آقامهدی برایم معما بود

آقامهدی برایم معما بود

علی رزم آرای
گروه فرهنگی:نوشتارحاضرالبته ارتباط مستقیمی با مجموعه سرفصل¬های فرهنگی ندارد! اما از دیدگاه دیگر موضعی کاملاً فرهنگی دارد. فرهنگ انسان بودن در تحت هر شرایط! انسان ذاتاً موجودی است جمعی! جمعی بودن حیات او نیز مستلزم ارتباط مختلف میان فردی از دو تا چند نفر و در شرایط و موقعیت¬های کلان از اتحادیه تا حزب، از قوم تا ملت، از خانواده تا جامعه و از فرد و یا گروهی متدین تا امت و …. است!
این ارتباط میان فردی متکی به شیوه و روش ارتباطات، گستره و تأثیرپذیری در سطوح مختلف باز می¬گردد. درست به همین دلیل فرهنگ نه در معنای محدود تاریخی خود که بلکه در معنای تام معاصر و امروزین خود یک روش است و یک شیوه!
طرز رفتار است، اندیشه و جهان¬بینی است و برهمین اساس امروزه شناسانامه هر ملتی فرهنگ معاصر آن ملت است و نمودهای این فرهنگ معاصر اشخاص و بزرگان علم و ادبی و هنر آن، آثار ادبی، هنری، علمی آن و … بوده و معیار چنین فرهنگی نیز صدور و ضریب نفوذ آن است. مثال بارز سینمای هالیود و مثالی جدیدتر سبک زندگی یا شیوه¬های مختلف زندگی کردن و آثار مختلف آن!
به همین دلیل و نیز به دلیل پشت سر نهادن سال جاری که سالی عجیب بود از نظر سنگینی حضور باورهای مختلف دینی و مذهبی در زندگی روزانه (و نه روزمره که همیشه بوده) مردم جهان و رو شدن واقعیت امر در خورد با دین مبین اسلام و پیامبر خاتم آن که حق روشن است و مبین! در همین مسیر نوشتار زیر حول محور برداشتی شخصی از زندگی سراسر معمای آقای مهدی باکری به قلم سپده شده است:
نوجوان بودم و از چرخش روزگار همان قدر می¬دانستم که به درد درس و مدرسه می¬خورد! منی که هر بار برای خواندن فاتحه¬ای از برای پدرم به باغ رضوان ارومیه می¬رفتم ناخواسته به سمتی کشیده می¬شدم که نشان یادبود آقامهدی باکری و حمیدآقا در آن شناسنامه بود!
درست میانه مزار شهدای باغ رضوان ارومیه! این کشش از کجا بود و چگونه نمی¬دانستم! اما هر چه بود لذت عجیبی داشت! ۷ بار فاتحه می¬خواندم در هر رفت و برگشتم از ورودی باغ رضوان تا قطعه شهدا! رفته رفته مهدی باکری برای من تبدیل به یک معما شد! معمایی که در گفتار و سخنان افراد گوناگون بیشتر رنگ راز و رمز می¬گرفت! اینکه آقامهدی زمانی که مسئول بود، شهردار بود چرا اصلاً شبیه به مسئول و شهردار نبود!
چرا وقتی فرمانده بود، نظامی بود، اصلا ً شبیه به افراد نظامی و یک فرمانده نبود! دقت کنید:وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدیدی بارید. به طوری که سیل جاری شد. ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد.
پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می¬رسید، به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقامهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد، از مردم کمک می¬خواست.
تمام اسباب و اثاثیه پیرزن، داخل زیرزمین خانه آب گرفته بود. آقامهدی، بی¬درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغول کمک به او شد. کم کم کارها رو به راه شد.
پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی! نمی¬دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما را ببیند و یک کم از غیرت و شرف شما یاد بگیرید؟
آقا مهدی لبخندی زد و گفت: راست می¬گویی مادر! ای کاش یاد می¬گرفت!یا:بد وضعی داشتیم. از همه جا آتش می¬آمد روی سرمان.
نمی¬فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می¬آید. فقط یک دفعه می¬دیدم نفر بغل دستی¬مان افتاد روی زمین. قرارمان این بود که توی درگیری بی¬سیم¬ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشیم.
خیلی از بچه¬ها شهید شده بودند. زخمی هم زیاد بود. توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم.
به یکی از بچه¬ها گفتم: ما مواظب خودمون نمی¬تونیم باشیم، چه برسه به این بدبختا. بیا یه بلایی سرشون باریم. همان موقع صدایی از بی¬سیم آمد: این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب!
صدای آقا مهدی بود. روی شبکه صدایمان را شنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب¬تر!
یا:آدم، درهمان برخورد اول، مجذوب چهره معصومش می¬شد. موجی در چشمان نافذش بود که هر کس را اسیر می¬کرد.
با وجود اندوه دائمش، خندان و بشاش بود؛ هرچند چشمانش حکایت از بی¬خوابی طولانی داشت. او یک فرمانده عارف و عامل بود. کهنه¬ترین لباس بسیجی را به تن می¬کرد و هروقت که مورد اعتراض قرار می¬گرفت تا یک دست لباس نو از انبار بردارد، می¬گفت: تا وقتی که قابل استفاده¬است، می¬پوشم.
یا:در عملیات والفجر یک، دستور داده بود که هیچ کس وارد قرار گاه نشود. دژبان قرارگاه که خود یک بسیجی بود بنا به همین دستور، خود آقا مهدی را هم – چون نمی¬شناخت – را ه نداده و برگردانده بود. آقا مهدی هم از این عمل خوشش آمد و تشویقش کرد!
یا:زندگی کردن با افرادی مثل آقامهدی سختی دارد. من هم سختی کشیدم. از این شهر به آن شهر سفر کردم. نگران و مضطرب بودم. هر لحظه منتظر خبرهای ناگواری بودم؛ اما بهترین دوران زندگی¬ام در کنار ایشان بود. زندگی با آقامهدی خیلی شیرین بود. یک بار، خودکاری از میان وسایلش برداشتم تا برایش چیزی بنویسم. وقتی متوجه شد، نگذاشت. گفت: خودکار مال من نیست. مال بیت¬المال است.گفتم: می¬خواستم دو سه کلمه¬ای بنویسم، همین!
گفت: اشکال دارد خانم. یا…..اگر بخواهم هست تا چند صد برگ ردیف کنم از این خاطرات کوتاه!
اما این چند قطعه کوتاه خوب روایت می¬کند جنبه معماگونه بودن آقامهدی را! منِ نوجوان¬سال هر بار که این خاطرات کوتاه را از دیگران می¬شنیدم و یا خودم می¬خواندم، با خودم می¬گفتم: آقامهدی پس کی زندگی می¬کرده!
گمنام باشی، بر خودت و اهل خانه¬ات سخت بگیری، بسیجی¬ها و رزمندگان تحت مسئولیت را دائماً و تحت هر شرایط زیرنظر بگیری، خودت مثل کارگران تحت مسئولیتت بیل بزنی و…. شما را به خدا این چنین شخصیتی معما نیست!
تاریخ به بلندای عدالت و حیات معماگونه مولاعلی نیز شهادت می¬دهد و در دوران معاصر نیز انقلاب اسلامی به رهبری امام (ره) -که این حکیم بزرگوار نیز خود معما بود- از این شخصیت¬های معماگونه بسیار به کشور و جامعه ایران تقدیم کرده است: شهید مصطفی چمران، شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) و … ای کاش ما امروزیان مثلا ًزنده!
نیز کمی از نم باران معمای این بزرگان را با خود داشتیم! ای کاش!

نوشته شده توسط admin در چهارشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۳ ساعت ۵:۵۹ ق.ظ

دیدگاه


5 + = هشت