این یک نقد نیست.. (فیلم ترمینال the terminal)
احسان حسین زاده
گروه فرهنگی: قطعا نوشتهای که از نظرتان خواهد گذشت را نمیتوان یک نوشتهی نقد نامید چرا که نقد فیلم سینمایی آن هم فیلم بزرگ و پرمحتوایی همچون ترمینال از توان منِ وکیل و حقوق خوانده خارج است و هیچ ادعایی هم بر این مطلب نیست. اما بقول استاد بزرگی (دکتر هادی وحید استاد عزیزمان در دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی) حقوقدان بودن به کتاب قانون خواندن نیست باید تا میتوان فیلم دید، فیلم درک جامعه شناختی و روان شناختی انسان را نسبت به مسائل اجتماعی که حقوق وظیفهی سامان دادن به آنها را دارد، بالا میبرد.فیلم ترمینال که با بازی تام هرکس بیننده را جذب خود میکند داستان یک مرد اهل کروکوژیاست که برای انجام کاری شخصی وارد ترمینال هواپیمایی شهر نیویورک شده؛ آقای ناورسکی وارد فرودگاه میشود و در بدو ورود مشکلی در پاسپورتش پیدا میشود، مامور بازرسی او را به اتاق مدیر قسمت خدمات و محافظت مرزی یعنی آقای دیکسون هدایت میکند، آقای ناورسکی بدبختانه فهمی که از زبان انگلیسی دارد در حد فهمیدن چند جمله است؛ رئیس فرودگاه به آقای ناورسکی میفهماند که در کشورش یک کودتای نظامی انجام شده، کشورش دچار یک جنگ داخلی شده و بدبختانه اینکه ایالات متحدهی امریکا هنوز این بی نظمی و شورشیانی که قدرت را بدست گرفتهاند را ، از منظر حقوق بینالملل هنوز مورد شناسایی قرار نداده است؛ و همینطور چون گذرنامهاش توسط کشورش فعلا به حالت تعلیق درآمده یک شخص بی کشور است، نه میتواند وارد خاک امریکا شود، نه میتواند به کاکوژیا بازگردد و نه اینکه تقاضای پناهندگی کند.دیکسون به او چند کوپن غذا میدهد و او را آزاد میگذارد که تا حل این نقص قانونی در داخل فرودگاه زندگی کند.
ناورسکی در همان روز اول تمام کوپنهای غذایش را گم میکند، صندلیهای فرودگاه را از هم باز میکند و برای خود تخت خواب درست میکند، در توالت عمومی دوش حمام میگیرد و خلاصه فرودگاه را به گند میکشد! عاقبت دیکسون سعی میکند حقهای به او بزند میگوید ساعت ۱۲ نگهبانان درب خروجی ترمینال که به شهر نیوروک باز میشود شیفتشان را عوض میکنند وتو میتوانی از این فرصت استفاده و فرار کنی. ناورسکی که خیلی دوست دارد از شر این وضعیت نامناسب خلاص شود تا جلوی درب میرود چند دقیقهای را نگران آن وضعیت است و در همین حال ماموران از دوربینهای مداربسته آمادهاند تا وقتی که شروع به فرار کرد او را دستگیر کنند اما در لحظهی آخر او پشیمان میشود گویی که ناورسکی دوست ندارد مثل یک بزدل فرار کند دوست دارد بماند و برای آزادی از زندان ترمینال با دیکتاتورِ آنجا یعنی آقای دیکسون مبارزه کند و شرافتمندانه آزادی را به چنگ آورد نه با فرار و پاک کردن صورت مسئله.در همین حین که او در ترمینال زندگی میکند، دوستانی پیدا میکند، واسطهی ازدواج دو همکار در ترمینال میشود و مهمتر از همه که در آن وضعیت عاشق هم میشود. دیکسون دیکتاتور ترمینال او را پیج میکند، ناورسکی خوشحال از اینکه شاید مشکلاتش به اتمام رسیده دوان دوان به دفتر او میرود، دیکسون غذایی چرب و نرم برایش تهیه دیده و یک پیشنهاد برای او دارد، دیکسون میگوید کشور تو گرفتار کودتای نظامی است و ما اگر در تو ترسی را مشاهده کنیم میتوانیم تو را برای گرفتن پناهندگی سیاسی به مقامات معرفی کنیم اما فقط کافی است که ما ترسی در تو ببینیم، آقای ناورسکی آیا شما از بازگشت به کروکوژیا ترس دارید؟؟! و جوابی که او میدهد این است، خیر. من عاشق کروکوژیا هستم؛ دیکسون سوال خود را دوباره طرح میکند و این بار تمام خطرات یک موجود بر سر راه یک آزادی خواه را دوباره یادآور او میشود، اعدامهای خیابانی، زندان، شکنجهی سیاسی و در یک معنا “ترس”، و باز هم پاسخ ناورسکی نه است. در واقع میتوان این را به عینه دید که دیکتاتور در این صحنه قصد دارد با ارائهی یک وضعیت خوب، غذای خوب و زبان دوستانه منظرهای را برای ناورسکی ترسیم کند منظرهای که او برای همیشه از کشورش خارج میشود، از بازگشت به وطنِ تحت دیکتاتوری میترسد اما در عوض به یک آزادی تصنعی و دست مالی شده ۶ ماهه در نیویورک که در این فیلم نماد آزادی است دست مییابد. ناورسکی که یک وطن پرست به تمام معناست این پیشنهاد را رد میکند و در مقابل با یک جواب ابلهانه که، من از دراکولا میترسم، وجود ترس را در ماهیت یک آزادی خواه نفی میکند.امیلیا اسم زنی است که در این فیلم ناورسکی را مسحور خود میکند، امیلیا در این فیلم نماد آزادی است، زنی که با مردی دیگر رابطهی عاشقانهی آزار دهنده دارد چرا که آن مردی متاهل است و غیبتهای طولانی او، امیلیا را به شدت آزار میدهد. مرد را در این فیلم که غیبتهای طولانی دارد و گه گاهی سرش با معشوقههای دیگر گرم است، نماد مردمی میتوان دانست که قدر آزادی را نمیدانند و برای برقراری عدالت (در این فیلم بین زن خود و امیلیا) آزادی را قربانی میکنند؛ امیلیا شیفتهی ناورسکی میشود دوست دارد با او بیرون برود شام بخورد و آزادی را در دستان این مرد بگذارد اما ناورسکی در زندان ترمینال گرفتار شده و نمیتواند ندای آزادی را لبیک گوید و همین امر آزادی را دورتر و دورتر مینمایاند.ناورسکی مبارزهای را علیه دیکتاتوری آقای دیکسون آغاز میکند دوستانش در این راه به او شک میکنند و با زبان استعارهای و طنز آمیز این شک برطرف میشود؛ یک روز در ترمینال مردی روس که قرار بوده برای پدر خود از امریکا دارو تهیه کند و به کانادا ببرد با داروها بازداشت میشود چرا که طبق قوانین مسافران حق خروج دارو را از کشور ندارند مگر با ارائهی گواهی پزشک، ناورسکی که روسی بلد است را به کمک میخواهند او ابتدا طبق عقل سلیم پاسخ میدهد که او داروها را برای پدرش میخواهد اما این کار او پدر پیر مرد روس را از مرگ نجات نمیدهد و به همین خاطر او به شدت آزرده خاطر میگردد و بازداشت میشود؛ اما ناورسکی او را نمیفروشد و به دروغ میگوید که او داروها را برای بزش میخواسته و چون دارو برای حیوانات از این قانون مستثنی است ،از این طریق کمکی بزرگ به هم زبان و دوست تقریبا هم مسلکش میکند و بدین صورت وفاداری را در راه مبارزاتش میآموزد و همین کارش او را به اسطورهی کارکنان ترمینال که نماد مردم تحت ستم دیکتاتور هستند، درمی آورد و محبوبیتش دوچندان میشود.
ناورسکی برای بدست آوردن امیلیا (آزادی)هر آنچه در توان دارد انجام میدهد، با دوستانش به صورت مخفیانه یک قسمت از بالکون را شبیه به هتلی لوکس میکند تا با امیلیا در آن شام سرو کنند؛ امیلیا از پیجر خود میگوید که همیشه در جیبش است و او را همیشه منتظر یک مرد نگاه میدارد پیجری که باعث میشود زندگیاش را در انتظار بگذراند، در مقابل ناورسکی هم از پیجر خود میگوید که او را همیشه منتظر یک خبر نگه داشته است، پیجری که یک سرِ آن در دست دیکتاتور است و به او امید واهی میدهد که شاید روزی دیکتاتور با دستان خود آزادی معهود را بدست آزادی خواهان بدهد که این امید سرابی بیش نیست و ناورسکی هم به همراهی امیلیا پیجرش را که نماد وابستگی به قدرت است، میشکند تا در مسیر آزادی روی پای خود بایستد و وابستهی به دیکتاتور نباشد.
ناورسکی برای امیلیا یک فوارهی رنگارنگ درست میکند با صد تا آبپاش بسیار زیبا، هدیهای که به زعم او ناپلئون هم چنین چیزی به ژوزفینی که به او خیانت کرده بود، داده بود. اما وقتی امیلیا وضعیت او را میبیند که او در ترمینال زندانی شده شرح ماوقع را از او میپرسد و میخواهد بداند که چه چیزی او را در این حصار محصور کرده؛ در طول داستان ناورسکی را همیشه با یک قوطی کنسرو میبینیم قوطیای که هیچ گاه آن را از خود دور نمیکند و بی اندازه برایش مهم و ارزشمند است، ناورسکی در جواب امیلیا آن قوطی کنسرو را نشانش میدهد و داستان را بازگو میکند؛ داستان آن کنسرو داستان یک عهد کهنه بود عهدی که او با پدرش بسته بود، پدر او که عاشق یک گروه موسیقی جز بوده امضای تمام اعضای این گروه موسیقی را جمع کرده بود و تمام امضاها درون آن قوطی کنسرو بود الا یک امضا که متعلق به شخصی امریکایی بود و ناورسکی برای همین یک امضای ساده این همه مشقت را به جان خریده بود. قوطی کنسروی که از دید عامهی مردمی که در اسارت غرق اند همواره بی ارزش دیده میشود، حکایت از عهد مردان آزادهای دارد که بر سر عهد خود ایستادهاند. و در نهایت آزادی کاکوژیا را در آغوش میگیرد و کشور کارکوژیا از بند جنگ و آشوب و کودتا آزاد میگردد.اما آنچه در صحنهی پیروزی کارکوژیا بسیار تاثیرگذار بود اینکه امیلیا بعد از اینکه جواز یک روزهای برای ورود ناورسکی به نیویورک گرفت، پای بند عهد عاشقانهای که باهم بسته بودند نماند و شاید در آخر فیلم متوجه میشویم که امیلیا نماد آزادی نیویورکی ست، امیلیا نمادی از آزادی بود که متعلق به غریبه بود؛ بسیاری از شهروندانی که در یک نظام بسته به سر میبرند و کعبهی آمال خود را در آزادی حاکم بر کشورهای اروپایی و امریکا میبینند شاید این پیامی برای آنها باشد که آزادی هر ملت مختص همان ملت است و امیلیایی که مال دیگری باشد در نهایت با همان خواهد رفت. اما ویزای یک روزه پایان کار نیست و دیکتاتور بازهم سدی برای آزادی ایجاد میکند، مامور صدور ویزا میگوید باید امضای دیکسون بر برگه باشد وگرنه راه خروجی از این زندان نیست ناورسکی پیش او میرود اما با پیشنهاد معامله بر سر جان اعضای گروهش مواجه میشود و بنابراین نمیپذیرد اما این بار دوستانش هستند که در راه آزادی قربانی میدهند و باز ناورسکی به مسیر باز میگردد اما در نهایت که همهی ماموران گارد ترمینال در مقابل درب خروجی صف میکشند تا مانع از خروج ناورسکی شوند این بار تمام ماموران از دستور رئیس سرباز میزنند و از درون این دیکتاتوری، آزادی به ناورسکی تقدیم میشود.
نوشته شده توسط admin در چهارشنبه, ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۴:۱۲ ق.ظ