جهان مراست وطن مذهب من است محبت

جهان مراست وطن مذهب من است محبت

علی رزم آرای
گروه فرهنگی:اشاره،آبان¬؛ ماه میانه پاییز که خود پادشاه¬ها فصل¬ها است در اوج غربت، برای شهر ارومیه یادآور کوچ بزرگ¬مردی است که تمام آیات خداوندی در جهت حیات بشر در و زندگی او نمایان بود و حتی در مرگش!
محمدرضامرادی باوند، آقامشممد(آقا مشهدی محمد)، مرد باصفای میادین پهلوانی ومعلمی که همه جهان هستی برای او تعلیم بود بی¬آموزش و تربیت بود بی ادا واصول!
نوشتار زیر بازتاب قلم »دکتر سیامک مختاری« است که درطلب شناخت پهلوان شهرما در کنکاشی است ژرف و از آقامحمد چنین می¬گوید در اقلیم خودبینی و دنیا طلبی، دیگرخواهی و از خود فراروی اگر گناه نباشد نامعمول است و »خلاف آمد عادت« و آن عزیز(محمدرضا باوندپور) در خیل عادت زدگان حضوری دیگرگون و پرفروغ داشت.
مسافری بود در جاده بی پایان طاعت حق و خدمت به خلق ، که ایمان و عمل صالح را با گوهر جان آمیخته می¬ساخت تا »چگونه زیستن« را در مسیر استعلا و استکمال بر وِی رقم زند. گـر نشان زنــدگی جنبندگی است / خار در صحرا سراسر زندگی است
هم جُعل زنده است هم پروانه لیک / فــرق¬ها از زندگی تا زندگی است
ازحسد و کینه تهی بود و ازغرور و خودبینی دور و بیزار، در عوض از مهر و محبّت سرشار بود و به عشق و ایثار آراسته. چونان سرو آزاد، و به سان کوه استوار و مانند دریا شکوهمند بود:
زیربارند درختان که تعلق دارند / ای خوشا سرو که از بارغم آزاد بوَد و بالاتر از اینها »آنی« داشت که دیگران را شیفته خود می ساخت رحمانیت را در شما به ودیعه گذارده¬ایم” مجلس مصاحبتش دریایی بود سرشار از اخلاص و صمیمیت ؛ نهاد نیکش با تارهای احسان و خیرخواهی تنیده و سرشت پاکش با رشته¬های راستی و صداقت گره خورده بود.
آنچه برای خود می¬خواست بیشتر و بهترش را برای دیگران نیز می¬طلبید و گَرد خودی و خودخواهی را از دامن وجود به تمام پیراسته و به حیات برین دست یافته بود. این همه غمها که اندر سینه هاست / از غبــار و گَــرد بود و باد مــاست
این غمان بیخ کن چون داس هاست / اینچنین شد و آنچنان وسواس ماست
لحظات ارزشمند »فرصت سبز حیات« را صرف ” شدن”، تعالی یافتن و خدمت به خلق ساخته و لحظه ای اسیر رنگ ها و کوته نظری ها نگشته بود. “رهرو منزل” مودت بود و سیاح بادی? هدایت، سالک طریق محبت بود و ممتاز مسلک شفقت.
خلق را یکسره عیال حق و »نهال باغ خدا« می¬پنداشت “جهان مراست وطن؛ مذهب من است محبت ” و فارغ از تعینات و اعتباریات برای گره گشایی کار بندگان از هر مرام و مسلکی اهتمامی تام داشت؛ فرزندان دیگر بندگان را چون فرزند خویش بلکه عزیز تر می شمرد و در تربیت و رشد نوجوانان با سعه صدر و دلسوزی ، منتهای سعی و تلاش را داشت دوستی می گفت :جوانی در کنار عبادتگاه یکی از ادیان، سخنی نه چندان سنجیده بر زبان آورده بود و او چقدر مشفقانه آن جوان و دوستانش را اندرز و انذار داده بود که عقاید و مناسک ادیان محترم است و هیچگاه نباید نسبت به آنان بی حرمتی شود.
سخن از او به واقع سخن از اندیشه و انگیزه انسانهای والایی است که با فرا رفتن از چهارچوب تنگ شخصی و حصارِ تاریک انانیت نقد عمر را صرف سعادت انسانها و اعتلای دانش، بینش و آرمانهای والای انسانی کرده اند. »لسان صدق« و نام نیک، ارزشمندترین یادگاری بود که از خود به جا گذاشت و تاسف و تاثّر دوستان و دوستداران در فراقش گواه این سخن :گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان/هر جا که نام حافظ در انجمن بیاید
روزی که خرقه خاکی را تهی کرد منزل یکی از دوستان نزدیکش زنگ زدم همسرش گوشی را برداشت پس از سلام و احوالپرسی گفتم: خواستم درگذشت مرحوم باوندپور را به حاج آقا تسلیت بگویم…در ادامه پرسیدم :”حجت ” (پسرشان) حالش چطور است؟ خیلی ناراحت نیست؟ گفت: اگر این اتفاق برای پدر و مادر حجت روی می داد اینقدر ناراحت نمی¬شد!! و چه سرمایه¬ای بالاتر و ارزشمندتر از این برای زندگی؟
نیک و بد چون همـــــــــی بباید مرد/ خنُک آنـــــکس که گوی نیکی برد
با ارادت به ساحت »ثقلین« و تبعیت از آموزه¬های حیات بخش و رستگاری آفرین آنان زندگی کرد و جامِ عمر از جرعه¬های جانبخش آنان اشراب نمود:
آب حیات من است خاک سر کوی دوست / گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست
عشق به انسان و مقام آدمیت فارغ از نژاد و پیشینه برایش مهم بود و از این رهگذر به دلهای همنوعان راه یافت.
از آن به دیر مغانم عزیز می¬دارند/ که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
حتی نسبت به حیوانات و بلکه گیاهان نیز رافت و مهرورزی داشت و آزار حیوانی بلکه حتی کندن و قطع بی مورد درخت و گیاهی را بر نمی_تافت و اجمالا اینکه خود را نوعی پرورش داده بود که اصلاً بدی را بلد نبود و آنچه احیانا دیده بود در اثر مراقبه و پایش نفس از یادش رفته بود!
موقعیت¬های شغلی مناسبی در سطوح بالای مدیریتی برایش پیشنهاد شده بود ولی او به آسانی آن پیشنهادها را که خیلی ها برایش سر و دست می شکنند رد کرده بود که:
عنقا شکار کس نشود دام باز گیر/ کانجا همیشه باد به دست است دام را
و مصداقی از عمل به این توصیه حضرت مسیح(ع)بود که: نمی¬ارزد دنیا را به شما دهند ولی در قبال آن خودتان را بگیرند: “آنها همه می روند و ما می مانیم”
مرگ برایش نه پوسیدن که از پوست به در آمدن بود و »شدنی« متعالی در جوار قرب حضرت معبود “جلت حکمته”: من خود این سنگ به جان می طلبیدم همه عمر/ کاین قفس بشکند و مرغ به پرواز آید
و:تلخ نبوَد پیش اینان مرگ تن/چون روند از چاه و زندان در چمن
اکنون او مرزهای عالم ملک را پشت سر نهاده و ما خاکیان جای خالی اش را نظاره می کنیم آنجا که انبوه اندوه و داغ حسرت نشسته است و تسکین آلاممان رضا به قضای حضرت حق می¬باشد و درسهای ارزشمندی که لحظه¬های حضور در جوارش برایمان به همراه داشته: من مرغ لاهوتی بودم ،دیدی که ناسوتی شدم/دامش ندیدم ناگهــان در وِی گرفتـار آمدم
بالا بــودم بالا روم، آنجـــا بودم آنجـا رَوم/ بــازم رهان بازم رهـان، اینجا به زنهار آمدم

نوشته شده توسط admin در شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴ ساعت ۹:۲۸ ق.ظ

دیدگاه


× دو = 16