سیری در آداب وارزش های از یاد رفته مکتبخانه
قسمت اول
گروه فرهنگی:مکتبخانههای قدیم پایههای مدارس امروزی هستند. اگرچه بین مکتب و مدرسه فاصله زیادی است و این فاصله ماهیت این دو را بکلی از هم تفکیک می کند، اما ریشههای مدرسه¬های امروزی به نحوی در مکتبخانههای از یاد رفته دیروز است و شناخت این ریشهها، شناخت شاخه بزرگی ازفرهنگ گذشته ماست. مکتبخانه تا دو سه نسل پیش تنها کانون آموزش اجتماعی بود، از این رو مجموعهای از حال و هوای جامعه و آداب و سنتهای اجدادی ما در آن منعکس بود. سیری در رسوم و ارزشهای مکتبخانه از دیدگاههای بسیاری میتواند ثمربخش و هم پرجاذبه باشد.مکتبخانه در ازمنهای نه چندان دور درولایات و قصبات وحتی آبادی¬های دورافتاده دایر بود. این کانونهای عجیب و در عین حال جالب برای خود آئین ویژهای داشت و در بعضی مناطق مسجد نامیده می شد. مسجد یا مکتبخانه در هر مکانی میتوانست پیدایش یابد: در گوشه یک مسجد قدیمی و کوچک، یا حیاطی در جوار آن… و چه بسا در زیر چند سقف بی قواره که قبلاً دکان یا حجره بود… مکتبخانه از وسایل و مقدورات تحصیلی، فقط فضای مسقفی داشت که شاگردان را از گرما و سرما و باد و باران حفظ میکرد. چند حصیر یا نمد مندرس کف مکتب را میپوشانید و شاید ضربالمثل معروف »حصیری بود و ملانصیری« که نوعی فقر و بیبرگی تمام عیار را توصیف میکند، برای توصیف مکتبخانههای قدیم بوجود آمده است. گرداننده یا مدیر مکتب را »آخوند« و یا »میرزا« میگفتند. او علاوه بر کار تدریس امور تحریری محل را از قبیل تنظیم قباله و اجارهنامه و اسناد ذمه و شرطی که آنروز »حجت« نامیده میشد به عهده داشت. و بعضاً اجرای عقد ازدواج و طلاق و یا خواندن صیغه برادری و خواهری از کارهای او بشمار میرفت.او گاه با نوشتن تعویذی »تب نوبه« میبست و برای بیسوادان محل نامه مینوشت و یا نامههای رسیده ایشان را میخواند. »میرزا« دستیاری داشت که او را »خلیفه« میگفتند و اجرائیات مکتب و احیاناً از قسمت تدریس و تعلیم خط بعهده او بود خلیفه مکتبدار را در وظایف متنوع و بیشمارش تا حدود توان یاری میداد.وسایل تحصیل:برای تحصیل غالباً شهریهای پرداخت نمیشد، چرا که گرفتن دستمزد برای تدریس از دید اعتقادی مردود بود. تنها مکتبداری که سمت یا عنوان مذهبی نداشت از این قاعده مستثنی بود و ضرورتهای معاشی او از راه مکتبداری فراهم میشد. هرکس که قصد تحصیل داشت، میبایستی تشکچه بیاورد و جای مناسبی را در مکتب آماده نشستن کند. همین که ساعت تعطیل میرسید، هرکس تشکچه خود را برای امان ماندن از دستبرد احتمالی، همراه خود به خانه برمیگرداند. علاوه براین دانشآموز خورجین کوچکی نیز از نوع جاجیم میآورد و کتاب و قلمدان و غذای خود را در آن جای میداد که در اصطلاح مکتب به »هیبه« معروف بود. این گویش یا اصطلاح، ناشناخته است و معلوم نیست که چه ریشهای دارد و با چه تحولی به این صورت درآمده، بهر صورت »هیبه«را مخصوصاً برای استفاده شاگردان مکتبخانه میبافتند و گاهی از نوع زمخت آن نعلبندها و بناها هم برای حمل و نقل وسایل و ابزار کار استفاده میکردند.
در فصل سرما سوخت مکتب را به نوبت یکی از شاگردان تأمین میکرد. گاهی که توافقی نبود هرکس منقل کوچکی مملو از آتش همراه میآورد و تا وقت درس از گرمای آن مدد میگرفت.
آن روزها بیشتر بخاری دیواری متداول بود و در انتهای محل مکتب در منظر آنان فروغ و روشنائی میداد و مرتباً هیزم یا تپاله آن بوسیله خلیفه یا شاگردان بزرگ جابجا میشد و همین که آتشی بدست میآمد، آنرا میکشیدند و در یک منقل فلزی یا سفالی پیش مکتبدار میگذاشتند. برای ورود به مکتب و ادامه یا شروع درس هیچ گونه قاعده سنی نبود. از یک کودک هفت ساله تا جوان سرآمد، میتوانست شاگرد مکتب باشد. همه اینها دورادور مکتب مینشستند و هریک به تنهایی با صدای بلند و آهنگ مخصوصی به تمرین و تکرار درس مشغول میشدند. اگر فردی ساکت بود و صدایش درنمیآمد، دلیل آن بود که او تکاهل میکند و علاقه به درس و تحصیل ندارد و ناگهانی چوب تنبیه آخوند یا خلیفه سزایش را کف دستش میگذاشت. تصور این صحنه که گروهی ناهمرنگ، هریک با لحنی و هرکدام مضمون جداگانهای را به آهنگ بلند در زیر سقف کوچکی میخواند، دشوار و در نهایت حیرتانگیز و خندهآور است. اما این نوع صحنهها، بهترین تصویر مکتبخانه است.
آخوند یا میرزا همچنان در آن محیط پر سر و صدا بدون احساس ناراحتی بکار روزمره مشغول بود و چه بسا به داشتن چنان بازار پرهیاهوی دانش مباهات میکرد.پیشدستی مکتبدار:همین که شاگردی برای اولین مرتبه وارد مکتب میشد، میرزا برای انکه او را متوجه طرز رفتار و کردار خود کند، او را احضار میکرد و با یک نگاه غیرعادی و شاید غضبالود اسم شخصی و نام پدرش را میپرسید و او را به اصطلاح امروزی از نظر روانشناسی میسنجید تا ببیند آیا آثار و علائم خونسردی و سرکشی در تازهوارد هست یا نه؟ اگر نسبت به تازهوارد احساس محبت نمیکرد، چوب تنبیه را از زیر زیرانداز پوستی خود بیرون میکشید و در ضمن نشان دادن آن، یکی دو ضربه تهدیدآمیز به کف مکتب میزد و میگفت: »بدان که اینجا را مکتب میگویند شرارت و فضولی را در اینجا راهی نیست، اگر دستت از پا خطا کند، با این چوب ناخنهایت را میریزم.« بیچاره شاگرد از همان ساعت اول غرق ترس و واهمهای زایل نشدنی میشد و مانند گنجشکی که اسیر گربه شده باشد، خود را میباخت.
در پستوی مکتب یا زیرزمین آن چوب و فلق در جای نیمه تاریکی دهنکجی میکرد. گاهی درهای ورودی مکتب را به دستور »میرزا« میبستند و شنجرهها را که مشرف به بازار یا معبری بود میانداختند و یکی از متخلفان سرسخت را به وسیله خلیفه و چند نفر از شاگردان بزرگ سال به فلق میبستند.
بستن در و پنجره برای این بود که از بیرون مکتب کسی به شفاعت نیاید و »میرزا« بتواند کیفری را که لازم است بدون مانع و مطابق خواسته خود اجرا کند. اعتقاد تربیتی عموماً بر مبنای نظر سعدی شیرازی بود که: »استاد و معلم چو بود بیآزار – خرسک بازند بچهها در بازار«.
تعاون بجای شهریه:شاگردان مکتب به تناسب سن و سال و مهارتشان علاوه بر درس، کارهای شخصی و خانوادگی آخوند را نیز روبراه میکردند. گندم او را آرد میکردند، هیزمش را میشستند، برفروبی پشتبامش را انجام میدادند و اگر برای زراعت و برداشت محصول او کمکی لازم بود به یاریاش میشتافتند. علاوه بر اینها هرچند گاه در فرصتهای مناسب، برای »میرزا« ولیمه میآوردند تا جبران حق تدریس او به عمل آید. خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک برای تأمین معاش میرزا درکار بودند.مکتبها را عموماً نام بخصوصی نبود.
در هر محل، مکتب به نام میرزائی که آنرا اداره میکرد، شهرت مییافت. مانند مکتب ملا رجبعلی یا مسجد میرزا محمدعلی. در مکتبخانه اولین کتابی که به دانشآموز میدادند »سه پاره« نام داشت و متضمن حروف الفبا به اشکال مختلف و قسمتی از سورههای کوچک قرآن بود و بدون اینکه اشکال حروف را برای او بنویسند. شاگردان را روی همین کتاب وادار به شناختن حروف میکردند و همین که برنامه شناخت حروف تمام شد، کلمات ساده را شروع به هجی مینمودند. هجی کردن آنقدر پیچیده و بغرنج بود که تقریر و بیان آن دشوار است.
نوشته شده توسط admin در یکشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۷:۰۴ ق.ظ