینی ما از این ارزشها و بزرگداشتها خبرهای نیست، بلکه در این حیطه فقط اغماض و سکوت و ترور روحیات و تخریب شخصیتی است که هر روز به وفور اصحاب رسانهی نوشتاری را تهدید و ارعاب نموده و آنها را رهنمون به دیار عدم و روان پریشی مینماید. در کشور ما ارزش کار این قشر که پالایش اندیشهها را عهده دار هستند در هزاره سوم برابر با پنج شاهی دوران قاجاریه است! چرا در کشور ما تراوشات قلبی و مغزی که بر جوهرهی قلم جاری گشته و قلب کاغذ را با رنگین کمانی از شور عشق و عاطفه نقاشی مینمایند و روح را با ماشین خیال به دور دستهای رؤیا و دانایی اوج میدهند جای پایی محکم نکرده است؟ چرا در جشنواره فجر مقام و جایزهای برای ادبیات، مطبوعات، شعر و ادب اختصاص داده نشده است؟ حوزههای هنری نمایش، تئاتر و فیلم جا پای خود را محکم نموده است اما عرصه ادبیات، مطبوعات، شعر و داستان پس از سپری شدن ۳۵ سال از پیروزی شکوهمند انقلاب و قلم فرسایی و پالایش ذهن و اندیشهی مخاطبان چنان راه محکمی به جایی نبرده و تنها به برگزاری مسابقات کوچک استانی اکتفا نموده که آن هم هــــرگــــز عاری از حب و بغض نبوده است؟ چرا تراژدی نویسندگان این قدر روح آزار و جان فرسا است اما وکیل مدافعی ندارد؟ و …مانند دیوانهها با خودم کلنجار میرفتم و این درد دلها را که گوش شنوایی برای خود نیافته است زیر لب زمزمه میکردم که در چشم بر هم زدنی خود را در دادگاهی پر ازدحام یافتم. غرق در اوهام بودم که ناگه متوجه شدم هیئتمنصفه، شرکت کنندگان، قاضی، وکیل، منشی و مدعیالعموم همه در هیبت غولهای انیمیشن گالیور هستند. به ناگه مدعیالعموم با حرکت انگشت دراز و قطورش ضمن اشاره به من فریاد برآورد: اعضای محترم هیئتمنصفه! برای این متهم جسور تقاضای اشد مجازات را دارم. نفس در سینهام حبس شد. قبل از اینکه فرصت عکسالعملی داشته باشم افزود: میدانید چرا؟ برای اینکه بزرگتر از دهانش حرف میزند و میپرسد: چرا فوتبالیستها این قدر مورد تقدیر قرار میگیرند و عنوان قهرمانان ملی را روی خود یدک میکشند اما سایر ورزشکارانی که سر و کارشان با توپ است از سرچشمه جوشان ثروتهای بی پایان این قشر بی بهره هستند؟ از توپ پینگپنگ گرفته تا بیس بال، فوتسال هندبال و بسکتبال و گلف و …؟ چرا دستمزد یک فصل توپ زنی یک فوتبالیست برابر با یک پنجم پاداش پایان خدمت سی سالهی سرهنگ یک مملکت است؟ چرا این قدر به فوتبالیستها ارزش و احترام قائلند و همه جوره هوای روح و روان و جسمشان را دارند اما سایر اقشار برای چندرغاز پاداش باید بدوند و پاودئی کنند تا نان بخور و نمیری گیرشان بیایید؟ چرا برخی بازارها و برندهای معتبر در ید قدرتمند آنهاست؟ و اهالی قلم …؟
چرا از هنرمندان هنر هفتم این قدر تجلیل میشود؟ اما هنرمندان اهل قلم به حاشیه رانده شده و حضورشان بسیار کمرنگ و حتی اصلاً قابل احساس نیست؟
چرا دستمزد بازیگران نجومی است و برای نویسندگانی که قادرند در صورت اندک گوشه چشمی شهرت جهانی پیدا کنند دریچه روشن امیدی وجود ندارد؟ بازیگرانی که خیل آنها دو شخصیتی هستند و مقابل دوربین سرشتی با حجب و حیا دارند اما وقتی وارد صفحات شخصیشان میشوی با دیدن عکسهایشان سنکوب میکنی؟ و اعتماد خودت را حتی به چشمهایت از دست میدهی؟ وقتی حضور سینماگران را در جشنوارههای خارجی با چشمان ناباور و لباسهای نامناسب به نظاره مینشینی بهت زده میشوی و اگر سخنی بر زبان جاری میکنی متهم به اغراض ورزی، کوتاه نگری و بخل و … میشوی و… اما خوشبختانه شخصیت اهل قلم مانند قلمهایشان زلال صمیمی، یکرنگ و یک دل و بی ادعا است که متأسفانه برای آنها نه از فرش قرمز ادبیات خبری است، نه تجلیلی سیصد سالانه! و نه صد سال یک بار سفر زیارتی و تفریحی و نه کارت همسانسازی خدمات (برای استفاده از رستورانها و مراکز اقامتی نیم بهای دولتی) و نه بیمه قابل توجهی و نه درمانی و نه دستمزد قابل توجهی و نه…این همه تبعیض ناشی از چیست؟ چرا با این همه تبعیض بستری فراهم میشود که گاه با خصومت همراه میگردد!؟ خصومتی که رفته رفته به کینه منجر و به خشونت فکری می انجامد؟ امتیازدهی و ویژه خواری، یادگار تدارکات سالهای دور است که در سطوح بالای طبقات هنری نیز راه یافته است. از همین روست که نگرانیهای فزایندهای از آینده و ثبات شغلی قلم زنان پدید آمده و این قشر زحمت کش بی نام و نشان هویت اندیشههای ناب خویش را مواجه با خطر جدی می ببینند. طبقاتی که در جامعه امروز با مرض تبعیض پنجه در پنجه انداخته است قادر نخواهد بود استعدادهاى بالقو? خود را به فعل برساند و ارتباط سالمتری با سایر گروهها برقرار نموده و نهایتاً نقشی پر رنگ و سازنده در سرنوشت جامعه ایفا نماید. وقتی کتاب تاریخ را ورق میزنیم صفحات آن انباشته از تبعیض نژادی، جنسیتی، سنی، طبقاتی و در یک کلام تبعیض بین قدرتمند و ضعیف، است. در طول تاریخ مردان و زنان بسیارى براى برقراری عدالت و مساوات مبارزه کرده و مىکنند اما متاسفانه جز در مواردی انگشت شمار موفقیتی حتی نسبی حاصل نشده است. آیا هنگامهی آن نرسیده که چشمها را بشوئیم و جور دیگر دیدن را تجربه کنیم؟ چرا که گاهی زمان ایجاب میکند جور دیگر دیدن اجتناب ناپذیر گردد…چرا در کشورهای توسعه یافته به نویسندهای آنقدر بها میدهند که ملقب به عنوان غول ادبیات میشوند و از راه فروش شاید حتی یک اثر! یک شبه به موقعیت، شهرت و ثروت صد ساله چنگ میاندازند و ثروتهایشان برابر با ثروت اجدادی ملکههایشان میگردد اما در کشور ما نویسندهای اگر وصل به سیستمی قدرتمند و اسپانسری قوی باشد و زیاد شانس بیاورد کتابش به چاپ بیستم و سیام بکشد آن هم در صورت بسیار خوشبینانه! که حتی در این صورت عوایدی آن نصیب ناشر و کتابفروش میگردد و تنها دود چراغ خوری و کم سویی چشم برای نویسنده فلک زده باقی میماند. واقعاً چرا …؟ چرا در کشور ما جای یک جایزهی مگس برنزی! معادل خرس طلایی برای نویسندگان و روزنامه نگاران خالی است؟ چرا در سایه سار برخی اغراضات صحنه قلم کم فروغ یا خالی گشته است؟ افسوس که بعضی قلمهای آگاه و پرشور هنوز که هنوز است در این عرصه اجازه حضور پر رنگ ندارند یا در سایر پس زمینههای بی ربط به قلم فرسایی میپردازند و …مدعیالعموم کف بر لب آورده بود و با خشم و خشونتی بی پایان مرا متهم به بخل و غرض ورزی مینمود. یک لحظه یکی از افراد هیئتمنصفه سریعاً به پا خاست و فریاد برآورد: این یاغی گستاخ را به دریا بیندازید تا خوراک کوسههای اقیانوس شود! و درس عبرتی برای دیگران باشد تا در کاری که به آنها مربوط نیست دخالت نکنند. هنوز جملهاش به پایان نرسیده بود که غولها به طرفم حملهور شدند. با فریاد و استغاثههای خود از خواب پریدم و شنیدم که خانواده آراز با هلهله و شادی میگفتند: تولد… تولد…تولدت مبـــــــارک!
انشاالله سیصد ساله شوی آراز…
نوشته شده توسط admin در سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۶:۰۵ ق.ظ