از دگرگونی طبیعت چه درس‌هایی آموخته‌ایم…؟

از دگرگونی طبیعت  چه درس‌هایی آموخته‌ایم…؟

سنبله برنجی شاهین دژ
گروه اجتماعی: بد نیست در آستانه‌ی تغییر و تحول شگرف دیگری که در آستانه‌ی سلطان فصول »بهار« که به زودی از مادر طبیعت زاده خواهد شد از خویش سؤال کنیم به عنوان فردی در مقام انسان و ملبس به لباس اشرف مخلوقات کمتر از طبیعت هستیم که نتوانیم تغییر کنیم؟ تحولی که به نظر ما بسیار ساده و دلنشین می‌آید اما در عین سادگی پر از مفهوم و معنای متفاوت است. رموز لاینحلی که قادرند مدت‌های مدید فکر، ذهن و اندیشه ما را به چالش کشیده و مغروق خیالات دور و دراز نموده و وادارمان نمایند از خودمان بپرسیم در گذر سالیان زودگذر عمر و ایام به کام، چقدر دچار تغییر و تحول شده‌ایم؟ در این تغییرات پر فراز و نشیب برای کشور، استان، جامعه، شهر و موطن یا حتی برای خودمان چقدر مثمر ثمر واقع شده، از این فرایند چه تجاربی کسب کرده یا چه ثمراتی عاید دیگران نموده‌ایم؟ در این گذار پر فراز و فرود بد نیست خود را به دست محاکم وجدان‌های بیدار بسپاریم که در مقام قاضی منصفی از ما سؤال کند در دوره‌ی زودگذر ریاست و پشت میز نشینی که مصدر اموری بوده‌ایم دل مشغولی‌های مان تا چه حد به اهداف ترقی‌خواهانه‌ی ملت نزدیک بود؟ تجلیات اندیشه‌های مان چقدر به شکوفایی افکار فاخر کمک نمود؟ چه افکار نابی در سر پرورانیده یا چقدر مساعدت کردیم ایده‌های ناب جهت پیمودن راه سنگلاخی رشد، شکوفایی و پیوند خوردن به بالندگی راه تجلی و اوج را در پیش گیرند؟ در مقام ناجی و مسئول بی مسئولیت چه مقدار برای اهداف و ایده‌های رنگین دیگران دیگرانی که چشم امیدشان به ما دوخته شده بود تلاش و کوشش روا نموده‌ایم یا برای سرکوب افکار خلاقانه‌ی فرهیختگان چقدر زمان، هزینه و امید از دیگران و حتی از خودمان به غارت برده‌ایم؟ چه دانش و تجربیاتی فرا گرفتیم یا چه جرگه‌ی انبوهی از دانش آموختگانی را از روی خودخواهی روزافزون مورد تحقیر قرار دادیم؟” عشق و امید” را تا چه حدّ رواج دادیم؟ چقدر آشکارا و پنهان مرتکب دروغ، دغل، جرم جنایت و خیانت شدیم؟ آیا با نفاق و ریا بیشتر آشنا هستیم؟ یا راه عزت نفس و خدمت به مردم را در پیش گرفته‌ایم؟ انسانیت یا …؟ آیا نکات ریز و درشت فراوانی که لازمه‌ی یک زندگی آرمان‌خواهانه است آموختیم و به دیگران نیز آموزش دادیم؟ یا …؟ کدامیک از آموزه‌‌های دینی و عرفی بیشتر روشنگر فراسوی راه زندگی تاریک مان شد و هر روز چه اهدافی در سرلوحه‌ی اعمال پر غل و غش‌های بی پایان مان تیک زده شد؟ اگر به گذشته نگاهی گذرا بیندازیم در خواهیم یافت در کمال تأسف مقیم دیار غربت، آواره‌ی شهر آرزوهای غم و گم گشته‌ی غمکده ی محنت و دنیازدگی گشته‌ایم که ابداً حتی خودمان نیز به آن وقوفی نداریم و آن چنان در حال غرق شدن در منجلاب خود ساخته هستیم که حتی تن نیمه جان مان را از خودمان به سرقت برده‌ایم و خودمان را گم کرده‌ایم و آن قدر مغروق گشته‌ایم که هر روز بیش از دیروز در شهر رنگین کمان کاذب آرزوهای دست نیافتنی میخکوب شده و نکات مهم را در قالب واژه‌هایی فریبنده ریخته‌ایم تا راهی، باری به هر جهت در آن سوی زیستن یاد بگیریم و …!
بیایید نگاه درست‌تر ، موشکافانه‌تر و منصفانه‌تری به گذشته بیندازیم. آیا برای آن‌هایی که وامدارشان بودیم دروغ‌هایی طلایی بافتیم که در نهایت فلک با دست انتقام خویش تقاص سنگدلی‌های مان را ازمان پس خواهد گرفت؟ آیا آن‌هایی که چشم امیدشان به ما دوخته شده بود را در دام امید کاذب و نابودی محض تنها گذاشته و پی یللی و تللی خویش رفتیم؟ آیا برای جوانان صاحب نظر و ایده پرداز و اندیشمند مجالی برای عرض اندام فراهم نمودیم؟ و از ایده‌های جذاب آنان استقبال و استفاده‌ای بهینه‌ای صورت دادیم یا نوک دماغ مان که به غیر از آن جایی را نمی‌بینیم اجازه‌ی شور و مشورت برای‌مان صادر نکرد و شهرت و غرور کاذب آنقدر مقیم اوج قله‌ی خود بزرگ بینی‌مان نمود که به سریش قبای مان بر خورد که از نخبگان و فرهیختگان کمک و مشاوره بگیریم؟ با این اقدامات امیدکُشانه چه مقدماتی فراهم کردیم تا جوانان فرهیخته را از شهر و دیارشان فراری دهیم؟ تنها به این دلیل که اعتماد سازی رضایت بخشی در حوزه‌ی مدیریت و ارتباط مردمیمان صورت نگرفته است؟ آیا به این دلیل اجازه ندادیم کسی از در شکوفایی فکرها و استعداد های ناب و نو وارد شود یا دلایل فراتر از این حرف‌ها بود؟ جوانان مبتکر، متبحر و فرهیخته را با جباری از شهر و دیارشان راندیم به این امید شاید برای سری دیگری که سفارش شده، فامیل و فاقد کارآمدی و عدم ایده‌های خلاقانه و فقدان تحصیلات عالیه و دانش کافی بودند راهی بگشاییم. امید هزاران تن را لگدمال کرده و عده‌ای را بیرون ریختیم تا تعداد دیگری را با هزار ترفند و ساخت جلوه‌های ویژه‌ی کاذب بزرگ جلوه دهیم. اما … گویا نمی‌دانیم دست منتقم سرنوشت و فلک آن چنان نقشه‌های مزورانه‌ی مان را نقش بر آب خواهد کرد که انگشت به دهان بمانیم و عاقبت بازی سرنوشت ما را مجبور به تحمل شکست سختی خواهد نمود. چرا که »دست خدا بالای همه‌ی دست‌ها است«. آری در این نبرد آنانی که نباید ماندنی شدند و آن‌هایی که باید در شهر می‌ماندند رفتنی شدند آن هم تنها به این دلیل که پشتیبانی قدرتمند و مشاوری یاغی و قوی نداشتند که بتوانند ایده‌ها و آرمان‌های بدیعشان را تحقق بخشند. بد نیست از خودمان بپرسیم با اعمال و رفتارمان چه بذرهایی در ذهنیات فرزندان مان کاشته‌ایم و چه درس‌هایی از زندگی به آنان آموخته‌ایم؟ آیا به هزاران وعده‌ی کاذبی که در این مدت که مسند نشین قلل غرور و خودشیفتگی بودیم عمل نمودیم یا نه؟ شعارمان قبل از اشغال کردن منصاب گوناگون این بود »به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی پشت جوانان جویای کار و مبتکر را خالی نخواهیم کرد بلکه دست یازی به سوی شان دراز خواهیم کرد تا پروسه‌ی موقعیت موفقیت و فراهم سازی بستر مناسب برای اقشار جامعه پدید بیاوریم چرا که اندیشمندان مفاخران جامعه و مایه‌ی مباهات استان مان هستند«. اما زمانی که دست‌های یاری طلبانه ی آنان به سوی ما دراز شد حتی تلفن‌های شان را مسکوت گذاشته و جواب فراخوری را باید و مستحق آن بودند از ما نشنیدند و ما در مقام حامی کاذب مظلومان آنچنان قلع و قمعشان نمودیم و تیشه به ریشه‌ی آن‌ها زدیم که دیگر هیچ گاه نتوانند روی پای خود بایستند … ای کاش تنها به همین اکتفا می‌کردیم. در کمال شرارت سعی کردیم آنان را از صفحه‌ی زندگی محو کرده و به قول معروف “مادر های شان را به عزایشان بنشانیم”. سفارشات بی شمار و پشت سر هم که با وعده‌های وسوسه>انگیزی همراه شده بود مجال نداد چشم‌های بصیرت مان که زیر غبار رشوه و اختلاس پنهان شد افرادی را ببیند که به روشن‌فکری و بزرگی شهره‌ی عام و خاص بودند و … در عوض سنگ افرادی را به سینه زدیم که ادعاهای تو خالی‌شان گوش فلک را کر کرده بود. غافل از اینکه اینان هیچ گاه مرد میادین زورآزمایی و رزم آرایی نبودند و تنها تخصص شگفتی سازشان سر دادن شعارهایی فریبنده بود. چند ساله‌ی اخیر طی امتحانات گزینشی و غربال گری های مغرضانه و مخفیانه خیلی‌ها محرمانه مردود شدند که با فنون زیادی آشنا، بسیار سخنور، کارآمد، آبدیده، مرد میدان، دانشمند و اندیشمند بودند اما افرادی در نهایت برگزیده شدند که تنها هنرشان خوب حرف زدن، اصلاحاً حرافی زاید و وراجی عالمانه و علیمانه و اغوا افکار عمومی بود. چه خوب است اعتراف کنیم در حالی غزل خداحافظی از صندلی داغ ریاست را سر می‌دهیم که خاطرات بسیار بد و ناخوشایندی از خود بر اذهان باقی می‌گذاریم. خاطرات خوب و بدی که عده‌ی معدودی از خواص به حرکت درآمدند و تعداد بی شماری با عملکرد نابجا، ناصواب، ضعیف و مغرضانه‌ی ما دچار سکون شده و تا پایان عمر خاطره‌ای شوم بر ضمیر ذهنشان حک گردید.آری آذربایجان دیگر وفایی به فرزندان خود ندارد. کم کم شهرهای دور و نزدیک و چه بسا کشورهای هم‌جوار تبدیل به پاتوق نخبگان تحصیل کرده‌ی ما می‌گردد که در آن دیار نیز با هم غریبند. راه ظالمانه‌ی غربت را ما پیش روی آن‌ها گسترانیدیم و خاطرات ناخوش آنان را واداشت برای همیشه از عشق، دیار و عرق مادری و مام میهن وداع کرده و با خاطرات تلخ و شیرین عجین گردند؛ چون دیار مادری شان شاهدی خاموش بر گستردگی نامهربانی‌ها و نادیده انگاشته شدن‌ها گشت. اکنون با عملکرد خویش به جوانان القا کرده‌ایم برای یافتن کار و موقعیت بهتر چشم به افق دور دست بیگانه بدوزند. این ما بودیم که به آنان آموختیم لیسانس یا پزشک استاد یا شاگرد به هر صورت عشق مترادف پول است. در دیاری که آن‌ها چشم به جهان گشوده بودند عشق مترداف با از خودگذشتگی بود؛ اما اکنون وضع آنقدر آشفته و دچار تغییرات شگرف گشته است که خانواده یعنی خودت و خودت یعنی اجتماع و والدین، همسایه، دوست و آشنا و بیگانه فقط خودت هستی و تنها خودت …آری این دیار تبدیل به مکانی شده است که زندگی خوب و ایده آل داشتن یعنی له کردن دیگران و رّد شدن از روی آرزوهای ناب آن‌هایی که پل‌های پشت سرشان به دست ما ویران شده و تبدیل به تلی از غمکده ی ویرانه‌ی آرزوها و امیدها و امیال گردید. خوشبختی یعنی احساسی که فراسوی تنهایی واقع شده و … به قول شاعر »از دست عزیزان چه بگویم گله‌ای نیست * گر هم گله‌ای هست دگر حوصله‌ای نیست«
این سهم جوانان امروز آذربایجانی در اطراف و اکناف دور و نزدیک است. نازنین سوته دلان خون گرمی که در خانواده‌هایی پا به عرصه وجود گذاشته‌اند که همسایه برای همسایه، آشنا برای آشنا جان می‌دهد اما این حقیقت به مرور ناگهان دچار تغییر و تحول شگرف شده و مسبب حال نگوییم همه‌ی آن‌ها اما قسمت اعظم آن ما بودیم و با عملکردمان به آن‌ها آموختیم دل‌های شان برای همسایه که سهل است حتی برای خودشان و والدینشان تنگ نشود و از عاطفه‌ی جوانان قدیم تنها نام و نشانی باقی مانده است. چرا که جوانان امروز آن قدر تو سری خورده‌اند که دیگر نایی ندارند تا برای خواسته‌های شان بجنگند. چرا که فرایندی که حاصل عملکرد بحث انگیز و نامطلوب ما بود کار خودش را کرد و جوانان پرشر و شوری که سرهای شان انباشته از ایده‌ها و افکار جدید بود اکنون دیگر گوشه‌ی عزلت نشینی اختیار کرده یا برای عملگی و کارهای شاق راهی کشورهای هم‌جوار گشته‌اند.

نوشته شده توسط admin در یکشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۵:۵۶ ق.ظ

دیدگاه


5 − = یک