شاهزاده طلسم شده

شاهزاده طلسم شده

فاطمه شیخ علیزاده
گروه فرهنگی:روزی در یک سرزمین زیبا یک ملک و شاه مهربونی زندگی می¬کرد و به مردم حکومت می¬کرد.حاکم این سرزمین بزرگ تا آن زمان صاحب فرزندی نشده بود و در آرزوی این بود که خداوند بزرگ و متعال به آن ها یک فرزند نیکو عطا کند.
سرانجام روزی خداوند بزرگ خواسته ی آنان را برآورده کرد و به شاه و ملکه اش دختری هدیه داد که خیلی هم زیبا بود.موهایش همانند پرکلاغ سیاه و چشمانش همانند چشمان آهو زیبا و تنش همانند برف سفید و نامش فرشته بود.
همه از زیبایی او به ذوق می آمدند و او را دوست می¬داشتند.ساکنان آن سرزمین به خاطر هدیه ی با ارزش خداوند جشن بزرگی را به راه انداختند و همه ی مردم در آن جشن دعوت شده بودند.همه غرق در شادی بودند.چراغ های که در شب می درخشیدند همچو ماه همه جا را زیبا کرده بود.ستاره ها از دل آسمان برآن جشن می¬تابیدند و همه غرق در شادی بودند.
در این هنگام ناگهان غباری آسمان را فرا گرفت،ستاره ها نور خود را از دست دادند و تمام چراغ های روشن خاموش شدند.همه فریاد می زدند و ترس همه جا را فرا گرفته بود.ناگهان جادوگری در میان جشن ظاهر شد و به طرف شاهزاده ی کوچیک (فرشته )حرکت کرد.
ملکه و شاه ه سربازان خود دستور دادند که جلوی جاوگر را بگیرند. اما جادوگر بدجنس و پر قدرت سربازان را از بین برد و با قدرت خود شاهزاده کوچولو رو به غولی زشت تبدیل کرد و خودش از آن سرزمین فرار کرد.
همه ی مردم و وزیران قصر از شاهزاده کوچولو می¬ترسیدند و می¬گفتند که قدم این شاهزاده شوم است و به همین دلیل به شاه و ملکه اش گفتند که باید شاهزاده را از بین ببرند.
شاه دیگر نسبت به دخترش که تبدیل به غول شده بود علاقه ای نداشت و تصمیم گرفت که دخترش را از بین ببرد.ملکه از تصمیم شاه با خبر شد و چون دخترش را دوست داشت دلش نمی¬خواست که او را بکشد.به همین دلیل شبانه از قصر خارج شد و دختر طلسم شده اش را در داخل سبدی گذاشت و به کنار رودخانه ای رفت و شاهزاده کوچولوی طلسم شده را در داخل سبدی گذاشت و به رودخانه انداخت و خود اشک ریزان به قصر برگشت.
روزها می¬گذشت و ملکه روز به روز غمگین و غمگین تر می¬شد.نه چیزی می¬خورد و نه چیزی می¬نوشید.مدت¬ها بعد ملکه به خاطر غم دخترش جان خود را ازدست داد.
بعد از مرگ ملکه شاه بسیار غمگین شد و اوضاع سرزمین روز به روز آشفته تر شد.شاه نیز از غم همسرش عقل و هوش خود را از دست داد و بعد از چند ماه مریضی جان خود را از دست داد.بعد از مرگ شاه،شاه دیگری که بسیار فقیر بود جای او را گرفت.اما نتوانست از عهده ی سرزمین برآید.مردم آن سرزمین روز به روز فقیرتر شدند . روزی شد که همه ی آنان جان خود را از دست دادند.و بعد از مدتی آن سرزمین باشکوه نیز نابود شد.شاهزاده ی طلسم شده به جنگلی رسید که در آن حیوانات بسیار زیادی زندگی می¬کردند.آهویی در آن جنگل مشغول بازی با بچه های خود بود که برای نوشیدن آب به سمت رودخانه رفت و کودکی را دید که در ظاهر غول بود. از ترس جیغ بلندی کشید و همه ی دوستان آهو به سمت رودخانه رفتند.وقتی شاهزاده ی کوچولو را طلسم شده را دیدند با خود می¬گفتند :این دیگه چیه؟ و می¬گفتند که باید آن را از بین ببریم.چون اگه بزرگ بشود ما دیگر توان مقابله با او را نخواهیم داشت.
حیوانات جنگل از طرفی شاهزاده کوچولو را دوست داشتند و از طرفی هم نمی¬خواستند به او آسیبی برسانند.
بنابراین تصمیم گرفتند او را به دورترین جای جنگل که حتی نور خورشید هم به آنجا نمی¬تابد ببرند تا دست حیوانات جنگل به او نرسد.روزها گذشت و شاهزاده ی طلسم شده ما بزرگ شد.حیوانات جنگل همگی از او می¬ترسیدند.وقتی در میان حیوانات جنگل قدم میزد همه از او ترس داشتند.و او را با سنگ میزدند.غول نیز ناراحت می¬شد.و به خانه اش می_آمد و شروع به گریه کردن می¬کرد.با این حال که او یک غول بود،اما دلش مثل خورشید صاف و مهربون بود.به خاطر همین بود که وقتی حیوانات جنگل او را اذیت می¬کردند ،او از آنان کینه به دل نمی¬گرفت.
روزی شکارچیان به جنگل آمدند و قصد شکار حیوانات را داشتند.ومی¬خواستند که جنگل را به آتش بکشند.
شاهزاده ی کوچولو که از نقشه ی آنان باخبر شده بود سریع به سمت حیوانات جنگل رفت تا از خطری که آنان را تهدید میکرد جلوگیری کند و آنان را با خبر کند.ولی وقتی به جنگل رسید،هیچکدام از حیوانات به او اجازه ی سخن گفتن را ندادند و همه از او فرار کردند.یک روز بعد شکارچیان آهو و خرگوشی را به دام انداختند و فریاد می¬زدند و کمک میخ¬واستند.در این هنگام شاهزاده ی طلسم شده از راه رسید و به نجات آن ها رفت و آنان را از دام شکارچیان نجات داد و شکارچیان را نابود کرد.
حیوانات همگی خوشحال شدند و شاهزاده را بغل کردند و دیگر از او نترسیدند.حتی جنگل نیز از کار او خوشحال شد و به دستور خدا او را از حالت غول بودن نجات داد و تبدیل به حالت اول،که یک فرشته ی بسیار دوست داشتنی بود کرد.
او دیگر غول نبود.حیوانات جنگل همگی او را دوست میداشتند.همگی به شاهزاده ی زیبا خیره شده بودند.در این هنگام خدای مهربون همه ی حیوانات جنگل را به انسان هایی زیبا تبدیل کرد و به آن قصری که نابود شده بود برگشتند و با کمک شاهزاده همگی در آسایش کامل زندگی کردند.شاهزاده نیز بعد از مدتی ملکه ی مهربونی برای آن سرزمین شد…

نوشته شده توسط admin در چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۶:۱۲ ق.ظ

دیدگاه


نُه + = 18