میم مثل مادر، سین مثل سنگ صبور

میم مثل مادر، سین مثل سنگ صبور

گروه گزارش:اگر صلابت کلام مادران شهدا را بشنوی، بی اختیار این سخن حضرت زینب (س) در برابرت مجسم می شود که: »ما رایت الا جمیلا«.
به گزارش آرازآذربایجان به نقل از اروم نیوز؛هیاهوی زیارت قبور شهدا در میان رهگذران، رفت و آمد خانواده‌های شهدا و دیدار با شهیدشان و از همه مهم‌تر حضور نَفَس معنوی شهدا همگی پنج شنبه‌های این جغرافیا را به قطعه‌ای از بهشت مبدل ساخته است.وقتی پای صحبت مادران شهدا می‌نشینی همان چند دقیقه اول می‌فهمی که جنس صبری که خداوند به آنها عطا کرده، متفاوت است با سایر کسانی که عزیزی را از دست داده‌اند. می‌فهمی که صبرشان برکه ای از دریای صبر زینبی است. حال اگر صلابت کلام این مادران را بشنوی، بی اختیار این سخن حضرت زینب سلام الله علیها در برابرت مجسم می شود که»ما رایت الا جمیلا«.یکی از این هزاران مادر شهید، مادر شهید حسن دار نهال است، وی وقتی از پسر شهیدش تعریف می کند، اشک چشمانش را فرا می_گیرد.این مادر شهید در حالی که دستانش می لرزد به خبرنگار اروم نیوز می گوید: پسرم حسن ۱۹ ساله بود که در سال ۶۲ در منطقه سرو شهید شده است.وی از نحوه شهادت فرزندش می گوید: حسن بدست دموکرات اسیر شد، دو ماه آنجا زیر شکنجه بود و بعد از تحمل شکنجه های فراوان تیر بارانش کردند و جنازه اش را به ارومیه فرستادند.یکم تیر ماه همان زمان بود که با منزل ما تماس گرفتند و به من گفتند که خواهرت با ماشین تصادف کرده است اما وقتی خواهرم با من تماس گرفت فهمیدم که اتفاقی افتاده و همه از من پنهان می کنند. خواهرم به من گفت که تو در نزد مادرم فاطمه سربلند شده ای، چون پسرت حسن شهید شده است.وقتی خبر شهادت فرزندم را شنیدم بی اختیار زانوهایم سست شد، ناراحت شده بودم ولی اصلا باور نمی شد که پسرم دیگر در این دنیا نیست، حتی الان که چندین سال گذشته هنوز باور ندارم.
*پیکر پاک پسرم با اینکه خونی بود اما می خندید
وقتی می خواستم به دیدن پیکر پاک پسرم برم همه گریه می کردند، اما به وجود چنین پسری که جان خویش را در راه دفاع از میهن فدا کرده بود،افتخار می کردم. روی صورتش را با پرچم ایران پوشانده بودند، پرچم را کنار زده و دیدم تمام صورتش خونین است.از پشت گوشش او را بوسیدم و گفتم که اجرت با امام حسین و از او شفاعت خواستم.پیکر پاکش آنقدر معصوم بود که گویی دائماً به رویت لبخند می زند.او از دوران بچگی عاشق شهادت بود و همیشه در روی بعضی از برگه ها می نوشت: شهید حسن دارنهال.مادر شهید دانهال در ادامه می گوید: امیدوارم ملت با صداقت تمام در تمامی عرصه ها حضور فعال داشته باشند تا یاد و نام شهدا همیشه پایدار باشد و شهدا هم از داشتن مردم غیور به خود ببالند.
*مادر شهیدان پاکجو: خمپاره پیکر یکی از فرزندان شهیدم را تکه تکه کرده بود
مادر شهیدان پاکجو نیز یکی دیگر از هزاران مادر صبور این مرز و بوم است که خبرنگار اروم نیوز با وی به گفت و گو نشست.
در و دیوار خانه این مادر شهید بوی دو برادر را می دهد هنوز هوای جبهه دارد ، هر جا که سرت را بگردانی خواهی دید این دو برادر را که انگار زنده اند و رو به سمت تو دارند ، روی طاقچه داخل کمد ، دیوار و هر جا که می شود دید عکس یادگار دوبرادر است در کنار پدر و مادر…
مادر کنج خانه آرام نشسته، به احترام بلند می شود اما قامت خمیده اش داد می زند که دیر آمده ایم، خیلی دیر، آنقدر دیر که مادر توان حرکت ندارد و حواسش سر جایش نیست ، آنقدر دیر که بسیاری از این مادران با خاطرات فرزندانشان در بستر خاک آرمیده اند.مادر تند و سریع از خاطرات جبهه و جنگ می گوید و حتی خاطرات انقلاب، انگار همه را بارها ازبر کرده! می گوید اسد در زمان انقلاب اعلامیه پخش می کرد و در حین درس خواندن کتابخانه ای برپا کرد و در آنجا کلاس های قرآنی نیز دایر کرده بود و آموزش می داد.پس از شروع جنگ اسد به جبهه رفت و در آن سالها تا مدتها من نان می پختم و اسد نان ها را به جبهه می برد.آخرین باری که به جبهه رفت خوب یادم است تازه خانه خریده بودیم ، آمد و تمام خانه را گشت و رو به من کرد و گفت مادر حیاط خانه را یا سیمانکاری کنید و یا موزائیک کنید من اینبار شاید دیگر نیایم ، رفت و پنج روز بعد در ۲۲ خرداد ۱۳۶۲ خبر شهادتش را دادند ، مادر آنقدر شوکه شده بود که ناخودآگاه پس از شنیدن از دست دادن پسرش سرش را محکم به دیوار کوبیده و چشمش به شدت آسیب دید که هنوز هم می توان ردپای آن روز را بر چشم مادر دید ، یک چشم مادر هنوز هم کم بیناست.
*پسرم وقتی شهید شد تازه ۱۰ روز بود که داماد شده بود
اسد وقتی شهید شد تازه ۱۰ روز بود که داماد شده بود ،همان زمان که می خواستم آستین بالا بزنم به من گفت مادر من می دانم که شهید می شوم ولی باز هر طور شما مصلحت بدانید وی من به حرفهایش گوش ندادم و اسد را داماد کردم.قربانعلی، زمانی که می خواست به جبهه برود سنش کم بود و او را نمی بردند ، آمد و با التماس به من گفت مادر تو را به خدا مرا جبهه نمی برند بیا و پادرمیانی کن تا مرا هم ببرند ، رفتم و با مسئولان حرف زدم تا قربانعلی به جبهه رفت.بعد از مدتی مجروح شده بود و از ناحیه پا آسیب دیده بود و پایش پلاتین گذاشتند ولی بعد از مدتی رفته بودم بازار که برگشتم و دیدم همه می گویند قربانعلی رفت ، با خودم گفتم مگر می شود؟ قربانعلی جانباز است مجروح است. رفتم و دم در سپاه نشستم میدانستم ساعت ۳ بعداظهر کاروانهای جبهه به راه می افتند صبر کردم ساعت ۳ قربانعلی را دیدم آمد و از من حلالیت گرفت و گفت مادر نمی توانم صبر کنم باید بروم ، رفت و مدتی بعد در ۲۷ تیر ۶۷ شهید شد.در بیمارستان برای چشمم بستری بودم که در خواب دیدم چندین خانم با چادر سفید وارد اتاق شدند و گفتند قربانعلی شهید شده است.به هر قیمتی که شده از بیمارستان بیرون آمدم ، نمی گذاشتند ولی گفتم باید بروم ، رفتم پیش پسر برادرم و گفتم قربانعلی شهید شده من می روم سردشت ، اصرار پشت اصرار ولی پسر برادرم قبول نمی کرد ولی در نهایت از مقاومت ناامید شد و گفت که قربانعلی شهید شده و جنازه اش اینجاست، رفتم و جنازه را دیدم ، خمپاره به سینه اش خورده بود و جنازه تکه تکه شده بود.از آن به بعد همیشه جنازه قربانعلی را برای همه تعریف می کردم بعد از چند سال قربانعلی به خوابم آمد و گفت مادر اینقدر برای همه تعریف نکن که سینه قربانعلی را خمپاره دریده ، مرا امام حسین شفا داده است.
*باز هم اگر لازم باشد فرزندانم را فدای انقلاب و امام می کنم
آخرین سوال را از مادر دو شهید پرسیدم ، اگر به گذشته باز میگشتید باز هم پسرانت را می فرستادی؟و در کمال ناباوری مادر مطمئن است که این کار را انجام میداد و دوباره پسرانش را به جبهه می فرستاد و جالب اینجاست که می گوید حتی اگر دوباره جنگ شود دوپسر دیگرش را نیز به جبهه می فرستد.

نوشته شده توسط admin در شنبه, ۰۵ مهر ۱۳۹۳ ساعت ۶:۲۹ ق.ظ

دیدگاه


دو + 8 =