اختصاصي آرازآذربايجان //

حتی از صدای جِـر جـِـر درب اتاق مدیر انتقاد نکنید!

حتی از صدای جِـر جـِـر درب اتاق مدیر انتقاد نکنید!

سونیا بدیع

قصه از اونجا آغاز شد که جایی نقل کردم رو دیوار یک اداره (همون) یک بنر قشنگ برای معرفی کتاب قشنگ تری دیدم، یک طرح سیاه با اسکلت کلّه انسان که اتفاقا اونم سیاه بود و عنوان کتاب که خیلی دل انگیز بود همچنین با‌چند تا خفاش سیاه و خوشگل اطراف بنر؛ حالا بماند که این تصویر با یک تیتر انتقادی از کانال تلگرامی دوستان سردرآورد.
خلاصه کنم؛ چند روز پیش در نشست خبری همین اداره، در فضایی مسالمت آمیز و با لحن مهرآفرین گفتم فلسفه طراحی این بنر در پرورش افکار مخاطب های کوچولوتون رو نفهمیدم!
بعد از حرفم میزبان برآشفت که “من با کار مطبوعاتی آشنام و ۲۰ سال کار کردم و سوال شما مغرضانه است و می دونم از کدوم کانال خط می گیری«؛ پس منم فیوزم پرید و خواستم دو پنجه دستم روی میز بزارم و سرم هم از لای دستم هایم به میز بکوبم بگم »بخدا خودم تنهایی فک کردم و به این اکتشاف نائل شدم؛ من خط استوا وایسادم و جز صراط مستقیم، خط، کانال، تونل و ریلی نمی شناسم«.
مدیر محترم با ذکر اینکه »می تونستم از صاحب کانال شکایت کنم، با من دشمنی دارید بکنید ولی با سازمان نه« عنوان کردن »من با کتاب بیگانه نیستم و هرشب چهل صفحه کتاب می خونم«، پس منم خواستم چند قطره بلورین بیفشانم بگم من جونم واسه جلال آل احمد درمی ره و برمی گرده تازشم هر شب از روی کتاب های شریعتی مشق می نویسم.
ایشون تصریح کردن »این کتاب از زیر دست چند تا روانشناس در اومده«، منم می_خواستم بگم برخی روانشناس ها خودشون باید پیش روانشناس برن ولی نگفتم در عوض از صحبت های یک استاد دیگری مایه گذاشتم که موقع تماشای دزد عروسک ها در سینما یک حوضچه ای کنار پای پسرش خلق میشه، در حالی که همون فیلم از ده ها فیلتر فلزی و پلاستیکی رد شده!
بعد معاون اداره گفت »چون محرم بود بنر رو اون شکلی طراحی کردیم«، بنده درآمدم دقیقا چه ارتباطی بین پیام نهضت حسینی و این رمان خارجی با خفاش های خوشگل اون هست؟
مدیر اداره گفتن »تو کتاب رو نخوندی درباره نحوه تبلیغش نظر نده« بنده عارض شدم شکل معرفی این یار مهربان به من نمی_گه بیا بیا.
گر چه از این واکنش منگ می زدم که ” به کدامین گناه آخه” ولی برای اینکه نشون بدم خیلی حالیمه خواستم بگم بعضی ها می_خونند بخوابند ولی من می خونم که بیدار شم؛ ولی چون اوضاع قشنگ ناجور بود؛ بقیه حرف هایم رو از گلوم هل دادم پایین و سرم رو در گریبان فرو بردم.
در نهایت گرچه می گفتن رمان مورد تایید و بسیار بسیار پرفروش هست ولی کتاب گردن کلفت رو دادن تا بخونمش و نقد کنم تا یک کتاب هدیه بگیرم؛ الان هم دارم این کار خطیر رو انجام می دم.
یک رمان هشتصد صفحه ای ویژه کوچولوهای نازنین گرفتم دستم و می_خونمش چون ممکنه مجبور شم دور حیاط رو به اندازه سال تولدم کلاغ پر برم تا خفاش ها دل شون خنک شه؛ البته اینم بگم یک روزنامه به جلد کتاب پیچیدم چون طراحی جلد همون بنر هست و وقتی چشمم بهش می افته، همه چربی‌هایی که سال ها ذخیره کردم آب می شه.
حرف آخرم اینکه از چیزی انتقاد نکنین حتی درباره جِـر جِـر درب اتاق آقای مدیر نظر ندین.
شانس آوردم از کتاب اونم نه خودش بلکه بـِنـِرش ایراد گرفتم، آخرش کتاب رو دستم دادن برو بخون؛ فک کنین یکی از زندان ها انتقاد کنه لابد می گن یه هفته مهمون ما باش بعد نظر بده یا کسی بخواد درباره وضع بیمارستان ها نقد کنه شاید لازم بشه دل و روده اش بریزن بیرون تا بعد حق اظهارنظر پیدا کنه.

نوشته شده توسط admin در دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۳۱ ب.ظ

دیدگاه


7 − = یک