از بام افتادم ولی از نظر خدا نه !

از بام افتادم ولی از نظر خدا نه !

سونیا بدیع
گروه گزارش: هر کس دو ماه با بنده مصاحبت داشته باشد قطع به یقین می داند پیچ خوردن پا و نقش زمین شدن یکی از عادات بنده هست و گهگاه باید آسفالت های کف خیابان را وارسی کنم.
در این زمینه چنان پیشرفت کردم که می توانم به عنوان راهنمای پیمانکار شهرداری راه افتاده و چاله چوله های ارومیه رو به همراه تعیین قطر و ارتفاع نشون بدم.
مراسم تشییع پیکر مرحوم حسنی بود که چنان در جوب فرو رفتم اگر دوستم فرشته, فرشته گونه ظاهر نشده و برای من جلیقه نجات نمی_انداخت لابد غرق می شدم.
همین جشن روز خبرنگار در خانه مطبوعات بود که چادر مشکی حریرم رو سفت گرفته بودم و ضمن اینکه حواسم به قدم هایم بود ولی مجبور شدم دستم رو لای چمن های کف حیاط ببرم و ببینم مصنوعی یا طبیعی هستند!
یک بار هم نشست خبری در حال برگزاری بود در حالی که با عجله می نشستم صندلی چرخ دار به عقب سُـر خورد و آنچه نباید می شد شد انقدر خجالت کشیدم دلم میخواست تا آخر جلسه همون زیر میز بشینم همه که رفتند بلند شم برم!
یک بار هم بازم همونی شد که نباید؛ در حالی که خودم را به سختی پیدا کرده بودم در مسیر یکی از دوستان رو دیدم در حالی که احوال پرسی می کردیم متوجه نگاه های پر از سوالش شدم که گفتم من ذاتا انسان خاکی هستم خواستم ظاهر و باطنم یکی باشه. همین
قصه سقوط های من نه از ارتفاع که در زمین صاف و هموار شُـهره شَـهر است تا حدی که یک بار پای من به هوا رفت و کفش هایم از بالای سرم حرکت کرده و نقطه دیگری از پیاده رو فرود آمد و با چشم هایم مسیر حرکت شان را تعقیب کردم تا بعد لنگ لنگان برم برشان دارم.
یک بار چنان با زانو زمین خوردم که هر کس می دید انگار می کرد که شلوارم خمپاره خورده است.
بار دیگر چنان بالا رفتم و افتادم که گمان بردم الان در سیم تیر برق گیر می کنم عین پرده ای که از طناب خونه «قَـره مهناز» آویزان است.
یک بار حدفاصل بین طبقه دوم تا اول خانه را با وول خوردن از پله ها در کسری از ثانیه طی کردم ولی گویی نژادم از گربه سانان است چون وقتی به آستانه افتادم بلند شدم و لباسم رو تکاندم و راه افتادم.
پدرم هم که ماجرا را شنیده بود غر می زد که چرا نرده ها را نگرفتی چرا به فرش راه پله چنگ نزدی که پاسخ دادم »آخه مَـنیم دَدَم« در حالی که با آن شتاب سقوط می کردم حتی آرزوی یک جیغ درست و حسابی و به سبک سریال های تلویزونی تو دلم موند, می تونستم فکر کرده و راهکار انتخاب کنم ؟ ولی دفعه بعد چشم !
یک در خیابان دانشکده چنان در وسط خیابان فرش زمین شدم که قشنگ کف ماشین های در حال حرکت را می دیدم حتی تصویر چرخش لاستیک ماشینی که نمی دونم من به اون خوردم یا اون به من خورد و به زمین افتادم هنوز هم کابوس های شبانه من است.
بار دیگر هم در حالی که برادرم دنده عقب حرکت می کرد جلوی چرخ عقب به زمین پهن شدم من که دست ها و پاهام کرخ شده و انگار یک تکه چوب خشک شده بودم در خودم نای حرکت برای نجاتم را نمی دیدم بقچه ام را بسته و آماده سفر آخرت شدم.
ولی یک آن, یک دست زبر و قدرتمند بازویم رو گرفت و بلند کرد. پدرم بود و بسیار ملتهب و عصبی ! و داد زد کم مونده بود کله ات مثل پهن به زمین بچسبد ولی من که انگار همین چند لحظه پیش نبود که قلبم حالت فـَنـَری به خود گرفته بود خنده کنان نجوا کردم که خوب یک نفر پـِرِس شود و بمیرد, نوآوری که چیز بدی نیست!
بنابراین گهگاه پاشنه و کفش یک پایم را توی کیسه پلاستیکی می ریختم و به خونه برمی گشتم روز دیگر با مانتویی که معطر به آب جوب شده بود نرفته به خونه برمی گشتم پس این وضعیت برایم ‌چندان جذاب نبود.پس یک بار ضمن اینکه آرام و خرامان و با احتیاط راه می رفتم با خودم عهد کردم طوری راه برم و از پله ها بالا و پایین برم که دیگه اتفاقی برایم نیافتد و از بلندی فرود نیایم پس در حالی که با خودم و خدا پیمان می_بستم به طرف حوزه هنری استان برای گرفتن بلیط رایگان سینما راه افتادم.
از پله ها بالا رفتم و دفتر که وارد شدم بعد از گفت و گوی مختصر و دریافت بلیط ها می_خواستم بیرون بیایم که پایم به آستانه در گیر کرد.
همانند قورباغه دو قدم به سمت بیرون جهیدم, گویی تخم مرغ شکسته بودم که وا رفتم چادرم هم مثل سفیده تخم مرغ دورم حلقه زد.
در این حین داشتم از خدا و خودم قدردانی می_کردم که الله اکبرها ! با صدای یک نفر به خودم آمدم »اوزَلیح سـ?ال« منم که گویی مسبب همه افت و خیزهایم رو پیدا کردم شاکی شدم و داد زدم » گوز مینجیغی دا اوزومنَـن سالّ لـ?ارامْ؛ داها؟! «
با وجودی که در حال نق زدن و احوال پرسی با زمین و زمان بودم ولی هم‌ چنان حواسم بود که حادثه ای رخ ندهد ولی همان اتفاق در آستانه پله_ها تکرار شد و پایم به چارچوب درب گیر کرد.ولی چون از از چند لحظه قبل تجربه داشتم و حواسم بود فوری توانستم خودم را جمع و جور کنم که اگر نمی کردم این دفعه از پله ها قـِـل می_خوردم و کله پا به محضر خدا می رفتم و ده تا فرشته کارگر باید اجیر می شدند تا گره های من رو باز کنند.خلاصه »اوزون سوزو قیسّـالدیم« این اتفاق من را یاد مطلبی انداخت که در تکه روزنامه_ای خواندم »اگر با در بسته روبه رو شدید مطمئن باشید حتما طوفانی آن بیرون در جریان است« آن موقع مفهوم این مطلب را نفهمیدم یا نخواستم بفهمم ولی امروز درک می کنم.
تا آن روز در محافل دوستانه می گفتم لابد من از نرم تنان هستم که با این همه اتفاق سالم می_مانم ولی دریافته ام نه؛ این طور نیست.
این خداست که دستش را زیر سرم می گذارد تا با آن قدرتی که سقوط می کنم ملاجم نصف نشود و مغزم کف خیابان نپاشد.
این خداست که همه جا خود را می رساند تا چهارزانو بنشیند که وقتی از بام و راه پله می افتم من را بگیرد تا استخوان هایم پودر نشود.
این خداست که وقتی وسط خیابان پرتردد جلوی لاستیک خودروی در حال حرکت می افتم مرا به آغوش می کشد تا برای جمع اوری پیکرم بیل و کلنگ لازم نشود.
من یقین کردم گرچه از بام تا شام بیافتم ولی از نظر خدا نیافتادم..
Arazazarbaijankhabarname@gmail.com

نوشته شده توسط admin در شنبه, ۰۵ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۳۶ ب.ظ

دیدگاه


8 − = شش