تهاجم فرهنگ بیگانه واعتبار قناعت را کم رنگ کرده است

تهاجم فرهنگ بیگانه واعتبار قناعت را کم رنگ کرده است

زهرا جلوداریان
گروه فرهنگی:نگاهی به لباسهای رنگین و زیبای درون بشر که چهره ای به دلربایی پرهای طاووس و آوازی رساتر از صدای خروس دارد که گاهی می طلبد که با بیدار کردن بهار، چهره ای تازه تر به شقایق های وجودی هدیه شود، هدیه در نزد هر انسانی پسندیده و مبارک است. که در هر فرهنگی از جایگاه عظمت و ادب برخوردار است شادی به روان می دهد. در عین آنکه انتظار نداری، تو را زنده و چشمانت را براق می کند. اما چه نیکو و والاست که هدیه از بزرگمردی باشد که ، در چشمانت همانند مرواریدی زیبا بدرخشد و جامه های رنگین تنت را، همراه سیمای درونت سرشار و خجسته از شکوفه های بهاری بکند و سیاهی زغال زمستان را در جوی های چشمه ساران روان و غلتان کند .
یادی از سخنان مولایمان که همیشه و همه جا در لابه لای اندیشه ها، افتخار آفرین است ، یار همیشگی ، ما ایرانیان، که بر پویایی تفکر و درون انسان مهری از وجود می زند و بارانی از رحمت خداوند را بر مژگان احساس و نیاز نمایان می دارد . که در گنجینه نهج البلاغه به خوبی می توان به دریایی بزرگ، قایقی از عشق انداخت و به اقیانوس علم و درایت و فهم و استعداد رسید و دریافت که سوار این قایق، هرگز بر ساحل خشک و بیروح نمایان نمی شود.همان‌گونه که مولایمان امام علی ( ع ) فرمودند: القناعه مال لاینقذ : قناعت ثروتی است پایان ناپذیر در برگرفته های معنای قناعت و تاثیر این واژه آشنا ،در ادبیات فارسی حکایت های زیادی نقل شده است که بیانگر شناخت ارزش واعتبار آن در رفتار وکردار آدمی است در حکایتهای مثنوی معنوی ، مولانا پیکره_ای از وجود آدمی را نقاشی می کند که نمی توان گفت که صرفا به نقش یا آدم خاصی توجه دارد بلکه به صورت واحد در درون همه انسانها آشکار است و قادر نیست هر انسانی به نوعی از آن فرار کند و یا با خود بگویید من که چنین خصلتی ندارم یا در اصل من از دیگران متفاوت هستم، اما نه خلقت خداوند بزرگ چنان بوده و هست که آدمی در آفرینش یکسان آفریده می_شود و این اعمال آنهاست که متفاوت و بر گرفته از درون است.رنگهای درون را به خوبی میتوان درلابه لای گلهای روییده شده نگاه کرد .
روزی در پارکی به درختی تنومند، خیره ماندم که چه استوار وزیباست ، چشمانم پر از حسرت شد وقتی بیشتر به فواید آن درزندگی بشر فکر کردم ، روزی ،سرسبز واستواراست ، باری قلم وکاغذ می شود ، سراسر مفید و ارزشمند می ماند ، با خود خلوتی یافته بودم که قلم از دستم برروی زمین روان شد ، افکارم برهم ریخت ،با نگاه ، به سوی قلم دوان شدم تا همدم روانم را بردارم ،ناگه در کنار پروانه ای زیبا او را یافتم ، پروانه ی بال و پر شکسته ، حیران ماندم ، به سویش بروم یا نه او را در خلومتش تنها بگذارم ، اما نه او دیگر ازاین سکوت خسته ودلگیر بود وبا چشمانش میخواست سکوت را بشکند او لحظه ای در کنارم نشسته بود اما من او را نمی دیدم ، در وجودش از قلم ستایش می کرد که جوی شد برای روان شدنش ، پروانه به سخن گریست ، گریست از سوختنش وگفت سرگذشتی تلخ وتلخ ویاد کرد از دلتنگی و کلبه عشق مادر که به راحتی از کنارش گذشته بود به سراب عشق خود را در تو فان انداخته بود ، بال زد در کنار آتش حسرت ، و اشک ریخت بر تمنای قناعت گلبرگها ، پروانه می_سوخت از اینکه سرود قناعت را نیاموخته بود قانع نبود از محبت مادر ، در کنار ثروت قناعت لباسی از فقر برتن کرده بود ،لحظه ی از این همه سوختن سوختم و خود را در دنیایی دیگر یافتم وبه یاد آوردم حکایتی از مثنوی معنوی مولانا ?باز پادشاه و گمپیرزن(پیرزن)? قصه ای دیگر از دفتر سخنگوی تاریخ ، سر گذشت باز بلند پرواز و زیبایی که دست آموز بود ،روزی از کاخ شاهانه می گریزد و به خانه کوچک و فقیر پیرزنی فرتوت پناه می برد. پیرزن که سرگرم بیختن آرد بود . آن باز زیبا را می گیرد و نابخردانه و به خیال آنکه به باز محبت می کند تمام ناخن های باز را می چیند بی اطلاع از اینکه ناخن ها، ابزاری برای دفاع و تهاجم باز هستند پیرزن از روی دلسوزی به باز می گوید:که کجا بوده است مادر که تو را/ناخنان زین سان درازست ای کیا؟
پیرزن نادان این حرف را می زند و منقار و بال و پر باز را هم می چیند.
مهر جاهل را چنین دادن ای رفیق/کژ رود جاهل همیشه در طریق
پیرزن باخود فکر می کند که باز گرسنه است و می رود برای او آش درست می کند و اما غافل از اینکه باز مغرور همیشه شکارهای زنده و عالی می_خورده و اصلا مزاجش با آش بلغور سازگاری ندارد و با اینکه بسیار گرسنه بوده اما نمی خورد و فقط چند نوک به آش می زند اما پیرزن با عصبانیت سر آن باز فریاد می کشد که من برایت آش خوشمزه ای پخته‌ام و تو تکبر و بی ادبی نشان می دهی ؟
تو سزایی در همان رنج و بل/نعمت و اقبال کی سازد تو را؟
وقتی پیرزن می بیند که باز آش را نمی خورد کوشش می کند که از لعاب و آب آش به او بدهد اما فایده ندارد . و در نهایت خشمگین و عصبانی می شود و از شدت غضب ظرف آش را بر سر آن زبان بسته دمر می کند . سر آن باز میسوزد و پرهایش می ریزد و کچل می شود.
اشک از آن چشمش فرو ریزد زسوز/یاد آرد لطیف شاه دلفروز
باز شکاری برای دلداری دادن به خود می_گوید: خدا را شکر که اگر چه غضب پیرزن شعله ور شد اما شکوه و نور صبر و توکل مرا نسوزاند و از خداوند کمک می خواهد که رهایی پیدا کنند.
از طرفی صاحب باز که یک روزرا در جستجوی گمشده خود خسته و ناتوان است به سوی خانه پیرزن می رود که ناگهان باز را در دود و گرد و غبار می بیند و شیون و گریه و زاری میکند و رو به‌سوی باز می گوید:
هر چند این جزایی کار توست/که نباشی در وفایی ما درست
این سزای کسی است که جایگاه خود را نمیشناسد وبه آنچه که دارد قانع نیست و از انسان آگاه می گریزد و گستاخانه به کلبه پیرزنی نادان می رود.
باز می مالید پر بر دست شاه/بیزبان میگفت من کردم گناه
ای بزرگوارمن اشتباه کردم و قدر جایگاه خود ندانستم تو اگر من را نبخشی پس من کجا ناله کنم؟ تو من را ببخش و با خود ببر و از این مهلکه رهایم کن.
صاحب باز بسیار اندوهگین شد و رنجور باز شکاری را از خانه پیرزن برد. در اینجا به سراغ استاد بزرگ حضرت مولانا می رویم که در این حکایت، کوتاه می گوید: هر دل نالایقی شایسته دوستی نیست ،همان گونه که آن پیرزن نادان ارزش باز بلند پرواز شکاری را نمی دانست و بدان روزش انداخت و از طرفی باز شکاری هم ارزش جایگاه خود را ندانست و مغرور و بی ادب شده بود وقناعت نداشت برآنچه که دارد .
همانگونه که پروانه بال وپر شکسته هم بر موقعیت خود در خانواده قانع نبود ورویا های خود را در بیرون از کلبه گرم مادر جستجو می_کرد وغافل از طوفان زمانه ، ناگفته نماند که در تمام جوامع بشری ما شاهد این مسائل هستیم ونمی_توان چنین ادعایی کرد که فقط در فلان سرزمین ، چنین معضلاتی وجود دارد ، بلکه با رشد روزافزون جمعیت ، تهاجم فرهنگ های بیگانه در کنار غفلت خانواده ها برخی گلهای زیبا پژمرده میشوند ، اما میتوان این افتخار را داشت که ما در پیوسته زمان ، گنجینه های ارزشمندی به همراه داشته ایم که با مدد ویاری از آن بهتر و عمیق تر، مشکلات اطرافمان را بشناسیم ، بال پروانه ها برای سوختن نیست ، در خانواده ، گلها وپروانه های زیبایی زاده و بالنده می شوند برماست که از آغاز تولد این نونهالان آنهارا با صبرو قناعت در تمام مراحل زندگی آموخته کنیم واین امر مهم را از یاد نبریم که آگر چنین شد خوشبختی پروانههایمان را در آینده جامعه جستجو نکنیم ، قناعت ثروتی است که انسان از خانواده به ارث می برد از محیط زیبا وکوچک خانه میآموزد که عشق بورزد برهر آنچه که دارد و صبور باشد برهر آنچه که ندارد تا در نهایت در آینده نه چندان دور این آموخته ها را به کار بگیرد وهمانند پروانه دل شکسته وباز بال و پربسته لباسی از حسرت و پشیمانی برتن نکند..

نوشته شده توسط admin در سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۵:۴۹ ق.ظ

دیدگاه


7 − = شش