اتود زدن تنهایی از روی دست مادربزرگ

اتود زدن تنهایی از روی دست مادربزرگ

صبا عرب‌زاده
گروه اجتماعی: بعضی وقت ها فکر می کنم مادرم حق داره، حق داره که میگه: تقصیر منه که تو اینجوری شدی! منظورش خجالتی بودن و فراری بودن منه از اجتماع و آدم ها، از هرچیزی که بشه بهش گفت جمع. حتی یه جمع دونفره. میگه من مقصرم که تو رو با مادربزرگت تنها می_ذاشتم و می رفتم سر کار، تو با مادربزرگت و پدرت که اصولا آدم های منزوی و تنهایی هستند همانندسازی کردی!پدرم حتی یه دوست صمیمی نداره. روابط اجتماعیش خیلی محدوده، تقریبا در حد صفر. اما مادربزرگم؛ داستان زندگیش جالب تر و مفصل تره. بهش می گفتیم ماما متی. زنی تنها و محروم از مهر همسر، معلم بود، معلم دبستان. سال ها بود که بازنشسته شده بود، طبقه بالای خونه مون، با ما زندگی می کرد. یه واحد بزرگ بود، یه پذیرایی بزرگ با یه هال دلباز و اتاق خودش که می شد اتاق خواب و نشیمن. عادت داشت رو همه وسایلش ملافه بکشه. کرکره پنجره هارو هم کیپ می کرد. خاطرم نمیاد مهمونی داده یا مهمونی رفته باشه. درِ اتاقش رو هم اکثر مواقع قفل می کرد. نمی دونم از کی این تصمیم رو با خودش گرفته بود که با آدم ها روابط نزدیکی نداشته باشه. حتی با دو تا خواهرش هم رفت وآمدی نداشت؛ فقط عید به عید می دیدشون. مادربزرگم دختر دوم خانواده اش بود، درست مثه من؛ دل رحم بود و زودخشم، باز هم فکر می کنم مثل من! یا من مثل اون.پدرم هم دست کمی از مادربزرگم نداشت، همیشه درباره ضرورت خانواده مدار بودن و ترس و دوری از دیگری برای ما می گفت. یه جورایی که من احساس می کردم اگه دوست صمیمی داشته باشم دارم عمل مجرمانه ای مرتکب می شم، همش فکر می کنم پدرم یه جورایی یه روزی با خودش عهد کرده که از یه روزی به بعد، دژ محکمی بسازه با قلعه های بلند که غریبه ها رو به اون راه نده. خودش بود و خانواده اش که ما بودیم.مادرم شاغل بود و این باعث می شد من بیشتر وقتم رو کنار ماما متی بگذرونم. از مدرسه که می_اومدم یه راست می رفتم بالا توی اتاقش. با هم ناهار می خوردیم، چایی می خوردیم و من از تمام اتفاق هایی که توی مدرسه برام افتاده بود براش حرف می زدم. یه موقع هایی هم اون برام قصه می گفت، قصه بچگی هاش، پدر و مادرش، جنگ جهانی دوم، قصه تیفوس و مرگ، قصه شوهری که نامهربان بود… مادربزرگم زن مهربونی بود، با وجود مردم گریزی اش؛ پسر و نوه هاش رو خیلی دوست داشت، اما آخرش تنهایی روح و روانش رو فتح کرد و کشوندش سمت فراموشی. فراموش کردن اسم ها، خاطره_ها، آدم ها و حتی خودش. آلزایمر کم کم ما رو از اون و اون رو از ما گرفت. اما من اونقد فرصت داشتم باهاش شبیه سازی کنم. خیلی زودتر از چیزی که خودم فکرش رو می کردم پناه بردم به خودم. اون خوش رو تو واحد خودش حبس کرده بود و من توی اتاقم.مادرم میگه تو مثه مادربزرگت شدی، همیشه در حیرته که چرا من این قدر شبیه ماما متی شدم. بعضی وقت ها این شباهت رو تقصیر وراثت و ژن ها میندازه بعضی وقت ها هم میگه توی اون روزایی که من سرم به کار گرم بود با اون همانندسازی کردی و شدی شبیه ش. میگه تو مثل اون تنهایی، تنهایی رو دوست داری، غمگینی، جمع گریزی!به آیینه نگاه می کنم و به قیافه جوونی مامان متی توی عکس های سیاه و سفید آلبوم های قدیمی. خوب نگاه می کنم به جوونیش، به زمانی که سی ساله بوده؛ به ترکیب چهره اش، به چونه اش، به گونه هاش و به ابروهای باریکش و احساس می کنم راست میگه مامان! من شبیه مادربزرگم شدم. تنهایی اون رو اتود زدم برای خودم. تنهایی و تنها بودن را از اون یاد گرفته ام. تنها بودن، این غم بزرگ آدم های دوروبرم را من از روی دست مامان متی نگاه کرده ام و نسخه مخصوص خودم رو ساخته ام ازش.

نوشته شده توسط admin در یکشنبه, ۰۶ مهر ۱۳۹۳ ساعت ۵:۰۳ ق.ظ

دیدگاه


دو − = 1