فرهنگ و ادبیات مدیون هنر ترجمه
محمد معماریان
گروه فرهنگی : حوزه ترجمه در وضعیت عجیبی بهسر میبرد: کار ترجمه انجام میشود درحالیکه اکثر نظریههای زبانشناسی پیرامون امکانپذیری آن تردید دارند.
دانشجویان علاقهمند به حرفه مترجمی، عمل ترجمه را آموزش میبینند و در همین حال نظریههای زبانشناسیای به آنها تدریس میشود که منکر امکانپذیری این کار هستند. این پارادوکس، دنیای آکادمیک را مشوش نمیکند. در آزمون کسب گواهینامه شاید از متقاضیان بخواهند که توضیح دهند نظریههای زبانشناسی چطور میتوانند به مترجمان مشغول به کار کمک کنند. حوزه ترجمه از معیارهای خوشتعریف و عینی برای ارزیابی کارهای ترجمهشده برخوردار نیست و روششناسیای هم ندارد که مترجم را در پیشهاش یاری کند.
دیدگاه فراگیر این است که ترجمه هیچگاه نمیتواند کامل یعنی دقیق باشد. ترجمههای شلخته، شاهدی بر این دیدگاه هستند. بااینحال، ترجمه در کل تاریخ انجام میشده تا اطلاعات و دانش را از مرزهای زبانی عبور دهد و تا نیمه قرن بیستم با هیچگونه بیاعتمادی جدی مواجه نبوده است. بهواسطه پدیده ترجمههای کاری فراوان روزمره و رویکرد شکاکیت به پویایی و روایی این ترجمهها، مناقشه حلنشدهای در بطن این حرفه وجود دارد. هدف این نوشتار، توضیح این مناقشه است. اعتقاد اکثر پژوهشگران معاصر که مدعیاند وجود ترجمه دلالت بر یک پارادوکس دارد، مناقشه میان نظریهها و عمل ترجمه را حفظ و تشدید میکند. برای دانشپژوهان شکاک همین بس است که ترجمه در عمل ممکن و در نظر غیرممکن باشد چون نمیتوان منکر وجود عمل ترجمه شد، تنها راهحل این پارادوکس آن است که امکانناپذیری نظری ترجمه را رد کرده و یک مبنای نظری برای امکانپذیری ترجمه ارائه دهیم. بیاعتمادی به ترجمه، مولود یک نگاه مخدوش به ماهیت زبان است؛ نگاهی که با امکانپذیری ترجمه ناسازگاری دارد. این نگاه مخدوش میگوید که زبان، مقدم بر واقعیت است (منظورم از »واقعیت« آن دنیای بیرونی و ادراکپذیر است) و مدعی است که کلمات، مقدم بر مدلولشان هستند. تقدم زبان بر واقعیت را دو زبانشناس آمریکایی یعنی »ادوارد ساپیر« و »بنجامین لی وُرف« در اوایل قرن بیستم طرحبندی کردند که اکنون به نام نظریه ساپیر – وُرف میشناسیم. وُرف این نظریه را چنین جمعبندی میکند: زبانشناسان دریافتهاند که نظام زیربنایی زبانشناختی (یا به بیان دیگر: دستور زبان) در هر زبان صرفا ابزار بازتولیدکننده برای بیان ایدهها نیست بلکه فینفسه ایدهها را شکل میدهد… طرحبندی ایدهها یک فرآیند مستقل و دقیقا عقلایی به معنای قدیم آن نیست بلکه بخشی از یک دستور زبان خاص است و در دستور زبانهای مختلف بیش یا کم فرق دارد… دنیا در جریان جهاننِمایی از ادراکات ارائه میشود که ذهنهایمان باید آن را ساماندهی کند و این کار عمدتا از طریق نظامهای زبانشناختی موجود در ذهنهایمان انجام میشود. ما طبیعت را کالبدشکافی میکنیم، آن را در قالب مفاهیم سامان میدهیم و معنا را مطابق دلخواهمان نسبت میدهیم، عمدتا به این دلیل که همگی طرفهای یک توافق برای ساماندهی آن به این شیوه هستیم… ما هرگز امکان حرفزدن نداریم مگر آنکه تسلیم آن [نظام] ساماندهی و دستهبندی دادهها شویم که این توافق به آن حکم میکند. این حقیقت برای علم مدرن اهمیت زیادی دارد چون به این معناست که هیچ فردی نمیتواند طبیعت را آزادانه و با بیطرفی مطلق توصیف کند بلکه به شیوههای تفسیری خاصی محدود است». درحالحاضر، در حلقههای دانشپژوهان، نظریه ساپیر-وُرف را افراطی قلمداد میکنند اما به رد بنیادین آن هم اعتقادی ندارند. نظریه ساپیر- وُرف محصول فلسفه مدرن و بهویژه فلسفه »امانوئل کانت«است. میان فلسفه کانت و این ایده که زبان به ادراکات فرد از دنیا شکل میدهد، پیوندی وجود دارد. بنا به فلسفه کانت، آگاهی فرد است که دنیای بیرونی را خلق میکند:»دنیایی که انسانها ادراک کرده و به آن میپردازند، دنیای پدیدارها، یک مخلوق انسانی و محصول مکانیسمهای بنیادینی است که در ذات ساختار آگاهی بشر قرار دارند«. ویلهلم فونهامبلت، دانشپژوه قرن نوزدهم آلمان، فلسفه کانت را روی زبان پیاده کرد. فونهامبلت مدعی است »زبان واقعا آموخته نمیشود (و یقینا آموزش داده نمیشود) بلکه درون خویشتن با فرآیندهایی که بیشتر شبیه بلوغ هستند تا یادگیری، توسعه مییابد.« این دیدگاه بر پایه آن ایده در فلسفه کانت است که میگوید ساختار درونی ذهن بشر، تصویری از دنیای بیرونی میسازد که مستقل از چیستی دنیای بیرونی است. فونهامبلت به تلویح میگوید که کلمات، مخلوق آن ساختار درونیاند و نتیجه میگیرد که زبان، مقدم بر اُبژههایی است که توصیف میکند: زیست انسان کنار اُبژههایش عمدتا (یا از آنجا که احساسات و کنشهای او وابسته به ادراکاتش هستند میتوان گفت منحصرا) به همان شکلی که زبان برای او بازنمایی میکند… هر زبان یک حلقه جادویی دور کسانی میکشد که به آن متعلق هستند؛ حلقهای که راه گریزی از آن نیست. این ایده که زبان درون فرد و مستقل از تجربه بیرونی خلق شده، امکان آنکه دنیای بیرونی منبع مشترک تمامی زبانهاست را رد میکند اما پذیرش منبع مشترک تمامی زبانها، لاجرم زیربنای هر تلاشی برای تبیین امکانپذیری ترجمه است. چامسکی پیشنهاد میدهد مبنای مشترک همه زبانها، آواشناسی و معناشناسی جهانشمول است و نتیجه میگیرد برخی اُبژههای خاص اندیشه و روحیه بشر بالذات در تمامی زبانها یکسان هستند. تا حد اطلاع من، چامسکی این ایده را جهت تبیین امکانپذیری ترجمه مطرح نکرده است. ولی ایدههایی هم در نقطه مقابل مطرح شدهاند. یوجین نیدا، زبانشناس آمریکایی اصرار داشت تجربه بیرونی بهواقع منبع مشترک همه زبانهاست.کلمات نیز ابزار بازنمایی مفاهیم در یک زبان هستند. در این دیدگاه، نفس وجود ترجمه، شاهدی بر این حقیقت است. اگر هیچ واقعیت عینیای وجود نداشت، هیچ مفهوم مشابهی هم نبود که با نمادهای کلامی متفاوت ابراز شود. لذا هیچ مشابهتی میان محتوای زبانهای متفاوت وجود نداشت و ترجمهای هم در کار نبود. ترجمه، انتقال دانش مفهومی از یک زبان به زبان دیگر است. به بیان دیگر، ترجمه، انتقال یک مجموعه از نمادهای نشاندهنده مفاهیم به یک مجموعه دیگر از نمادهای نشاندهنده همان مفاهیم است. این دیدگاه از آن رو ترجمه را امکانپذیر میداند که معتقد است مفاهیم، مدلولهای خاص و مشخصی در واقعیت دارند. حتی اگر یک کلمه خاص و مفهومی که نماینده آن است در یک زبان وجود داشته باشد و در دیگری نه، آن مدلولی که این کلمه و مفهوم نمایندهاش هستند در واقعیت وجود دارد و در ترجمه با یک عبارت توصیفی یا واژهسازی میتوان به آن دلالت داد. زبان، ابزاری است که واقعیت را توصیف میکند و بهاینترتیب میتواند و باید گسترش یابد تا اُبژههای تازه کشف یا ابداعشده در واقعیت را شامل شود.
مسئله تفاوتهای سبکی و ضمنی میان زبانها نقش چندان بنیادینی نزد آنهایی ندارد که به ادعای امکانپذیری ترجمه شک دارند. سبک زبان، همان کارکردی را دارد که ادویه روی غذا دارد. زبان، بدون مزه اصطلاحها و جلوههای آواییاش قطعا بیطراوت و کسالتبار میشود اما اینها فینفسه هیچ کارکرد مفهومیای ندارند بلکه فقط ادویهای هستند که فینفسه فاقد ارزش غذاییاند. مثلا اصطلاح »لباست رو درنیار« در یک زبان معادل مفهومی »زیاد عصبانی نشو« است که شکل اصطلاحی آن هیچ ربطی به درآوردن لباس ندارد.نگاه شکاک به ترجمه مدعی است که زبان، نه توصیفگر بلکه خالق واقعیت است و هر زبان هم واقعیت خاص خود را خلق میکند اما شواهدی که برای حمایت از این دیدگاه مطرح شدهاند، عمدتا از مسائل و مشکلات ترجمه میان زبانهای مدرن و بدوی بودهاند. بهعنوان نمونه، ارنست کاسیر مینویسد که یکی از قبایل سرخپوست آمریکای مرکزی باور داشتند هم کشاورزی و هم رقص آیینی موجب رشد محصولات کشاورزی میشوند و لذا هر دو عمل مشابه هستند. بنابراین اهالی این قبیله فقط یک واژه برای »کار« و »رقص« داشتهاند و این واقعیت موجب میشود ترجمه این مفاهیم از زبان آنها به انگلیسی یا برعکس غیرممکن باشد. به گزارش آرازآذربایجان به نقل از سرپوش،با توجه به واقعیت میتوان این مشکل را حل کرد: کار و رقص قابل تفکیک از همدیگرند چون یکی نیستند. تفاوتهای آنها را ساده میتوان ادراک کرد.
نوشته شده توسط admin در یکشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۶:۴۷ ق.ظ