قهوه ی سرد
آرمیتا معنوی خواه
وقتی لیوان کاغذی قهوه را از فروشنده دکه گرفتم توجهم به مردی که کیسهی بزرگی را بر دوش داشت، جلب شد.
کمی از قهوه را خوردم. اندکی بعد دوباره به او نگاه کردم. موهای ژولیدهای داشت که گویی سالهاست شانهای به آن نزده است.
پوشاکش ژنده بود و شلوار و تیشرتش سبز تیره که در اثر گرد و غبار به رنگ زرد متمایل گشته بود. پوستش بسیار تیره بود و تنها روشنایی سفیدی چشمش در آن جسم تیره و خاکی دیده میشد. احساسم، اندوه، خشم، گله، نمیدانستم کدام مانند رایحه در وجودم پراکنده شده است.
ولی نگاه افسوس بار مرد به تبلیغات تلویزیون که مضمون آن زیباییهای طبیعت بود، قطعا غم بود. گمان میکردم علت اندوهی که در دل وی جوانه زده بود، نداشتن یک تلویزیون کوچک با کیفیت بودهاست؛ آنقدر به مرد جوان خیره شده بودم که رهگذران با تعجب نگاهم را دنبال و همراه من مرد را تماشا میکردند.
تعجب آنها از نگاه عمیق من به جوان محتاج بود؛ برخی هم زیر چشمی نگاهی میانداختند و به راه خود ادامه میدادند؛ بعضی هم بانفرت به مرد غمگین چشم میدوختند.
دلیل خشم آنها ترس فرزندانشان بود و باور داشتند که وی به اینجا تعلق ندارد؛ عدهای هم با گلهمندی زیر لب سخن میگفتند که چرا این مرد جوان، جوانی خود را برای جمع کردن زباله صرف میکند؟! برخی از رهگذران با اندوه در گوش همراه خود پچپچ میکردند که به وی مقداری اسکناس بدهند.
طنین صدایی بلند همراه با دود خاکستری گوشها و نگاه مرا به خود جلب کرد؛ مردی میانسال که کت و شلواری طوسی بر تن داشت درحال بیرون آمدن از خودرو گران قیمت مجلل خود بود.
او هیکلی درشت و پوستی سفید داشت؛ و گویی خود را با گچ نقاشی کرده بود. مرد حین خروج از خودرو گرانقیمت خود بود؛ که ناگهان با درنگی توجه او هم به مردجوان کم جثه جلب شد. او مانند دیگر رهگذران نبود؛ هر چند نه من او را میشناختم و نه او مرا میشناخت ولی از پوشش و داشتههایش میشد فهمید که شخصی بسیار ثروتمند و متمول است.
با خود گفتم: پس او میتواند به جوان نیازمند یاری دهد؛ در حالی که لبخند ملیحی را بر لبهایم دعوت میکردم با چیزی که دیده بودم از دعوت خود پشیمان شدم. او پس از نگاهی کوتاه و گذرا به مرد جوان، بیخیال راه خود را به سمت بانک مجاور فروشگاه پوشاک بچهگانه ( که احتمالا مخصوص کودکان و نوزادان بود ) پیمود و رفت.
وقتی دیدم با خیره شدن به مرد ژندهپوش، نه تنها کمکی به او نمیکنم؛ بلکه توجه جمعی از رهگذران نیز به دلیل نگاه طولانی من به او جلب شده است. همانطور که قهوه را در انگشتان خود اسیر کرده بودم دکه قهوه فروشی را ترک کردم. درحالیکه نگاهم به زمین سرد و سخت گره خورده بود؛ لرزشی از کیف به بدنم انتقال یافت باعث وقفهام شد.
از لرزش کیفم متوجه گوشی که با مصیبت خریده بودم شده و قهوه را بین انگشتان شست و اشاره خود سپردم و همراه با دست دیگرم دکمهی کیف خردلیم را باز کردم و گوشیم را از بین مخلفات کیفم پیدا کردم و بدون نگاه به صفحهی گوشی و کسی که با من تماس گرفته است؛ گوشی را لمس و سراسیمه آن دستگاه را به گوش خود رساندم وصدای نژنده مادر در گوشم طنین انداخت.
» الو « » الو آتوسا دخترم!، کی میای خونه؟ « همانطور که گوشی را به شانه و گوش خود امانت میدادم و در تلاش برای بستن دکمهی کیف خود بودم گفتم: » دارم میام، داشتم قهوه میگرفتم اتفاقی که نیفتاده؟« مادر با همان آوای اندوهناک گفت: » نه، اتفاقی نیفتاده، تو حالت خوبه؟ رفتی دنبال کارت؟ « » خب راستش نه، ولی …. «درحال ادامه دادن جملهی خود بودم که سر راه توجهم به همان مرد میانسال که در حال بیرون آمدن از بانک بود، جلب شد؛ گوشی را آهسته به دست خود سپردم و شانه زجرکش خود را ول کردم؛ مرد پاکت کوچک قهوهای را در دستان خود گرفته بود به سمت همان جوان خیره به تبلیغات تلویزیون پشت ویترین قدم بر میداشت؛ دلم جسمم را کنترل کرده، تذکر داد سر جای خود بمانم و دو مرد متضاد را تماشا کنم. همانطور که داشتم با تیزبینی به اعمال آن دو نگاه میکردم، به مادرم گفتم: » ماما! ببخشید، من بهت بعدا زنگ میزنم. « مادرم سریع و نگران گفت: » چی شده؟اتفاقی افتاد؟« با تن صدای آهسته گفتم: » نه مامان چیزی نشده، من بهت زنگ میزنم حله؟ خدانگهدار؟« درحالیکه هنوز گوشی بین انگشتان و گوشم دربند بود و هنوز نگاهم را از آن دو مرد نگرفته بودم همزمان سعی میکردم زیاد توجه بقیه را نیز جلب نکنم؛ ولی با چیزی که دیدم لبخند را به لبهایم بدون پشیمانی دعوت کردم.
مرد میانسال پول را از پاکت قهوه ای خارج میکرد و به سمت مرد جوان میرفت؛ مرد جوان همراه با کیسه ی بزرگی که زبالهها آن را پر کرده بودند، ناگهان گامی به سمت عقب بر داشت؛ اضطراب او را میتوانستم از حالت چشمانش تشخیص دهم؛ شاید مرد جوان همان چیزی را حدس زده بود که من فکر میکردم تشخیصم درست بود؛ مرد میانسال و دولتمند به نزدیکی و یک قدمی مرد جوان رسید؛ صدای خودروها و همهمه رهگذران اجازه نمیداد چیزی بشنوم، ولی از حرکات و رفتار آن دو مرد میشد فهمید چه میگویند؛ وقتی مرد میانسال پول را کف دست جوان گذاشت؛ اندکی ایستاد خوش و بشی کرد، لبخندی زد و برگشت.
در حین برگشتن مرا دید که داشتم آنها را تماشا می کردم با دیدن من از آنسوی خیابان لبخند گرمی بر لبانش نشست؛ سپس به همان خودرویی که ورود آن برای مرد جوان و دل من خیر بود، رفت.
جوان محتاج از فروشگاه صوتی تصویری دور شد و به سمت دکهی بستنی فروشی که کنار خیابان واقع شده بود شتابان رفت و یک بستنی در رنگهای قهوه ای و سفید خرید و بدون معطلی کامش را که تا کنون شاید حلاوت و شیرینی نچشیده بود شیرین کرد و اجازه داد از مخلوط شیر و شکر و …..لذت ببرد.
لبخند ملیح هنوز لبهای مرا ترک نکرده بود پس با همان لبخند، قهوهای که شاهد صحنه بود را نوشیدم ؛ به راه خود ادامه دادم و اجازه دادم باد، مشتاقانه از موهای خرماییم طلب پایکوبی کند.
نوشته شده توسط admin در سه شنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۸:۲۴ ق.ظ