دسترسی نامشروع خواص به منابع ملی موجب انفعال فرهنگی جمعی میشود
علیرضا جباری دارستانی
گروه فرهنگی: بحران هویت اجتماعی را نباید چیز عجیب و غریبی در نظر گرفت؛ اینکه من در خیابان شهرم راه میروم و تعلق و حساسیتی به فضای شهر، مبلمان شهری، مردمان آن، اخلاق اجتماعی رایج در آن و… ندارم، بخش انفکاکناپذیری از بحران هویت اجتماعی است. به عبارت روشنتر شخصی که خود را از شهرش، مدیران آن، ساختار ادارة آن، تغییرات و اتفاقاتی که هرروزه در آن رخ میدهد، جدا و منفصل میبیند، در حوزة هویت اجتماعی با مسئله مواجه است. این مسئله زمانی برجسته و از این رو بحرانی میشود که سطوح مختلف فرهنگ عمومی را درنوردد و به انفعالی فراگیر منجر شود که در آن بود و نبود بسیاری از ساختارها و سوژهها برای مردمان یک جامعه علیالسویه باشد. این وضعیت کموبیش و در مواردی حتی به شکل حاد خود در سطح جوامع شهرنشین ایران کاملا قابل مشاهده است.
در شکلهای جدید جامعهسازی در دوران موسوم به »مدرن« قرار بر این بوده که کنش سوژهها بر مبنای عقلانیت اجتماعی، بیشترین نقش و سهم را در تحولات اجتماعی داشته باشد و از این طریق ساختارها بر مبنای نوعی اندیشه و کنش انتقادی بهروز و کارآمد شوند. نوید چنین فعلیتی را ما حدود ۴۰ سال پیش در جریان وقوع انقلاب اسلامی دیدیم و فضای حاکم بر آن هم، همین وعده را به کنشگران آن انقلاب از هر طیفی میداد. بدینترتیب این وعده و فعلیت کنشمندانه، نقطه غایی دورانی در نظر گرفته شده بود که در سرآغازش، روابط عقلانی-اخلاقی و مشارکتهای اجتماعی فعالانهای را شاهد بودیم، اما حالا به نظر میرسد با وضعیتی مواجه شدهایم که نهتنها از آن آغاز، نشانی ندارد، بلکه به بیتفاوتیهای اجتماعی و دخیل ندانستن »خود« در ساختار عقلانی جامعه منجر شده است که هویت اجتماعی آدمیان را با بحران مواجه کرده است! چه شد که بسیاری از سوژههای عقلانی-اخلاقی با حداکثر مشارکت اجتماعی بعد از گذشت ۴۰ سال خود را تنها، جداافتاده، طردشده، غیرموثر نسبت به سیستمی میبینند که خودشان تولیدکننده و شکلدهنده به آن بودهاند؟
در این وضعیت احساس عمومی این است که شرایط موجود به جای اینکه توسط »ما« به عنوان »سوژههای اجتماعی-سیاسی« مدیریت شود و وجوه مختلفش با دخالت مستقیم یا غیرمستقیم ما شکل مطلوب خود را پیدا کند، برعکس، این شرایط و موقعیتها بودهاند که در حال مدیریت کردن »ما« است. تداوم این شکل »مدیریت کردن«، در حالی که بدواً قرار بوده»مدیریت شود«، سوژههای اجتماعی را به وضعیتی منفعل، بیتفاوت، جداافتاده و طردشده نسبت به شرایط رسانده و کلیت جامعه را با فقدان یک سرمایه اجتماعی تاثیرگذار مواجه کرده است.
در این زمینه، رشداتمیزه شدن افراد در جامعه کاملا قابل تشخیص و توجیه است. امروزه کمتر افرادی در جوامع شهرنشین ایران پیدا میشوند که منافع شخصی خود را به خاطر منافع جمعی و اجتماعی نادیده بگیرند و رشد و ارتقای فرهنگ عمومی برایشان اولویت بیشتری نسبت به رشد و پیشرفت شخصی داشته باشد.
رعایت قوانین و مقررات در فضای عمومی بیشتر به دلیل ترس یا اجتناب از جریمه و تاوان صورت میگیرد و نه به عنوان وظیفهای جمعی برای بهوبد کیفیت حیات اجتماعی و عمومی. مثلا بستن کمربندایمنی در ماشینها یا گذاشتن کلاه ایمنی بر سر برای موتورسوارها، عموما فقط وقتی رعایت میشود که در معرض دید پلیس و مامور اجرای قانون باشد. حتی احترام به چراغ قرمز سر چهارراهها، چه برای سوارهها و چه پیادهها ضرورتی درونی نشده است و رعایت آن صرفا وقتی خطرناک یا مستلزم جریمه باشد، انجام میگیرد! اینها همه نمونههایی از فقدان احساس تعلق، تعهد و مشارکت فعال نسبت به جامعه و فضای عمومی و اجتماعی است. احساسی که در صورت عمق یافتن، سطوح بالاتری را هم درگیر میکند و مثلا به فساد و دسترسی نامشروع به منابع عمومی توسط اشخاص منجر میشود. این فضای رهاشده که در آن پیوند معناداری میان سوژهها و ساختار و مدیریت کلان اجتماعی وجود ندارد، میتواند مدیریت جامعه در آینده را با فقدان جبرانناپذیر سرمایه اجتماعی روبرو میکند و فضا را به سمت نوعی تقابل رادیکال میان سطوح و طبقات مختلف جامعه و عرصه سیاست براند.
بدین ترتیب به نظر میرسد بحرانهای فرهنگ عمومی ما، پیامد نوعی انفصال و جدایی میان »سیستم با کنشگران«، میان »ساختار با سوژهها« و به تعبیری میان »دنیای بیرون با دنیای درون« است که »هویت اجتماعی« را شدیداً مورد آسیب قرار داده است. فرایند این جدا شدن قطعا از یک سو به مسائل سیاسی و امنیتی ارتباط دارد، ولی از چند سوی دیگر به رشد ناموزون عقلانیت، آنهم عقلانیت ابزاری در سطوح مختلف حوزههای دوگانه مذکور، باعث چنین وضعیتی شده است. امروزه عقلانیت ابزاری رشدیافته در عموم نظامهای برساخته شده در کشور ما به حدی فربه شده که نقش و کارکرد هویتساز سوژه را به حداقل رسانده است و از این جهت کارکرد کنش فرهنگی-سیاسی آنها در مقام عناصر انتقادی برای حیات جامعه را از بین برده است. به عبارت دیگر، از میان دو مولفهی تجدد، «عقلانیت» (در شکل متاخر و ابزاری آن) و «سوژهمحوری»، دومی با تجاوز اولی، تحلیل رفته، شدیداً نحیف شده و نشانههای یک بحران هویتی را بروز داده است.
بحران کنونی به دنبال جدایی و شکاف میان حیات عمومی(بیرونی) و حیات خصوصی(درونی)، هم زندگی روزمره را دوقطبی کرده، هم هویت شهروندان را. در چنین فضایی، تسلط در فضای عمومی با دولتمردان و مسئولان نهادی و سازمانی و فعالان فرهنگی هنری مرتبط با این نهادها بوده و فضای خصوصی هم به شکلی وادادهشده در اختیار هر یک از شهروندان است تا در آن علیرغم تعمیق بخشیدن به انفعالشان، تا دلشان میخواهد به مصرف آنچه که دلشان میخواهد برسند و خوش باشند! در همین شرایط است که ما در دل این دوقطبی نامبارک، از یک سو با نوعی از فضای خصوصی مبتنی بر اباحه طرفیم که در صورت تعمیق بیشتر آن، نتیجهای جز به قهقرا رفتن فرهنگ عمومی نخواهیم داشت؛ و از سوی دیگر با نوعی اباحه در فضای عمومی-دولتی مواجهایم که شدیدا بیکارکرد، بیخاصیت، ناکارآمد، نمایشی و در موارد بسیاری فاسد است.
در جوامعی که در آن قدرتمندان و صاحبان نفوذ و سرمایه، در یک سو و عامة مردم در سوی دیگر، در جهانهای جداگانه به سر میبرند، شکاف، دوگانگیها و تضاهای فرهنگی و هویتی روز به روز عمیق و عمیقتر میشود و سردرگمیها به انفعالی طبقاتی دامن میزند که تحقق یک مدینه و جامعه شهری را دچار اختلال میکند. امروز دیگر نمیتوان کتمان کرد که جهان و اجزای آن، عمیقتر از هر زمان دیگری، میان دو قطب بالادستان، که در آن ابزارگرایی قدرتمند «عقل» حکمفرماست، و پاییندستان، که اسیر اضطراب هویت ازدسترفت? خویشاند، دو پاره شده است و در این بین انفکاک معنایی مبتنی بر مفاهمه، شکاف فرهنگی و هویتی بیش از هر چیز باید مد نظر قرار بگیرد.
رسانههای رسمی ایرانی در چنین فضایی مشغول کار هستند؛ فضایی که اثرگذاری آنها را به حداقل رسانده و علیرغم «کم» دیده شدن، با مشکل فهمیده نشدن مواجه هستند. مسئولانی هم که این رسانهها را پر کردهاند کم و بیش چنین وضعی دارند، کم دیده و شنیده و خواده میشوند و با وجود دیده و شنیده شدن هم فهمیده نمیشوند. مخاطب ناخودآگاه شکاف میان جهان خود با جهان مسئولی که در فلان رسانه در حال سخن گفتن یا پرزنت کردن فعالیتهای نهادش است را درک میکند و چه بسا برای سخنان ایراد شده، پوزخندی هم حواله کند!
در شکلهای جدید جامعهسازی در دوران موسوم به »مدرن« قرار بر این بوده که کنش سوژهها بر مبنای عقلانیت اجتماعی، بیشترین نقش و سهم را در تحولات اجتماعی داشته باشد و از این طریق ساختارها بر مبنای نوعی اندیشه و کنش انتقادی بهروز و کارآمد شوند. نوید چنین فعلیتی را ما حدود ۴۰ سال پیش در جریان وقوع انقلاب اسلامی دیدیم و فضای حاکم بر آن هم، همین وعده را به کنشگران آن انقلاب از هر طیفی میداد. بدینترتیب این وعده و فعلیت کنشمندانه، نقطه غایی دورانی در نظر گرفته شده بود که در سرآغازش، روابط عقلانی-اخلاقی و مشارکتهای اجتماعی فعالانهای را شاهد بودیم، اما حالا به نظر میرسد با وضعیتی مواجه شدهایم که نهتنها از آن آغاز، نشانی ندارد، بلکه به بیتفاوتیهای اجتماعی و دخیل ندانستن »خود« در ساختار عقلانی جامعه منجر شده است که هویت اجتماعی آدمیان را با بحران مواجه کرده است! چه شد که بسیاری از سوژههای عقلانی-اخلاقی با حداکثر مشارکت اجتماعی بعد از گذشت ۴۰ سال خود را تنها، جداافتاده، طردشده، غیرموثر نسبت به سیستمی میبینند که خودشان تولیدکننده و شکلدهنده به آن بودهاند؟
اینکه عقلانیت ابزاری موجود خواهد توانست بر جریان موجود کاملا سوار شود، یا اینکه سوژهها با خودآگاهی خود، جریان را منحرف خواهند کرد، اصلا مشخص نیست؛ چیزی که باید پذیرفته شود این است که تعامل عقلانیت و سوژه ضروری است، هر چند آن عقلانیت یا سوژهها کج و معوج باشند. چون با وجود هر قدرتی که عقل ابزاری بواسطه خویش بر سوژهها اعمال کند، در نهایت سوژه منحلشدنی نیست و جریان تاریخ بر مبنای خودآگاهی و عقلانیت سوژهها پیش خواهد رفت. تاریخ نشان داده که سوژهْ موجودیت خود را در جنگ علیه همان قدرتهای تحمیلشده به نام »عقل« تثبیت میکند و گسترش بیحد و مرز دخالت قدرتهای نهادی و سازمانی در زندگی، زمانی مقابل? کنشگرانة آدمیان را ایجاب مینماید و از این طریق سوژه را از یکی شدن با مصنوعاتش، از محو شدن در ساختارهای برساختة عقل ابزاری و اضمحلال هویت رهایی میبخشد.
به همین دلیل باید بیتفاوتی فرهنگی-اجتماعی کنونی را در بستر تاریخ و جریان رو به جلوی آن فهم کرد و آینده آن را به شکلینگرانکننده جدی گرفت. به هر حال «در همیشه بر یک پاشنه نمیچرخد» و انفعالات جمعی ممکن است دچار تحول شده و بذر فعالیت و فعلیتی را بپروراند که دیگر چارچوبهای عقلانی را برنتابند، و چارچوبی تماما هیجانی را شکل دهند.
امروزه مهاجرتهای زیاد از کشور، دو قطبی شدن جامعه و عموم فضاهای فرهنگی و اجتماعی، شکاف میان حیایت عمومی و خصوصی، رشد روزافزون نمایش و اباحه، هجرت فراگیر کنشگران از فضای حقیقی به فضای مجازی، ناامیدی از بهبود وضعیت کنونی توسعه که محصول نهادها و سیاستهای اقتصادی و صنعتی در ایران بودهاند و … بخشی از نشانههای بحران اجتماعی و هویتی مبتنی بر انفعال عامه در ایران است که آینده را نگرانکننده کرده است.
در این شرایط، مسئله این است که چگونه میتوان حیات اجتماعی و فرهنگ اصیل عمومی در ایران را، که وضعیتی کم و بیش بحرانی دارد و محصول تنافر میان ابزار و معنا، میان ساختار و سوژه و میان راه و مقصد است، دوباره بازآفرید؟ به نظر میرسد این امر مستلزم آن است که پای مفهوم سوژة شخصی کنشگر و گزینشگر فردی را بیش از پیش به میان آورد و اهمیت او را در حوزههای فرهنگی و اجتماعی مورد تأکید دوباره قرار داد. باید واقف بود که عقلانیت حقیقی که ضامن توسعه واقعی است، اتفاقا محصول از بین بردن حاکمیت »عقل ابزاری« در همه سطوح و محصول گفتوگوی فعال میان عقل مشترک و سوژة آگاه است؛ باید دانست که در غیاب عقل، سوژه گرفتار تباهی میشود و در غیاب سوژه، عقل به ابزار قدرت بدل میشود.
به گزارش آرازآذربایجان به نقل از مهر ، تاریخ به ما میگوید که در همین صد سال گذشته، ما هم »دیکتاتوری عقل« را دیدهایم و هم »تباهیهای تمامیتخواهانة سوژه« را؛ بر همین اساس ما شدیداً نیازمند همزیستی »عقل« و »سوژه« در ساختار عقلایی یک حیات فرهنگی هستیم؛ ساختاری که مسئولان و نخبگان و عامه مردم در آن نقش و کارکردی کاملا برابر دارند.
AraZazarbaiijan.farhangi@gmail.com
نوشته شده توسط admin در پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۲۴ ق.ظ