دستهایی کوچک اما به پهنای آسمان و نزدیک به خدا …
گروه اجتماعی:میخواهی چطور درک کنی احساس بچههایی را که در سال تحویل با لباس کهنه و تکراری دور سفرهی هفت سین نشسته و امیدوارند شاید خیّری زنگ در را به صدا در بیاورد و پیشانیشان را بوسیده و اسکناسهای تا نخورده را به دستهایشان بدهد اما زهی خیال باطل … که اولین روز عید به ده و ده به سیزده میرسد ولی کسی زنگ محنت زدهی این غم خانه را به صدا در نمیآورد و این حسرت نیز به جرگهی هزاران حسرت دیگر دلهای کوچک ما افزوده میگردد. امین را میشناسی؟ تنها تفریحش بعد از مدرسه شمردن ماشینهای والدینی است که در پی فرزندانشان قطار شدهاند و تنها آرزویش این است روزی را ببیند که پدرش از زندان آزاد شده و همانند دیگر پدرها او را با یک بوسهی گرم و دعای خیری که بدرقهی راهش مینماید به مدرسه ببرد. میتوانی جواب آرمین را بدهی؟ که با سؤال مکررش از من میپرسد داداش اتابک! چرا ما باید هم تو مدرسه و هم اینجا خانوم داشته باشیم؟ مگر اینجا خونه ی ما نیس؟ چه فرقی بین مدرسه و خونه است؟ پس ما چه کسی را باید با عنوان مادر خطاب کنیم؟ ندوق آرزوهای ما پر از رؤیاهای دست نیافتنی است که شاید برای بچههایی که از نعمت خانواده برخوردارند مضحک و پیش پا افتاده تلقی شود اما برای بچه های این موسسه آرزوهایی دست نیافتنی بلکه محال است. بچه_های این فراموش خانه غم دلهای پر دردشان را در پس خنده های تصنعی که از ته دل بر نمیآید در سینهی های غم آلودشان مدفون میکنند. مرتضی هنوز با حلاوت خاطرات شیرین والدین از دست رفتهاش روزگار میگذراند و وقتی چشمانش پر از اشک میشود برای حفظ غرور کودکانه با خنده میگوید باز پشه تو چشمم رفت. میبینی؟ ما حتی نمیتوانیم احساس بدبختیهای مان را در قالب گریه به تصویر کشیده و عقده های ناگفتهی مان را خالی کنیم مبادا مورد ترحم واقع شویم. آخر ما مردیم مرد که گریه نمیکند. اگر مَردیم چرا با همهی مردانگی در دادگاه سرنوشت بدون قاضی، شاکی و بدون پرونده متهم شناخته شده و محکوم به حبس ابد در چهار دیواری این غم خانه گشتهایم که دیوارهایش تا عرش امتداد دارد؟ و تنها گناه کبیر ما پا گذاشتن بی اختیار و بدون پرسش و پاسخ در این دنیای پرفریب است. همگی به جرم نداشتن پدر و مادر یا داشتن والدین نالایق محکوم به مشاهدهی طلوع ماه و غروب خورشید از پشت پنجرههایی با حصار آهنین هستیم. پیله ای نفوذ ناپذیر از عقده های بی انتهای کودکی به دور خود تنیدهایم و قبایی از حسرت خانواده به تن داریم. ما بچه های ساکن وادی دریغهای دردآلود گلستان شادی هستیم که کشتی زندگیمان در ساحل غمِ داشته های بچه های دیگر به گل نشسته است. نمیخواهیم مورد ترحم واقع شویم اما نیاز به حمایت معنوی و مادی خانوادههایی داریم که با جان و دل ما را پذیرا شوند. محتاج دستهایی نوازشگر هستیم که از سر مهربانی بر سرمان کشیده شود. نمیخواهیم بیش از این در حسرت داشتن هواپیما یا ماشین و اسباب بازیهای دیگر بسوزیم و بسازیم. شما را به خدا درد دلهای مدفون ما را به گوش خیّرین بی ادعا برسانید که ما را در رسیدن به آرزوهای مان یاری نمایند. بگویید در حصار این چهار دیواریهای بلند هستند نازنین نوباوگانی که دوست دارند همانند همسالان خود به اردو بروند و زیبایی کوه و دشت را نه از روی تصاویر کارت پستالها بلکه از نزدیک تجربه نمایند.
بگو نونهالانی هستند که آرزوی شان پابوسی امام رضا (ع) و بازگویی حاجات و آرزوهای ناگفته با آن امام همام است. محمدرضا پیتزا را در تصاویر مجلات دیده است و با طعم آن آشنایی ندارد. مهران در حسرت فوت کردن شمع کیک تولد هفته را به ماه و ماه را به سال حسرت پیوند زده است. سامان هنوز نمیداند شهربازی نام پارک است نه یک شهر رؤیایی در سرزمین آرزوها، دل ابراهیم برای شرکت در یک مراسم عروسی لک زده است. بگویید در سال تحویل برای عید دیدنی به محنت خانهی ما هم بیایند و بوی غم و غربت را از خشت خشت آن احساس نمایند. بگویید ما شنا کردن در استخر را در صفحهی تلویزیون تجربه کردهایم. بگو لباسهای مان تاکنون به میل و سلیقهی خودمان انتخاب نشده است. بگو میخواهیم حتی اگر برای سالی یک بار هم که شده در پارک جنگلی و طبیعت زیبای شاهین دژ قدم بزنیم. بگو… بگو… بگو…
دیگر سیل اشک و بغض امان صحبت کردن را از اتابک، این بزرگ مرد کوچک ربود و همچنان که با پشت دست سیل اشکهایش را پاک میکرد اتاق را ترک و من را با دنیای ویران زیر آوار اندوه فزایندهی حسرتهایش مدفون کرد. نمیدانم چقدر طول کشید تا خود را بازیافتم.
حال خوبی نداشتم. حس بازنده ای را داشتم که در میدان مبارزهی نابرابر جنگ سرنوشت نبرد را ناعادلانه باخته و مغلوب شده بودم. یارای برخاستن از صندلی را نداشتم. بار خدایا! چگونه نوجوانی دوازده ساله با سخنانی که گویا از زبان و ضمیر مرد سالخوردهی دنیا دیده ای جاری شد توان حرکت را از پاهایم ربود؟ حسی ناشناخته همانند ناقوسی غم افزا درونم با فریادی مهیب طنین انداز شد و پژواک اش گوشهایم را کر کرد. دیگر نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. با عجله خداحافظی کرده و به تندی به سمت در دویدم. تسبیح اشکهایم به تندی سرازیر شده و با قطرات باران در هم میآمیختند. آرزو کردم ای کاش توانی داشتم و ذره ای از دریای آرزوهای تحقق نیافته ی این کودکان بدسرپرست و بی سرپرست را برآورده میکردم. ای کاش …
سخن آخر:
نمیدانم با خواندن قصهی غصه های بی پایان این کودکان به ورطهی فراموشی سپرده شده چقدر توانستم نظر مخاطبان گرامی را متوجهی عمق فاجعهی حسرت نداشته های بی پایان کودکان مقیم گلستان شادی نمایم.
شکی نیست که زیباترین منش آدمیت محبت کردن است. بیایید جزو افرادی نباشیم که پس ماندهی اعمال خیر نکرده ی شان را به فردای نیامده میفروشند.
خداوند در قاب قلبهای شکستهی این کودکان ساکن است. بیایید این امانتهای الهی را که نه سایهی پدر بر سر و نه عاطفهی مادر بر جان دارند به خواست و همت شما گرامیان خیّر به فرجامی نیکو پیوند زنیم و خیرین نیکوکار به عنوان پدر خوانده و مادر خوانده با پیروی از منش کریم اهل بیت هزینهی زندگی و تحصیل هر کدام از این نوگلان را تقبل نمایند. میتوان با دستان پر رحمتی که در عین کوچکی به خداوند نزدیکترند حاجاتهای مان رنگ خدایی بگیرند. بیایید سوز دل این نونهالان نوشکفته را شفیع آخرت و ضامن اجابت دعاهای اجابت نشده ی مان قرار دهیم. بیایید دستهای پرمهرمان را ستون تنهاییهای بی پایان آنان بنماییم و از درگاه خداوند عاقبت به خیری شان را مسئله نماییم چرا که ما نشئت گرفته از مکتب علی مرتضی هستیم. بیایید برایشان به جای ترحم محبت روا داریم بی منت، ببخشیم بی_شرط، عشق بورزیم بی نهایت و به خاطر بسپاریم زندگی فرصت نیست تجربه ایست تا بدانیم روزگار حقیقت کرده های مان است. پس خوب باشیم و خوب بخواهیم و خوبیها را در قاب معرفت جاودانه، جای دهیم چرا که این اعمال ره توشهی آخرت و باقیات الصالحات است.
آدرس: شاهین دژ، شهرک آزادگان_ روبه روی مدرسه استاد شهریار_ مجتمع خدمات بهزیستی آزادگان شماره تماس: ۰۴۸۲۴۲۲۹۲۸۷ شماره حساب ۶۴۰۹۰۹۳۶۳۳ نزد بانک ملت شعبه مرکزی. بخش دوم و پایانی
نوشته شده توسط admin در یکشنبه, ۰۳ شهریور ۱۳۹۲ ساعت ۴:۴۲ ق.ظ