به مناسبت سالروز ميلاد حضرت عيسي (ع)؛
تولد حضرت عیسی و ظهور درخت کریسمس
علی رزمآرای
کریسمس سالروز تولد حضرت عیسی مسیح (ع) است که در سراسر جهان جشن گرفته میشود. اما پیشینه این جشن مربوط به حدود چهار هزار سال پیش است.
قبل از ظهور حضرت عیسی (ع) آغاز زمستان در گوشه و کنار جهان مانند ایتالیا، فرانسه، تبت پاکستان، اتیوپی، انگلستان و بسیاری کشورهای دیگر جشن گرفته میشد اما هیچ کدام از این جشنها جشنهای مذهبی نبودند.
در سالهای اول آمدن مسیحیت، عید مهم مسیحیان عید پاک به شمار میرفت و تولد حضرت عیسی (ع) جشن گرفته نمیشد. در قرن چهارم میلادی (سال ۳۳۷ پس از میلاد مسیح) مقامات کلیسا تصمیم گرفتند روز تولد حضرت عیسی را نیز به عنوان یکی از اعیاد مسیحیت جشن بگیرند.با توجه به روایات مختلفی که در این زمینه وجود داشت، پاپ ژولیوس اول، روز بیست و پنجم دسامبر (چهارم آذر) را به این مناسبت اعلام کرد. اگر چه این جشن هر ساله برگزار میشد، اما مسیحیت و به ویژه جشن تولد پیامبر مسیحیت، از سالهای قرون وسطی تقریبا در سراسر دنیا پذیرفته شده و جشن گرفته میشود. البته آداب و رسوم و نحوه برگزاری این جشن در کشورهای مختلف متفاوت است.
درخت کریسمس
سنت درخت کریسمس، به آلمان قرن شانزدهم میلادی و زمانی که مسیحیان، درختان تزیین شده را به خانه های خود آوردند، برمی گردد. همچنین در آن زمان عده ای هرمهایی از چوب میساختند و آن را با شاخه های درختان همیشه سبز و شمع تزیین میکردند.
به تدریج رسم استفاده از درخت کریسمس در بخشهای دیگر اروپا نیز طرفدارانی پیدا کرد و بسیاری از آمریکاییهای قرن نوزدهم، درخت کریسمس را چیزی غریب میدانستند و اولین درخت کریسمس در آمریکا، مربوط به سال ۱۸۳۰ است که آن هم توسط ساکنان آلمانی پنسیلوانیا به نمایش گذاشته و این درخت برای جلب کمکهای مردمی برای کلیسای محلی برپا شده بود.در سال ۱۸۵۱، چنین درختی در محوطه خارجی یک کلیسا برپا شد اما وجود آن برای ساکنان این قصبه بسیار توهین آمیز و نوعی بازگشت به بت پرستی به شمار میآمد و آنها خواستار جمع کردن تزیینات شدند.
او از روحالقدس است…
در مورد تولد حضرت مریم و سرگذشت آن حضرت قبل از تولد حضرت عیسی مسیح در اناجیل مطلبی نیامده است. در قاموس کتاب مقدس چنین آمده است : باکره که ما در مسیح و از سبط یهودا و از نسل داود و خویش الیصابات. مادر یحیی تعمیه دهنده که از سبط لاوی و نسل هارون بود و بعد از حوادث طفولیت مسیح یعنی زیارت شبانان و مجوسیان و ختنه مسیح و حاضر نمودنش در هیکل و بصر رفتن به هیچ وجه مریم باکره بیش از پنج مرتبه در کتاب مقدس جدید مذکور نیست.
به گفته اناجیل؛ حضرت مریم (س) نامزد نجاری از شهر ناصره به نام یوسف بود. داستان تولد حضرت عیسی در آغاز هر یک از انجیلهای متی و لوقا آمده است. به نقل اناجیل متی و لوقا، حضرت عیسی در بیت لحم زاده شده است. این شهر در هشت کیلومتری اورشلیم واقع شده است و حدود هزار سال قبل از میلاد، داود پادشاه در آن به دنیا آمده و بزرگ شده بود. از آنجا که موفود یهودیت بنا بود در بیت لحم زاده شود تا به داود شباهت داشته باشد، آن دو انجیل نویس تولد عیسای ناصری را به شهر مذکور کشاندهاند.
سال ولادت حضرت عیسی (ع) تقریباٌ آغاز تاریخ میلادی است، ولی محاسبات تاریخی نشان میدهد که اگر وی در زمان پادشاهانی متولد شده باشد که نامشان به همین مناسبت در اناجیل آمده است این تولد باید ۴ تا ۸ سال قبل از مبداء تاریخی میلادی رخ داده باشد.در انجیل متی میخوانیم : اما ولادت عیسی مسیح چنین بود که چون مادرش مریم به یوسف نامزد شده بود، قبل از آنکه با هم آیند، او را از روحالقدس حامله یافتند؛ و شوهرش یوسف چون که مردی صالح بود، نخواست او را عبرت نماید، پس اراده نمود او را به پنهانی رها کند. اما چون او در این چیزها تفکر میکرد ناگاه فرشته خداوند در خواب بر وی ظاهر شده گفت : »ای یوسف پسر داود! از گرفتن زن خویش مریم مترس، زیرا آنچه در وی قرار گرفته است از روحالقدس است و او پسری خواهد زائید و نام او را عیسی خواهی نهاد. زیرا که او امت خویش را از گناهان خواهد رهانید.« و این همه برای آن واقع شد تا کلامی که خداوند به زبان نبی گفته بود تمام گردد که اینک باکره آبستن شده، پسری خواهد زائید و نام او را عمانوئیل خواهند خواند که تفسیرش این است : »خدا با من« پس چون یوسف از خواب بیدار شد چنان که فرشته خداوند به او امر کرده بود، به عمل آورد و زن خویش را گرفت؛ و تا پسر نخستین خود را نزایید او را نشناخت.و در انجیل لوقا آمده است : و در ماه ششم جبرئیل فرشته از جانب خدا به بلدی از جلیل که ناصره نام داشت فرستاده شد. نزد باکره نامزد مردی مسمی به یوسف از خاندان داود و نام آن باکره مریم بود. پس فرشتهها نزد او داخل شده، گفت : سلام بر تو ای نعمت رسیده. خداوند با توست و تو در میان زنان مبارک هستی. چون او را دید از سخن او مضطرب شده متفکر شد که این چه نوع تحیت است. فرشته بدو گفت : ای مریم! ترسان مباش زیر که نزد خدا نعمت یافته؛ و اینک حامله شده پسری خواهد زائید و او را عیسی خواهی نامید. او بزرگ خواهد بود و به پسر اعلی مسمی شود و خداوند خدا تخت پدرش داود را بدو عطا خواهد فرمود و او بر خاندان یعقوب تا به ابد پادشاهی خواهد کرد و سلطنت او را نهایت نخواهد بود.
مریم به فرشته گفت : این چگونه میشود و حال آنکه مردی را نشناختهام. فرشته در جواب وی گفت : روحالقدس بر تو خواهد آمد و قوت حضرت اعلی بر تو سایه افکند از آن جهت آن مولود مقدس پسر خدا خوانده خواهد شد؛ و اینک الیصابات از خویشان تو نیز در پیری به پسری حامله شده و این ماه ششم است و او را که نازاد میخواندند. زیرا نزد خدا هیچ امری محال نیست.
مریم گفت : اینک کنیز خداوندم. مرا بر حسب سخن تو واقع شود پس فرشته از نزد او رفت. در آن روزها مریم برخاست و به بلدی از کوهستان یهودیه به شتاب رفت؛ و به خانه زکریا در آمده به الیصابات سلام کرد؛ و چون الیصابات سلام مریم را شنید بچه در رحم او به حرکت آمد و الیصابات به روحالقدس پر شده. به آواز بلند صدا زده گفت تو در میان زنان مبارک هستی و مبارک است ثمره رحم تو؛ و از کجا این به من رسید که مادر خداوند من به نزد من آید. (لوقا ۱ : ۲۶ – ۶۳ )
گنج در ویرانه میباشد
و در بعضی از کتب مذکور است که: روزی حضرت عیسی (ع) با جمعی از حواریان همراه بود و به جهت هدایت خلق در زمین میگردید و سیاحت میکرد که هر که را قابل هدایت یابد از ورطهی ضلالت نجات بخشد و جواهر قابلیات و استعدادت که در طینات افراد بشر کامل است به فراست نبوت ادراک نموده به تیشهی مواعظ هدایت پیشه استخراج نماید، پس در اثنای سیاحت به شهری رسیدند و نزدیک آن شهر گنجی ظاهر شد و پاهای خواهشهای حواریان در طمع گنج رایگان فرورفته عرض کردند: ما را رخصت فرما که این گنج را حیازت نمائیم که در این بیابان ضایع نشود. عیسی (ع) فرمود: این گنج را بجز مشقت رنج ثمره ای نیست و من گنج بی رنجی در این شهر گمان دارم و میروم که شاید آن را بیرون آورم، شما در این جا باشید تا من به سوی شما برگردم.گفتند: یا روح ا…! این بد شهری است و هر غریبی که وارد این شهر میشود او را میکشند. حضرت فرمود: کسی را میکشند که به دنیای ایشان طمع نماید و مرا با دنیای ایشان کاری نیست.چون حضرت عیسی داخل آن شهر شد. در کوچه های آن شهر میگردید و به نظر فراست اثر بر در و دیوار خانهها مینگریست، ناگاه نظر انورش بر خانهی خرابی افتاد که از همهی خانهها پستتر و بی رونق تر بود، گفت: گنج در ویرانه میباشد و اگر کسی قابل هدایت باشد در این شهر، میباید که در این خانه باشد؛ پس در زد.
پیرزالی بیرون آمد پرسید: تو کیستی؟ گفت: من مرد غریبم و به این شهر رسیدم و آخر روز شده است میخواهم در این شب مرا پناه دهید که امشب در کاشانهی شما به سر برم.آن زن گفت: پادشاه ما حکم فرموده است که غریبی را در خانهی خود راه ندهیم، اما به حسب سیمائی که من در تو مشاهده میکنم تو مهمانی نیستی که دست رد بر جبین تو توان زد.
پس در هنگامی که سلطان خورشید انور در کاشانهی مغرب سر بر بستر نهاد و آن مهر سپهر نبوت خورشیدوار بر ویرانهی آن عجوزه تابید و کلبهی حقیر آن سعادت قرین رشک فرمای گلستان چنان گردید و خانهی تار آن محنت آثار مانند سینهی عارفان از در و دیوارش اشعهی انوار دمید؛ آن خانه از مرد خارکشی بود که دار فانی را وداع کرده بود و آن پیرزال زوجهی او بود و فرزند یتیمی از او مانده بود، و آن فرزند به شغل پدر مشغول بود، به قلیلی که تحصیل مینمود معاش میکردند، پس در این وقت آن پسر از صحرا مراجعت نمود، مادرش گفت به او: مهمان عزیزی امشب وارد خانهی ما شده است، آنچه آورده ای به نزد او ببر و در قیام به خدمت او تقصیر منما.
چون آن پسر نان خشکی که تحصیل نموده بود به خدمت آن حضرت برد، آن حضرت تناول فرمود و با او آغاز مکالمه نمود که از جواهر کلمات آبدار بر کوامن اسرار آن درّ یتیم مطلع گردید پس به فراست نبوت او را در غایت فتوت و حیا و استعداد و قابلیت یافت، اما استنباط اندوهی عظیم و شغلی گران در خاطر او نمود و چندان که از او استفسار آن درد پنهانی بیشتر کرد او در اخفای حال کثیر الاختلال خود مبالغه زیاده نمود، پس برخاست به نزد مادر خود رفت و گفت: این مهمان در استکشاف احوال من بسیار مبالغه مینماید و متعهد میشود که بعد از وضوح حال حسب المقدور در اصلاح آن اختلال سعی نماید، چه می فرمائی؟ آیا راز خود را به او بگویم؟مادرش گفت: آنچه من از جبین انوار او استنباط کردهام او قابل سپردن هر راز نهان و قادر بر حل عقده های اهل جهان هست، راز خود را از او پنهان مدار و در حل هر اشکال دست از دامن او بر مدار.
پس آن پسر به نزد حضرت عیسی (ع) آمد و عرض کرد: پدر من مرد خارکشی بود، و چون سرای فانی را وداع نمود من طفل از او ماندم و مادر من مرا به شغل پدر خود مأمور گردانید پادشاه ما دختری دارد در نهایت حسن و جمال و عقل و کمال و تعلق بسیار به او دارد، و ملوک اطراف همه آن دختر را از او طلبیدهاند قبول نکرده است که به ایشان تزویج نماید، آن دختر را قصر رفیعی هست که پیوسته در آنجا میباشد روزی من از پای قصر او میگذشتم نظرم بر او افتاد و از عشق او بیتاب شدهام، تا حال اظهار این درد نهان را به غیر مادر خود به دیگری اظهار نکردهام، و آن اندوهی که در خاطر من استنباط فرمودی همین است که اظهار به کسی نمیتوانم نمود.
حضرت فرمود: میخواهی آن دختر را برای تو بگیرم؟-آن امری است محال و از مثل تو بزرگی عجب میدانم که با این حال که در من مشاهده می نمائی با من استهزاء و سخریه نمائی!حضرت عیسی (ع) فرمود: من هرگز استهزاء به احدی نکردهام و سخریه کار جاهلان است، و اگر قادر بر امری نباشم اظهار آن به تو نمیکنم، اگر میخواهی چنان میکنم که فردا شب آن دختر در آغوش تو باشد! پس پسر به نزد مادر آمد و سخنان آن حضرت را نقل کرد، مادرش گفت: آنچه میگوید به عمل میآورد و دست از دامن او بر مدار.
پس آن حضرت متوجه عبادت خود گردید و پسر در آرزوی معشوقهی خود تا صبح در فراش خود غلطید، چون صبح طالع شد حضرت عیسی (ع) او را طلبید و فرمود: برو به در خانهی پادشاه و چون امراء و وزرای او آیند که داخل مجلس او شوند به ایشان عرض کن: من به پادشاه حاجتی دارم، چون از حاجت تو سؤال کنند بگو: آمدهام دختر پادشاه را برای خود خواستگاری نمایم، آنچه واقع شود بزودی برای من خبر بیاور. چون پسر به در خانهی پادشاه رفت، آنچه حضرت فرموده به عمل آورد، امراء از سخن او بسیار متعجب شدند، چون به مجلس پادشاه رفتند بر سبیل سخریه این سخن را مذکور ساختند پادشاه از استماع این سخن بسیار خندید و او را به مجلس خود طلبید چون نظرش بر او افتاد با آن جامه های کهنه، انوار بزرگی و نجابت ذاتی در جبین او مشاهده نمود چندان که با او سخن گفت حرفی که دلالت بر جنون خفت عقل او کند از او نشنید، سپس متعجب شد و بر سبیل امتحان گفت: تو اگر قادر بر کابین دختر من هستی به تو میدهم، و کابین دختر من آن است که یک خوان از یاقوت آبدار بیاوری که هر دانهاش کمتر از صد مثقال نباشد! گفت: مرا مهلت دهید تا از برای شما خبر بیاورم.پس برگشت به نزد حضرت عیسی (ع) و آنچه گذشته بود عرض کرد، عیسی (ع) فرمود: چه بسیار سهل است آنچه او طلبیده است. پس عیسی خوانی طلبید و پسر را به خرابه ای برد و دعا کرد هر کلوخ و سنگی که در آن خرابه بود همه یاقوت آبدار شد و فرمود: خوان را پرکن و از برای او ببر. چون پسر آن خوان را به مجلس شاه برد و جامه از روی خوان برداشت، شعاع آن جواهرات دیدهی حاضران را خیره نمود و از احوال او همگی متحیر شدند، پس پادشاه به جهت مزید امتحان گفت: یک خوان کم است، ده خوانی میخواهم که هر خوانی از نوعی جواهر باشد!
چون جوان به نزد عیسی (ع) برگشت حضرت ده خوان دیگر طلبید و از انواع جواهر که دیدهی کسی مثل آن ندیده بود آنها را پر کرد و با آن جوان فرستاد. چون خوانها را به مجلس پادشاه برد، حیرت آنها زیاده شد! پس پادشاه آن جوان را به خلوت طلبید و گفت: اینها نمیتواند از تو باشد، و تو را جرأت اقدام به چنین امری و قدرت ابدای این غرائب نیست، بگو اینها از جانب کیست؟ چون آن پسر تمامی احوال را به پادشاه نقل کرد پادشاه گفت: نیست آنکه می_گوئی مگر عیسی بن مریم (ع) برو و او را بطلب تا دختر مرا به تو تزویج نماید.
پس حضرت عیسی (ع) رفت و دختر پادشاه را به عقد او در آورد، پادشاه جامه های فاخر برای جوان حاضر کرد و او را به حمام فرستاد و به انواع زیورها او را مجلی گردانید و آن شب او را به قصر خود برد و دختر را تسلیم او نمود. چون روز دیگر صبح شد پسر را طلبید و از او سؤالها نمود و او را در نهایت مرتبهی فطانت و زیرکی یافت، چون پادشاه را به غیر آن دختر فرزندی نبود، آن پسر را ولیعهد خود گردانید و جمیع امرا و اعیان مملکت خود را طلبید که با او بیعت کردند و او را بر تخت پادشاهی خود نشانید.و چون شب دیگر شد پادشاه را عارضه ای عارض شد و به دار بقا رحلت نمود و آن پسر بر تخت سلطنت متمکن شد و جمیع خزائن و دفائن و ذخائر او را تصرف نمود و کافهی امراء و وزراء و سپاهیان و اهالی و اشراف و اعیان او را اطاعت کردند، و در این چند روز حضرت عیسی (ع) در خانهی آن پیر زال به سر برد، چون روز چهارم شد آن مربع نشین فلک چهارم مانند سلطان انجم ارادهی غروب از آن بلد نمود، به پای تخت پسر خارکش آمد که او را وداع نماید، چون به نزدیک او رسید خارکش از تخت عزت فرود آمده مانند خار در دامن آن گلدستهی گلستان نبوت چسبید و عرض کرد: ای حکیم دانا! و ای هادی رهنما! چندان حق بر این ضعیف بینوا داری که اگر تمام عمر دنیا زنده بمانم و تو را خدمت کنم از عهدهی عشری از اعشار آن بیرون نمیتوانم آمد ولیکن شبهه ای در دل من عارض شده است که دیشب تا صباح در این خیال به سر بردم و این اسباب عیش که برای من مهیا گردانیده ای از هیچیک منتفع نشدم، و اگر حل این عقده از دل من نکنی از هیچیک از اینها منتفع نخواهم شد.
حضرت عیسی فرمود: آن خیال که جمعیت خاطر تو را به اختلال آورده است چیست؟
عرض کرد: عقدهی خاطر من آن است که هرگاه تو قادر هستی که در سه روز مرا از حضیض خارکشی به اوج جهانبخشی برسانی و از خاک مذلت برگرفته بر تخت رفعت بنشانی چرا خود به آن جامه های کهنه قناعت کرده ای؟ نه خادمی داری نه مرکوبی نه یاری و نه محبوبی؟
آن حضرت فرمود: هر گاه زیاده از مطلوب تو برای تو حاصل گردید دیگر تو را با من چه کار است؟عرض کرد: ای بزرگوار نیکوکردار! اگر توجه نکنی و این عقده را از دل من نگشائی هیچ احسان نسبت به من نکرده ای و از هیچیک از اینها که به من داده ای منتفع نخواهم شد.
حضرت عیسی فرمود: ای فرزند! این لذات فانیه ی دنیا در نظر کسی اعتبار دارد که از لذت باقیه عقبی خبری ندارد، پادشاهی ظاهری را کسی اختیار میکند که لذت پادشاهی معنوی را نیافته باشد، همان شخصی که چند روز قبل بر این تخت نشسته بود و به این اعتبارات فانیه مغرور شده بود اکنون در زیر خاک است و در خاطر هیچکس خطور نمیکند و از برای عبرت بس است دولتی که به مذلت تمام منتهی شود و لذتی که به مشق مبدل گردد به چه کار آید؟ و دوستان حق را لذتها از قرب و وصال جناب مقدس یزدانی و حصول معارف ربانی و فیضان حقایق سبحانی هست که این لذتها را در جنب آنها قدری نیست.چون جناب عیسوی امثال این سخنان را به گوش آن در یتیم رسانید، او بار دیگر بر دامن آن حضرت چسبید و عرض کرد: فهمیدم آنچه فرمودی و یافتم آنچه بیان کردی و آن عقده را از دل من برداشتی، اما عقده ای از آن بزرگتر و محکمتر در دل من گذاشتی!عیسی (ع) فرمود: آن کدام است؟
عرض کرد: آن گره تازه آن است که از تو گمان ندارم که در آشنائی با کسی خیانت کنی و آنچه حق نصیحت و نیکوخواهی او باشد به عمل نیاوری، هر گاه تو خود سایهی مرحمت بر سر ما افکندی و بی خبر به خانهی ما درآمدی سزاوار نبود امری را که اصیل و باقی است از برای من منع نمائی و در مقام نفع رسانیدن به من امر فانی ناچیز را به من عطا کنی و از آن سلطنت ابدی و لذت حقیقی مرا محروم گردانی؟حضرت عیسی (ع) فرمود: میخواستم تو را امتحان کنم و ببینم که قابل آن مراتب عالیه هستی، و بعد از ادراک این لذات فانیه، برای لذات باقیه ترک اینها خواهی کرد؟ اکنون اگر ترک کنی ثواب تو عظیمتر خواهد بود و حجتی خواهد بود بر آنها که این زخارف باطلهی دنیا را مانع تحصیل سعادت کامله ی آخرت میدانند.
پس آن سعادت دست زد و جامه های زیبا و زیورهای گرانبها را انداخت و دست از پادشاهی صوری برداشت و قدم یقین در راه خدا و تحصیل سلطنت معنوی گذاشت، حضرت عیسی (ع) او را به نزد حواران آورد و فرمود: آن گنج که گمان داشتم، این درّ یتیم بود که در سه روز او را از خارکشی به سلطنت رسانیدم و بر همه پشت پا زد و قدم در راه متابعت من نهاد، و شما بعد از سالهای سال پیروی من به این گنج پررنج فریفته شدید و دست از من برداشتید.
و گفتهاند: آن فرزند عجوز که حضرت عیسی (ع) بعد از مردن، او را زنده کرد، همین جوان بود و از اکابر دین شد و جماعت بسیار به برکت او به راه حق هدایت یافتند.
نوشته شده توسط admin در چهارشنبه, ۰۴ دی ۱۳۹۲ ساعت ۷:۳۵ ق.ظ