اختصاصي آراز آذربايجان//

مومنی که جان برسرعهد الست نهاد

مومنی که جان برسرعهد الست نهاد

قسمت سوم
زهرا فروتن
گروه¬ ایثاروشهادت: ایشان برای تمام کارها،جدا”ازجان مایه می¬گذاشتند وخواب واستراحت و تفریح را بخاطر خدمتگزاری بیش_تر برخود حرام کرده بودند .
او به تمام معنا ، تندیس عدالت و خدمت بی_ریا بود . با وجود این به گفته سر دبیر هفته نامه خوی ، این شهید بزرگوار از چاپ عکس و شرح خدماتش در رسانه ها ، ابا داشت و ناراحت می_شد و اعتراض می کرد .
بارها گفته بود من برای خدا کار می کنم ، نه چاپ عکس و تفضیلات .
بارها او را برای خدمت در مرکز استان و تهران دعوت کرده بودند ؛ ولی نپذیرفته بود .
مدیریت قوی و توانمند ، از ویژگی های بارز ایشان بود .
همین خصلت موجب شده بود تا بتوانند امور مختلف را با درایت و تدبیر تمام در زمان واحد به بهترین وجه به انجام برسانند و در کنار این همه کار و مسئولیت ، به دیگر مسئولین نیز بنا به درخواست آنها ، مشاوره و رهنمود می_دادند و دلسوزانه دنبال حل مسایل و مشکلات دیگران نیز بودند و هیچ گاه نمی گفتند این کار به من مربوط نیست .
من یقین دارم که ایشان در همه کارها ، قطعا ” قصد قربت داشتند و درست به همین دلیل هم خداوند تبارک و تعالی یاری شان می کرد و هیچ گاه به بن بست نمی رسید .
بعد از شهادت ایشان برای تهیه کلیپ به خانواده محترم شهید مراجعه کردم و عکس و تقدیر نامه و یادداشت و …. خواستم که همسر محترم ایشان بزرگوارانه همکاری کردند و با وجود این که عزادار بودند و در شرایط سخت روحی قرار داشتند ، آلبوم ، تقدیرنامه های متعدد و … را نشانم دادند که بسیاری از آن ها برای من جالب بود .
در بین آن ها قطعه شعری نظر مرا جلب کرد که نویسنده آن یک زندانی بود که بعد از طی دوره محکومیتش ، خطاب به دادستان عادل ، مردمی و با خدا ، احساس خود را به شرح زیر در قالب شعر بیان کرده بود :
شب به سر آمد که به داد و به حق / دادستانی و ستانی تو حق
شیوه مولا چو به پیش رهت / فرق نباشد به گدا یا شهت
من که به سهم خود از این ماجرا/ راضی ام از دست قضا زین سرا
گر ز دلم عشق هویدا شده/ کین همه رحمت ز تو پیدا شده
دست علی همرهت ای مرد حق /کن مددی بلکه رسیدم به حق
مضمون شعر نشان می داد که زندانی کاملا احساس می کند نه تنها مجازاتش عادلانه است بلکه از رفتار انسانی و پر مهر و عطوفت دادستان حق طلب و عدالت محور متاثر شده و به دامن حق و حقیقت و مولا علی (ع) پناه برده است چرا که عدالت و قاطعیت و در عین حال مهر و محبت پدرانه و برادرانه دادستان خداجو و خیرخواه ، ریشه در رفتار مراد و مقتدایش مولا علی ( ع ) داشت و بدین گونه بود که رفتار و منش آن شهید خدایی در دل و جان دیگران و حتی زندانیان و محکومانش چنان تاثیر عمیقی بر جای گذاشت .
خاطره ای دیگر در رابطه با عدالت آن بزرگوار دارم ؛ در آخرین جلسه مجمع خیرین دانشگاه ساز که چهار روز قبل از شهادت ایشان تشکیل شده بود مقرر شد ، بنده به عنوان عضو مجمع صورت جلسه های آن را بنویسم ولی ایشان بلافاصله در مقام دفاع فرمودند ، هر جلسه یکی از شما صورت جلسه ها را تنظیم کند و این امر نشان از روحیه عدالت جوی ایشان داشت .
در بازدیدی که دانشجویان رشته حقوق به همراه آقای دادستان و بنده از محل زندان ها داشتیم ، آن جا از نزدیک دیدم که چگونه ایشان با زندانیان خود رابطه عاطفی و صمیمانه داشتند و با وجود این که علیه همه آن ها حکم داده بودند خدا را شاهد می گیرم که زندانیان پروانه وار دورش می گشتند و دوستش داشتند .
یادم هست از بین آن ها فردی بود که محکوم به اعدام شده بود ولی در تجلیل از دادستان داد سخن می داد و آن عزیز سفر کرده نیز مرتب کلامش را قطع می کرد و اجازه ستایش و تعریف نمی داد .
اینها همه از رفتار انسانی و اخلاق کریمانه آن شهید حق و عدالت حکایت داشت که مثل یک انسان کامل ، شخصیت چند بعدی داشتند و در کنار صدور حکم قانونی و عادلانه و قاطعانه رفتار انسانی و کریمانه ایشان ، این چنین دل و جان زندانیان را متاثر ساخته بود .
رافت و عطوفت و رحمت و کرامت این مرد الهی به قدری بود که نقل می کنند ، در مناسبت_های مختلف از جمله شب عید و شب یلدا برای زندانیان و حتی خانواده های آنان هدیه تهیه می کرد و به در منازل آن ها می برد و اغلب خود هزینه زندگی بسیاری از آن ها را تامین می_کرد .
بنده در اثنای مراسم ترحیم این شهید عزیز با اقشار مختلف برخورد و صحبت و مراوده داشتم و از سر کنجکاوی و برای شناخت بیش تر این عزیز از دست رفته ، پای صحبت و خاطرات آن_ها می نشستم .
یکی از آن ها از زبان دیگری نقل می کرد که به عنوان مجرم دستگیر می شود و بعد از محاکمه محکوم به زندان می شود ولی برای التماس و اظهار ندامت و … پیش دادستان شهید حاجی قلیزاده می رود و وضیعت زندگی و حال و روز خود را توضیح می دهد که معتاد هستم و خانواده_ام مرا ترک کرده اند و الآن هم محکوم به زندان شده ام و کار درست و حسابی هم ندارم و … مرحوم حاجی قلیزاده به وی می گوید اگر قول بدهی اعتیاد را ترک کنی ، من هم قول می دهم همه این مشکلات تو را حل کنم ، کار برایت پیدا کنم و خانواده ات را به کانون خانواده بازگردانم . آن مرد تاکید می کند که همسرش از دست کارهای او عاصی شده و حاضر به بازگشت و زندگی با وی نیست که شهید حاجی قلیزاده مجددا تاکید می کند تو ترک کن ، من بقیه کار ها را درست می کنم . فرد یاد شده از خدا خواسته درمرکز” عین الحیات” زیر نظر دادستان ، ترک اعتیاد می کند بعد از مدتی کوتاه در همان محل از طرف دادستان مردمی، صاحب شغلی می شود و با همراهی ایشان برای بازگرداندن همسر و فرزندان خود ، عازم منزل پدر زن می گردد .
در آن جا دادستان دلسوز ، خودش شروع به صحبت می کند و به همسر و بستگانش قول می_دهد که آن مرد دیگر سراغ اعتیاد نمی رود سرش به سنگ خورده و متنبه شده و … ولی زن زیر بار نمی رود و می گوید شما نمی دانید من از دست این آقا چی کشیدم و دیگر حاضر نیستم با او زندگی کنم ؛ ولی دادستان خیرخواه اصرار و حتی التماس می کند که من خودم ضمانتش را می کنم .
سرانجام با تدبیر این مرد خدا این خانواده از متلاشی شدن نجات می یابد .
مورد دیگری بود که در هفته اول شهادت مرحوم دادستان ، یکی از آشنایان بنده شاهد عینی آن بود .
نقل می کرد که سوار تاکسی بود ، راننده تاکسی با چشم گریان در سوگ دادستان مظلوم ضجه می زد .
یکی از مسافران تاکسی از راننده سوال می کند شهید با شما چه نسبتی داشت که این چنین بی_تابی می کنی و راننده تعریف می کند که دادستان شهید حق پدری و برادری برگردن وی دارد ، چرا که تمام زندگی اش را مدیون اوست و سپس ماجرا را چنین بازگو می کند :
بیکار بودم ؛ روزی دختر کوچکم از من بستنی خواست ولی به قدری وضع مالی من خراب بود که نتوانستم برایش تهیه کنم .
از سر ناچاری و نداری و بدبختی ۲۰ هزار تومان قرض گرفتم و مخفیانه به خرید و فروش مشروبات الکلی پرداختم تا عاقبت دستگیر و محکوم به زندان شدم .
در دادسرا از سوی دادستان شهید توبیخ و سرزنش شدم که این چه کاری است که می کنی ؟ و من گفتم بیکارم و درآمد ندارم و از سر درماندگی پولی قرض کردم و راه خطا رفتم … ایشان که درماندگی مرا دید گفت اگر کاری نشانت بدهم ، انجام می دهی ؟ با خوشحالی گفتم چرا که نه ؟
آنگاه دست در جیب خود برد و پولی مقابلم گذاشت و گفت: این سرمایه اولیه برای خرید وسایل دست فروشی است ( ارابه و سایر لوازم ) با این پول خرید می کنی و در فلان محل ( جایش را هم مشخص کردند ) دست فروشی می کنی و زندگیت را تامین می کنی ، هر مشکلی هم داشتی به خود من مراجعه می کنی و من هم عصر ها به آن محل سر می زنم و کنترل می کنم ببینم سرکار هستی یا نه ؟
می گفت من پول را برداشتم و به آقای دادستان قول مساعد دادم و رفتم و شروع به لبوفروشی کردم و ایشان هر روز عصر برای تشویق به من سر می زد و سلامی می کرد و مختصر لبویی به اندازه بند انگشت برمی داشت و دو سه هزار تومان پول می گذاشت و می رفت .
اصرار می کردم حالا که پولش را پرداخت می_کنید لااقل اجازه بدهید لبو بکشم برای خانواده ببرید ولی قبول نمی کردند و می گفتند همین مقدار کافی است .
می گفت بعد از مدتی دست فروشی کار و بارم رونق گرفت و من خودم صاحب سرمایه شدم تاکسی خریدم و الان به جای دست فروشی رانندگی می کنم و خانواده ام نیز راضی هستند .
سومین مورد را یکی از همکاران دانشگاهی بنده از زبان یک بنده خدایی نقل می کرد . می_گفت ، پسرش عاشق دختری بوده ولی چون بیکار بود ، خانواده دختر موافقت نمی کردند تا این که دختر و پسر توافقی فرار می کنند ؛ خانواده دختر تهدید کنان در به در دنبال پسر می گردند تا حالی از او بگیرند و دختر را نیز برگردانند و از سوی دیگر خانواده پسر نیز ندار بوده و آهی در بساط نداشته تا زندگی عروس را تامین نماید .
از سر ناچاری پدر داماد پیش دادستان حاجی قلیزاده می رود و ماجرا را نقل می کند و از ایشان خواهش می کند که پا در میانی بکنند تا بدون درگیری دختر را تحویل خانواده اش بدهند . دادستان لبخندی می زند و می پرسد فقط به خاطر نداری می خواهید این عروسی سر نگیرد ؟ و جواب می شنود بله ! می گویند شما آدرس منزل تان را بدهید من شب به خانه شما می آیم تا در این مورد صحبت کنیم .
می گفت ، شب هنگام ، ساعت یازده و نیم ( به خاطر آبرو داری و این که همسایه ها متوجه نشوند دیر هنگام آمدند ) ، آقای دادستان با کلی خرید لوازم عروسی ، حتی سری طلا و جواهرات عروس ، میوه و شیرینی و پول و… منزل ما آمدند .
پدر داماد اظهار می کند آقای دادستان خانواده عروس قبول نمی کنند و دنبال درگیری و دعوا هستند و تهدید کرده اند ولی دادستان خیرخواه و مردمی اظهار می دارند که باقی کار و راضی کردن آن ها هم با من و فردای آن روز به همراه پدر داماد روانه خانه عروس می شوند و خودشان از طرف خانواده داماد صحبت می کنند ولی آن ها زیر بار نمی روند و معتقدند که داماد بیکار است و ما دختر به آدم بیکار نمی دهیم تا اینکه آقای دادستان پیدا کردن کار را هم تقبل می کنند و بلافاصله تلفنی از طریق مدیر یکی از ادارات برای داماد کاری دست و پا می کنند و نهایتا این ازدواج با خوبی و خوشی و بدون دعوا و درگیری سر می گیرد و دو دلداده به هم می رسند .

نوشته شده توسط admin در دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۶:۰۰ ق.ظ

دیدگاه


1 + هشت =