حکایت مردی که با فال فروشی به دنبال سرنوشتش می‌دود!

حکایت مردی  که با فال فروشی به دنبال  سرنوشتش می‌دود!

گروه گزارش: بعضی وقت‌ها حسابی حالم از انسان بودنم به هم می‌خورد از اینکه آنقدر راحت در خیابان از کنار آدم‌هایی رد می‌شویم که قلبی پر از درد دارند، قلبی آکنده از غم و غصه اما دلی به وسعت دریا! تاکنون چقدر دیده‌ام از این آدم‌هایی که کم سن اند یا مسن اما به اندازه یک کوه محکم در مقابل سیل عظیم مشکلات ایستاده‌اند و ما چقدر بی تفاوتیم به آن چیزهایی که می‌بینیم ولی باز هم به فکر خودمانیم و به هیچ کس غیر از خودمان فکر نمی‌کنیم . . . روز دوشنبه بود که موضوع در بین شهروندان بودن اولین روزنامه استانمان را از مدیرمسئولم شنیدم. در ابتدا دلهره‌ای در دل داشتم که نکند با مشکلی روبه رو شوم و نتوانم آن گونه که باید نیازهای جامعه را بیان کنم اما با توضیحات بسیار مسئولم تصمیم خودم را گرفتم. همان‌گونه که در فکر بودم دفتر روزنامه را با عکاس خبریمان ترک کردیم و چشمانم را به خوبی به اطراف خیره کردم.
شاید باورتان نشود دنیا جور دیگری به چشمانم می‌آمد؛ پیرمردهایی با دست‌هایی لرزان و برف سپیدی بر سرو صورتشان، جوانانی با صدای فریاد کنان: “بیا، بیا ارزان شد، روسری ۵ هزار”، کودکان معصومی در جلوی مغازه‌ها با التماس به رهگذران که”خانوم تور و خدا بیا نگاه کن” همگی به دنبال لقمه نانی بودند تا شب را با آن سپری کنند.
با دیدن این صحنه‌ها این فکر را در ذهنم تداعی می‌کردم که خدایا از کجا شروع کنم که ناگهان صدایی لرزان و آرام به گوشم رسید؛ فال…فال….ارزون می دم؛ تا برگشتم او را نگاه کنم فال فروش از فرط خستگی بر روی تکه سنگی در کنار یکی از مغازه‌ها نشست. جوان بودن با چهره‌ای نورانی و دستانی خسته از برداشتن قفس کوچکش، ذهنم را مشغول خود کرد. شاید عجیب به نظر برسد که تا دیروز کودکان کم سن و سال در خیابان‌های شهرمان فال فروشی می‌کردند اما اکنون وضعیت به جایی رسیده است که فال فروش به شغل جوانانمان تبدیل شده است.
خود را حرکت دادم و به سراغش رفتم. خوشحال شده بود و فکر می‌کرد مشتری فالش شده‌ام اما وقتی نزدیکش شدم و گفتم خبرنگار هستم کمی ترسید و به قول خودش خجالت کشید اما هرگونه که بود او را راضی به مصاحبه کردم تا درد و دل این جوان را برای هزاران شهروند مانند خودم و مسئولان برسانم که این‌گونه افراد زحمت کشی در جامعه هستند. این مطلب مصاحبه و درد و دلی است که خبرنگار روزنامه آرازآذربایجان با یک فال فروش جوانی در شهر ارومیه ارائه می‌کند.
سوال آغازینم را این‌گونه از او پرسیدم که خودت را برایمان بیشتر معرفی کن، چند سال داری و در کجا زندگی می‌کنی؟
در حالی که چشم به زمین دوخته بود پشت سرهم بر زیر زبان می‌گفت نمی‌دانم چه بگویم و از کجا بگویم. اما سخنانش را این‌گونه شروع کرد که اسم من یوسف. م است، ۳۰ سال دارم و تحصیلاتم راهنمایی نظام قدیم است اما به دلیل ضعف بدنیم نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و اکنون در این شهر بزرگ در گوشه‌ای با همسرم در کنار پدر و مادر پیرم زندگی می‌کنم البته فرزندی ندارم چون تازه ازدواج کرده‌ام.
خواستم از وضعیت زندگی‌اش بیشتر برایتان بپرسم و بدانم که با وجود اینکه ۳۰ سال دارد و جوان است و در اول زندگی قرار دارد، چگونه این شغل را انتخاب کرده است؟ اما در جواب آه بلندی کشید و در پاسخ به سوالم از بیماری‌اش گفت و این‌گونه بیان کرد که بدنم ضعیف است و سالیان بسیار است که از بیماری کم کاری تیروئید رنج می‌برم. به دلیل ضعف بدنم نمی‌توانم به کارگری در ساختمان مشغول شوم اما به کشاورزی علاقه دارم و کار در این زمینه از دستم بر می‌آید. وقتی کوچک بودم بارها در روستاها کار کرده‌ام و در این مدت پس انداز کوچکی نیز داشتم و با آن عروسی کردم اما چون درآمدم کم بوده و نتوانستم سرپناهی را برای زندگیم فراهم کنم اکنون با همسرم در کنار پدر و مادرم زندگی می‌کنم.
از پدر و مادرت برایمان بگویید که چند سال دارند و زندگی با آن‌ها و در کنار آن‌ها چگونه می‌گذرد؟ همسرتان را چگونه انتخاب کردید؟
پدر و مادرم خیلی مسن هستند و از نظر تحصیلات نیز فقط در حد خواندن و نوشتن می‌دانند اما اکنون با یکدیگر مشکل داریم و آن‌ها مرا درک نمی‌کنند. در حالی که از خستگی عرق بر پیشانیش نشسته بود، سخنانش را ادامه داد، اکنون در زندگی با پدر و مادرم هم اختلافاتی دارم و آن‌ها شرایطم را درک نمی‌کنند و سال گذشته مجبور به ازدواجم کردند در حالی که خودم می‌دانم در شرایط بد اقتصادی جامعه، کسب روزی حلال سخت و دشوار است. در ابتدای خواستگاری اجباریم، به همسرم گفتم که توانی برای کار کردن آنچنانی ندارم و دست فروشی و شغل‌هایی شبیه آن از دستم بر می‌آید با این حال او قبول کرد اما اکنون با وجود اینکه یک سال از ازدواجمان می‌گذرد، هیچ درکی از شرایطم ندارد و نمی‌خواهم زندگیم را با او ادامه دهم.
سوالاتم را طور دیگری با او شروع کرد تا حداقل از میزان ناراحتی که بر چهره‌اش حاکم شده بود، کم‌رنگ کنم. خوب آقای یوسف از کارتان برایمان بگویید که چند سال است فال فروشی می‌کنی، روزانه چقدر درآمد داری و نرخ‌هایت را چه کسی تعیین می‌کند.در حالی که لبخندی بر چهره‌اش نقش بست، زبان به سخن گشود. ۱۲ سال است که با فال فروشی و دست فروشی زندگی خودم را می‌گذرانم و تعیین قیمت‌هایم نیز به بازار بستگی دارد با این وجود سالانه ۱۰۰ یا ۲۰۰ تومان قیمت‌هایم را افزایش می‌دهم و درآمد روزانه‌ام نیز متفاوت است که بیشترین درآمد روزانه‌ام به ۱۰ هزار تومان و کم‌ترین آن ۵ هزار تومان می‌رسد.
با اینکه هدفم از این سوالات کاستن ناراحتی او بود سخنانم ذهنش را مشغول کرد و در زیر زبان تکرار می‌کرد، با این گرانی تنها ۱۰ هزار یا ۵ هزار!!
تازه شروع به پرسیدن سوالم کردم که آیا ۵ هزار یا ۱۰ هزار تومان کفاف زندگیت را می‌دهد؟ بدون وقفه گفت به نظر شما با این گرانی ۱۰ هزار تومان در تامین معاش زندگی کفاف می‌کند؟
دیگر نمی‌دانستم که از چه بپرسم و چه بگویم؛ اما سریعا نقش دستگاه‌های دولتی و حمایتی را میان آوردم که آیا تاکنون از حمایت آنان استفاده کرده است، یا نه؟ و در این حرفه نیز چه مشکلاتی دارد؟
هرگز انتظار نداشتم این پاسخ را بشنوم اما با کمال ناراحتی گفت که در تابستان امسال چندین بار مراجعه‌ای به اداره کل کمیته امداد استانمان داشته‌ام و هیچ جوابی دریافت نکرده و با پشیمانی برگشته‌ام. با وجود سرگرم بودن در این حرفه نیز شهرداری با اسرار بسیارمی گوید که باید به کار دیگری مشغول باشم و یا مکانی را برای شغلم انتخاب کنم اگرچه بارها و بارها گفته‌ام که با این کار نان خانواده‌ام را تامین می‌کنم اما قانع نشده‌اند و گفته‌اند به ما ربطی ندارد و باید به فکر کار دیگری باشی در حالی که جایی برای این کار ندارم.
برایمان از دیگر شانس‌های زندگیت بگو، آیا تاکنون شانس فعالیت در حرفه‌های دیگری را امتحان کرده‌ای؟ و تا کنون دست نیازت را در مقابل برادر دینی دراز کرده‌ای؟
چندین بار کار در رستوران‌های مختلف و این گونه فعالیت‌ها را انتخاب کردم اما بعد از مدتی با زور بیرونم کردند و حق‌الزحمه ام را نیز نپرداختند. با وجود این همه مشکلات بر سر راهم، هرگز به فکرم اجازه گدایی یا دست دراز کردن در مقابل اطرافیانم را نداده‌ام چون تنها خالق انسان خداوند است و اوست که ناظر حقیقی کارهایمان است، من تنها دست نیازم را در مقابل او دراز می‌کنم. علاوه بر این قرائت قرآن را شروع کرده بودم و می‌خواهم در مجالس مختلف کلام الله مجید را قرائت کنم اما تازه کار هستم و هیچ کسی از این فعالیتم خبری ندارد.
سخنانش به فکر مشغولم کرد، و از خودم سوال کردم مگر می‌شود فردی با این همه مشکلات و بیماری و نیاز، یاد خدا را بیشتر از هر کس دیگر در دل داشته باشد ولی در خیابان به آرامی از کنارت رد شود بدون آنکه زبانی برای درد و دل کردن بگشاید. فرصت را غنیمت شمردم و از آرزوهای نهان در آن دل همچون دریایش پرسیدم.
شاید آرزوهای این جوان ۳۰ ساله متاهل به ذهنتان خطور نکند که چه از این دنیای وسیع می‌خواهد اما تنها آرزویش این بود که “می‌خواهم خودم کشاورزی کنم و خرج و مخارج زندگی‌ام را کسب کنم بی آنکه کسی بگوید بساطت را جمع کن و برو، می‌خواهم این پرنده‌ام را خودم نگهدارم و در آنجا بزرگش کنم، همین و بس”.
در پایان این سخنان مشتاق شدم تا از وی شماره‌ای داشته باشم شاید هرگز به فکرتان نرسد که این مرد جوان و بزرگ دل در پاسخ سوالم گفت؛صبر کنید کارت دارم و در ان شماره‌ام را نوشته‌ام. کیسه‌ای را که در کنارش بود گشود و این بود کارت این مرد همچون کوه در برابر مشکلات زندگی…
این بهترین و اصیل‌ترین کارت ویزیتی بود که در این دنیای پر زرق و برق دیده بودم.
به گزارش آرازآذربایجان این مطلب تنها گزارشی از حال هزاران جوان نیازمند موجود در جامعه است که در کوچه و خیابان با خیال راحت از کنارشان می‌گذریم بی آنکه جویای احوالشان باشیم. داشتن تفکرات سنتی در بین خانواده‌ها برای فعالیت فرزندان و مشکلات بسیار در مقابلشان در وضعیت روحی و روانی جوانان در دراز مدت تاثیر خواهد گذاشت و مشکلات بسیاری را از جمله افزایش بزهکاری، اعتیاد، بیکاری، طلاق و غیره را ایجاد خواهد کرد.
در این میان موضوعی که جای تعجب دارد این است که آقایان مسئول در جلسات تنها ارائه‌ای از مشکل بیکاری و بدون مسکن بودن و غیره جوانان می‌کنند و حل این مشکلات را ساده می‌انگارند ولی سوالی که باید از این آقایان پرسید این است که تا چه زمانی بیانات تئوری در جلسات ادامه خواهد داشت، تا چه زمانی تنها برای افزایش آمار کارکردمان به آمارهای خیالین بسنده خواهیم کرد، تا چه زمانی شاهد این امر خواهیم بود که جوانان باید ازدواج کنند بدون اینکه هیچ گونه زمینه‌ای را برایشان ایجاد کنیم؟ و اینکه آیا این مسئولان می‌توانند تنها یک دقیقه خود را به جای آن‌ها در زندگی جا زنند؟
مسئولین کشوری نیز باید به فکر جوابگو بودن در مقابل جوانان، این آینده سازان کشور باشند و بگویند که برای تحقق حداقل عدالت، چه تدبیری باید اندیشیده شود و این جوانان به کجا باید امید ببندد و کدامین کلید را به دست بیاورند تا قفل بزرگ مشکلات اجتماعیشان را بگشاید!!

نوشته شده توسط admin در چهارشنبه, ۰۷ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۹:۳۷ ق.ظ

دیدگاه


7 + هشت =