گزارشي توصيفي خبري از روزگار بازنشستگان در آستانه سالروز خانواده و تکريم بازنشستگان
صنوبران، سنگ صبور سالخوردگان
حمید حوزوی
گروه گزارش: تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی، اگه منو… و بعد شنیدن خشخش برگهای خزانزده در زیر پای رهگذران. به ناگاه خود را در میان پارک کودک شهر مییابی. کودکان شهر بر وسایل ورزشی که از آنها بوی مدرنیته به مشام میرسد سوارند و گاه مادران و پدران؛ خجالت زده و با اکراه، آنان را در بازی همراهی میکنند.
در عجبم از والدین این شهر، که چرا گریزان از وسایل ورزشی طراحی شده برای سن بزرگسالان، دلخوش از شادمانی فرزندان خود بیهیچ توجهی به خویشتن خویش، تنها چند ساعتی را به نظاره بازی کودکان خویش در پارک میگذرانند.
آن طرف تر، پیرمردان و سالخوردگان، یک در میان، بر روی نیمکتهای فلزی پارک به دوردستها خیره ماندهاند برخی از آنان مشغول خواندن بریدهای از یک روزنامه هستند و برخی دیگر تسبیح میچرخانند و زیر لب ذکر میگویند و در همسایگی همین نیمکتها جوانانی هستند که بیتوجه به همسایگان سالمند، لحظهای از گوشیهای تلفن همراه خود غافل نمیشوند، گاه یک ساعت و یا بیشتر بیامان مشغول ارسال پیام کوتاه و گاهی دیگر عمر عزیز خویش را صرف درد دلهای بیسرانجام عاشقانه و معاشقههای زودگذر میکنند. ناخودآگاه با دیدن این تصاویر، سؤالاتی در ذهنم ایجاد میشود که چرا با وجود دیوار به دیواری همسایگیمان، از هم بیگانهایم!؟ چرا به زعم خود، جوانان مدرن و امروزی نمیخواهند جوانان دیروز را که بازنشستگان پارک نشین امروزاند را ببینند و چه رسد که بخواهند همدل و هم صحبت روزهای تنهاییشان باشند!؟ و هنوز و همچنان، اما و اماهای بسیاری در ذهنم باقی است؛ چرا بازنشستگان گرم و سرد چشیده روزگار، که اکنون با داشتن کارنامه ۳۰ سال فعالیت پرافتخار، مهر بازنشستگی بر هویت آنان حک شده است نمیتوانند به اندازه یک گوشی تلفن بیجان و آفریده دست و ذهن بشر، برای جوانان جذاب و خواستنی باشند!؟ بار این گناه »بیگانگی«، باید بر روی دوش چه کسی سنگینی کند؟ بازنشستگان، جوانان و یا عوامل اجتماعی و محیطی هستند که به این مشکل دامن میزنند؟ جوانان امروز را چه شده است که بیشرمانه و بیتوجه به ریشسفیدی پدران خویش، در مقابل آنان قد علم میکنند و بیمحابا و جسورانه، درک و پذیرفتن حرفها و خواستههایی نسنجیده، غیر منطقی و گاه حتی غیر اخلاقی و شرعی طلب میکنند؟ چرا حاصل زندگی پرتلاش برخی از پدران دیروز، که پایبند به تعالیم و آموزههای دینی و سنتی بودند داشتن فرزندانی اینچنین پرتوقع، بیکار و خالی از یک سر سوزن اعتقاد ایمان و غیرت است؟ و چرا… این دغدغه دلی برای دقایقی ذهنم را به خود مشغول میکند. انگیزه آمدنم به این پارک، کالبد شکافی این درد همهگیر نیست؛ جراحی این درد، نیازمند عزم ملی است. اینجا آمدهام که چون سروها و صنوبرهای پارک، سنگ صبوری بازنشستگان را تجربه کنم، دیدن روز مناسبت بازنشستگی در تقویم، تنها جرقهای برای نگاشتن در ذهنم ایجاد کرده است و دیگر هیچ…
بر نزدیکترین نیمکت به حوض و فوارههای کم جان، پیرمردی کت و شلواری، تنها نشسته است وی بی توجه به اتقافات دور و بر خویش چانهاش را بر روی عصایش تکیه داده و بی هیچ پلک زدنی، به رقص آب و نور خیره مانده است او را با حس زیبایش تنها میگذارم. کمی پیشتر میآیم، گروهی از میانسالان و سالخوردگان گرداگرد هم در حال گپ و گفتوگو با هماند، به محض ورودم به جمعشان، ساده و صمیمی مرا میپذیرند و شنیدن عنوان خبرنگار، آنان را به مشارکت در گفتگو ترغیب میکند. از انگیزهام در خصوص انتخاب این سوژه میپرسند و من بیهیچ مکثی، میگویم: »آمدهام که شاید بتوانم روایتگر پررنگی دیروز و انزوای امروزتان باشم!« بغض راه گلویم را میبندند، سکوت حزنانگیزی به فاصله چند ثانیه، فضای جمع صمیمی را تحت تأثیر قرار میدهد یکی از آنان که از بقیه، منطقیتر به نظر میرسد رشته کلام را در دست میگیرد: بازنشته یکی از ادارات دولتی هستم،۳۰ سال تمام، صبح کله سحر تا غروب آفتاب، بی ثانیهای وقت دزدی، برای کسب یک لقمه نان جان کندم و روز را به شب رساندم، اما ماحصل آن همه دلسوزی و تعهد چیست؟ اینکه اکنون در پارک بنشینم و غبطهخوار آن ثانیههای از دست رفته باشم، وی در ادامه میگوید: حسرتخوار عمر از دست رفته جوانیام هستم که میتوانستم ننشینم و خود را اسیر میزهای چوبی نکنم، اما نشستم و اکنون که میخواهم بدوم به من میگویند که باید بنشینی که بازنشستهای! دبیر بازنشسته صحبتهای وی را در میانه مکث کوتاه وی، این چنین ادامه میدهد: نه، اصلاً از سابقه فعالیتی خود پشیمان نیستم و غصه نمیخورم، اما وقتی میبینم سهم بازنشستگان در سیاستگذاریها تخصیص اعتبارات و اعطای امتیازهای مالی و معنوی، تنها به ثبت رساندن یک روز به همین نام در تقویم کشوری است دلم میگیرد و این موضوع برایم درد آور است.
وی در ادامه با لحنی انتقادی اضافه کرد: این روز باید سرآغاز خوشهچینی و بهرهمندی جامعه از حاصل سالها فعالیت اجتماعی فرد بازنشسته باشد، این که جامعه بخواهد به میمنت چنین روزی، بازنشسته را بر صدر بنشاند و از آنان مشاوره و ارائه طریق طلب نماید که همانا آنان گنجینهای از آموختهها و تجربیات ناب هستند در ادامه، بازنشسته رنجور و مبتلا به بیماری دیسک کمر و نوسانات قلبی درد دلش را این چنین آغاز میکند: اغلب ما اوج جوانی و توانمندی خود را در پشت میز های ادارات دولتی گذراندیم و با تمام وجود، تمام هم و غم خویش را برای ارتقاء و آبادانی ایلام و ایران عزیزمان در طبق اخلاص گذاشتیم و اکنون که به پیری رسیدهایم و نیازمند یاری و توجه اجتماع و ارگانهای دولتی هستیم دریغ از یک قدردانی خشک و خالی. تا که میخواهم از مشکلات او بپرسم خود ادامه میدهد: به پیری رسیدهایم و به تبع، نیازمند مراقبتهای پزشکی و معالجات دورهای درمانی هستیم، اما حقوق ناچیز و محدود از یک سو و توقعات و بیکاری رو به افزایش فرزندان نوجوان و جوان، ما را ناگزیر به انتخاب گزینه از خودگذشتگی اجباری میسازد. این حکایت بازنشستگان این دیار است که نه از جوانی خود حضی بردهاند و حال نیز که به سن بازنشستگی رسیدهاند دندان بر جگر خونین میفشارند و خود بر درد ناشی از تنگدستی و شرم از خانواده، قدرت خرید پایین و بیمهری مسؤلین مرتبط، یکه و تنها در درون خویش بیصدا میگریند و… بازنشسته فرهنگی ضمن تأکید بر حقیقت تلخ میزان رشد نرخ گرانی در جامعه گفت: امید ما این است که مسؤلان استانی و مقامات ارشد کشوری بتوانند به درمان این درد دست یابند که در غیر این صورت، مشکلات معیشتی این قشر بیشتر خواهد شد.به دور و برم نیم نگاهی میاندازم. دیگر خبری از جست و خیز و بازیهای کودکانه بچهها نیست. دوست ندارم که با یک خداحافظی معمولی آنان را ترک کنم و از دیگر سو یافتن و بیان جملهای که بر دل آنها بنشیند و خستگی سالها تلاش و کوشش را از تن آنها به در کند بسیار سخت است: »آستانه تحمل و امیدواریتان، تحسین برانگیز است! هر چند جامعه، شما را بازنشسته مینامد اما کلامتان لبریز بارش مداوم حرفهای تازه است! به من اجازه دهید که صادقانه و بیتملق، دست دعایی به سوی آسمان برکشم: ای پناهگاه بیپناهان! به ما قدردانی از خدمتگزاران راستین را بیاموز و به ما بیاموز که شأن آنان را بیتوجه به مقتضیان زمان و مکان، آن گونه که بوده و هست ارج نهیم.« بزرگ مردان بازنشسته و پارک گفتوگویشان را به اجبار تنگی وقت، ترک میکنم و با خود این جمله را زمزمه میکنم: آیا برای زمانی کوتاه توانستم برای آنان نقش صنوبران پارک را بازی کنم!؟ و دعایی از ته دل: خدایا! اگر نمیتوانیم مرهمی بر دل دردمند بازنشستگان باشیم لااقل به صنوبریمان، راضی شو! اما مگر نه این که سرو و صنوبری بودن هم، لیاقت میخواهد؟ این طور نیست!؟
نوشته شده توسط admin در چهارشنبه, ۰۱ آبان ۱۳۹۲ ساعت ۷:۳۹ ق.ظ